متن نوشته های نسرین شریفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نوشته های نسرین شریفی
با تَرَک دلم چه باید کرد
آن هنگامی که تو از پنجره دلم پرواز کردی
گویی سلام تو قایم باشکی بود و من ندانستم
که روزی میبایست تسلیم خداحافظیت شوم
واین اوج لامروتی قصه دلباختگیست
پاسبان دروازه شهرشده ام
ازچه رو چمباتمه زده ام ،مبرهن است
دیوارضخامت جنگ ،طلبی سنگین دارداز من و هم وطنانم
هرچند رنگ جرمم سپید است
ولی درد وجدان ندا داده به من
تا بنشینم بردروازه شهر
شاید که نسیمی بوزد
نفس صلح آید و من جارچی خبرصلح شوم
وه که...
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
دلتنگی شهریست بی دیوار
حد ومرز ندارد
گاهی خنده و قهقهه است دلتنگی
و گاهی نشستن در کنج خلوت و چمباتمه زدن
شهر شلوغیهاست دلتنگی
نمیشود ایراد گرفت
دلتنگی یک زن گاهی رژهای بیشمارش درکنار آینه
و گاهی سینگ پراز ظرفهای نشسته اش
وگاهی هم آن وقتیست
که به مانند...
عاشقیت دل من را دفتری کرده است
هر روز بربرگهایش مینویسم
هراس دارم آن روزی را که دفتر قلبم تمام شود
چه کسی خاطره هایت را خواهد نوشت
نیایش
عشق بی چون و چرایم کمی ازعشق بگو
مطربی باش و بزن ساز و برقصانم در شهرجنون
پرپرواز خیالم با قیچی مصلحتت قطع مکن
بگذارتابروم هرکجایی که بیفتم نعش وار
یاهوبزنم،جمع شوند دور و برم
این دیوانه ببینند
بارالاها تو مرانم ازخود
بگذار در وادی دیوانگیم عشق توجویم
تسکین...
روی سخنم با توست
چگونه دلت آمد و گفتی بروی بی من
من اگربودم نیرنگ میزدم برحضرت عزرائیل
سرش گرم میکردم با همان ترفند حوایی خویش
خرده مگیر برمن که این هم خیال خام دل تنهای من است
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
امشب جشن و سرور تا اسمان هفتم پیوند میخورد
فرشته ها هوایی شده اند
و
فریاد عشق سرمیدهند
اشک شوق عاشقان بردیدگان سُر میخورد
دیوارکعبه به یادش دوباره تَرَک برمیدارد
عرشیان علی علی می گویند
از یارنبی و از ولی می گویند
باده نوشانِ سحر ،مستانه ،می، می نوشند
پیشانی...
شاعرنیستم و بلد نیستم شعر را
فقط قلم در دست میگیرم
و تا کاغذ میبیند ، دوان دوان می آید و مینشیند جلویم
و رژه میروند در ذهنم، آنچه دیده ام، شنیده ام، لمس کرده ام،
هر آنچه ازغم،شادی،عشق،آغوش،بی تفاوتی،خشم و داد و هوار
بی عدالتی در کوچه های خانه...
برهوت بود زمین سراچه دلم
نگاهم به نگاهت افتاد
چگونه بذری بود
ازچشمانت به چشمانم افتاد
وچگونه رشدی کرد
درزمین لا یزرع دلم
سلام بر کسانی که به گیج گاهمان شلیک نمی کنند
می آیند و می روند و میگذرند
روزها را می گویم
چه خوش باشد
چه ناخوش
بیرون بکش
غزل واژه های ناب زندگی را
با تکانش دل تنگیهای چسبنده
وگرنه آنچنان هواری خواهند کشید
و دوره ات خواهند کرد
و پیله خواهند بست
واژه های غمهای بی پایان زندگی
هجوم می آورد دلتنگیها درشب
میمکد عصاره وجودم را
می رباید خواب را ازچشمانم
تورا می بینم
و کارگردان سناریوی با تو بودن میشوم
چگونه عاشقم کردی
من افسار گسیخته را
که هنوز نبودنت را در بودنت حل کرده ام
واین مسکن من است
وگرنه مرده ام همان وقتی که تو رفتی
وجودت به کارناوالی از آتش میماند
دستانت کوره ایست به مانند کوره آجرپزی
و چشمانت تنور داغ نانوایی
ولبهایت بلایی می آورد به مانند رقص شعله های آتش
و این منم که درهجوم محصوربودنم
رقص خاموشی آتش را اجرا میکنم
نیایش
رازهای ناگفته ام را به هنگام سوسو زدن ستارگان،مهتابی شدن آسمان،پیچش رقص ماه، میگویم
حضرت عشق به پیشواز می آید
و
به قیمت گزاف خریدار
نسرین شریفی
هرچند ماندنت در واقعیت تلخ است
همدم شیرین رویاهای هرشب منی
بمان برایم همچون میوه کال
نسرین شریفی