متن نوشته های نسرین شریفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نوشته های نسرین شریفی
دنیای پرازحرفم به تو که میرسد
میشود یک طبل توخالی وپرازسکوت
چنبره میزند نگاهم بر تو
ولذت دیدارت در وجودم می ریزد
غنیمت میداند و میخواهدمعجونی بسازد
تا بشودچاره ساز تشنگی عشق
درمحال یک وداع نا به هنگام تقدیر
شاخه های اشعارم آویزان شده اند
سنگینند از بوسه های تلنبارشده
قراری بگذار پای درختا ن گیلاس
تا که مانند گیلاسهای جفتی
ردوبدل کنیم بوسه ها را
هجران تو مقدور نتواند بود
وز چشمان تو مهجور نتوانم بود
خیال رخ زیبای تو در صبو خواهم ریخت
کهنه شراب گردد، وضوی عشق گیرم
سرسجاده خویش، غم هجران تو گویم
آسمان چشمانت همچون آسمان ابری اخم کرده بی باران است
حوالی غمگین شهر سوت نینوا میزنند
بارگران زخم حسین بر دل خدا میزنند
فرشتگان درآسمان هفتم نینوا دارند
عرش و سماء وزمین دم از راز کربلا می زنند
چه زیباست در امتداد زندگی
گاهی از اول آشنایی بگویی
پنجره های بسته دوباره باز شوند
نسیم عاشقانه بوزد
موهای تورا باد پریشان کند
ومن عاشقانه درپی باد
وگرفتن روسری ات را همچون بادبادک
بیایم پیشت و برگردنت آویزش کنم
وتو با چرخش موهایت دوباره بلرزانی دلم را
ونقطه سرخط...
تا ته دره نجابت رفتم
ایده های سبز را درو کردم
داسم بارها شکست
تعمیرش کردم و باز ادامه دادم
نجابت مرا با داس وصله شده ملاقات کرد
سخنش این بود
خیلی ها برگشتند با داسهای نو
واما تو باورداشتی و اعتماد
واین مصداقش یعنی یقین
صبح که بر می خیزم
های های دلم برپاست
صدای فنجانها بلندمیشود
برای نشستن دونفره مان
و من میفهمم
که یکی ازفنجانها قلبش هرروز میشکند
صبر چشمانم پایان نیافته است
هرچند که گفتی نخواهی آمد
اما همچنان در انتظار میوه صبر است
آری همان که نامش معجزه هست
و شاید که ناباورانه، شگفتی آفریند
که هیچ کاری غیر ممکن نیست
وقتی تکیه گاه امنت ، خداست
اعتیاد تنها سیگار و قلیان و تریاک نیست
پناه بردن به آدمها برای حال دادنت نوعی اعتیاد است
باورکن هوایی میشوی
و چه بسا که تجدید بیاوری
ویا که مردود شوی
و باز پناه به آدم دیگر و تکرار پروسه
دکمه لغو بهترین گزینه است
و پناه خودت بهترین امنیت...
بچرخان زندگی را بر سر انگشتانت
دیوانگی کن با هرچه که برایت رقم میزند
بگذار بفهمد که بازهم تو از او دیوانه تری
و این دیوانگی یعنی ایمان واقعی
گویند دلت نسوزد برای کسی
که خودت بسوزی
که سوخت دلت برای کسی
همه از کوه صبرم می گفتند
من که ان یکاد میخواندم
به گمانم روزی ان یکاد فراموشم شد
و دیدم که کوه صبرم بر دوش باد میرفت
بیا و بنشین در کنارم
تاکه دست غمت را بگیرم
به دست لبخندم بسپارم
تا که شاید دستان اندوهت بریده گردند
که میخواهم رسم رفاقت را به جای آورم
مرا در دلت بنشان
درست همان وسط
و اطرافش را با مهر بپوشان
و من دروازه بان دلت می شوم
تا که مبادا کسی بیاید و جای مرا بگیرد
چگونه بگذرم ازتو
تمام شیفتگی هایم درتو خلاصه شده است
تو به مانند گسلی هستی بر خانه قلبم
غصه می خورم
پوچ میشوم
دلتنگی آزارم میدهد
وباز می رقصم
تو چه میگویی
رقص هم از میان اندوه بر می خیزد؟