دوشنبه , ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
باران ببارد.هوا سردتر شود.برگ ها همه بریزند.اصلا زمستان جای پاییز بنشیند.تو باشیدلم گرم استمثل آفتاب نیمروز تابستان.فاطمه صحرایی...
مهتاب گاهواره رویای مشرقی ستسرما حریف قصه ی مادربزرگ نیستدستش لحاف کرسی گرمای مشرقی ست«از هرچه بگذری، سخن دوست خوشتر است»حافظ دوای روح و مسیحای مشرقی ستسیب و انار و پسته، شیرین و ترش و شورطعم اصیل یک شب یلدای مشرقی ستحالا که دوستان همه جمعند، دف بیارچشم انتظار صد دل شیدای مشرقی ستیلدا شب یکی شدن آفتاب و ماهمیلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست...
ای دوست بیا لب به لب قند زنیمدلتنگی خود به صبح پیوند زنیممعجونِ جنونِ تلخ را سربکشیمبا عشق به آفتاب لبخند زنیمخیرالهی(دلارام)...
تو آفتاب و من آن ذره ام ز پرتو مهرتکه از دریچه درآیم، گَرَم ز کوچه برانی...
دنیا که به پایان رسیدرؤیاهادنیایی دیگر خواهند ساختو خنده ی توجای آفتاب را خواهد گرفت...
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافتذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ماچون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتابرقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما...
پشت به آفتاب می نشینمو فکر میکنماگر تمام گل های آفتابگردانبه خورشید پشت کنندخورشید خاموش خواهد شد؟...
همه ی عمردرد را زندگی کرده بودمرگ را زندگی کرده بوداینباردرد را به خاک می سپاردشایدزیستن جای دیگری باشد....شایدیک جای دیگریک جای بهترخانه اشرو به آفتاب و آرزوهایش باشد...درد های من نگفتنی است.......
به آفتاب احتیاج داشتم ...احتیاج داشتم به دمیدن صبحتا بیدار شوم از کابوسخوش آمدی!روزگار غمانگیزی داشتم بی توپردهی پنجرهام از ابر بودهر شببا گریه به خواب می رفتمو کشتی هادر بالشِ من غرق میشدند..!...
خرداد ماهنه مثل فروردینعطر بهار نارنج و شکوفه داردنه مثل اردیبهشتحال و هوای عاشقانهگاهی ابرها را می کشد در آغوششگاهی هم اَکلیلِ آفتاب رامی پاشد بر سر و رویشاَبری و آفتابی بودنش همبه هوایِ دلش بستگی داردخردادمثل خیلی از آدم های معمولیفقط یک ماه معمولی ستهمانقدر سادههمانقدر دوست داشتنی...!...
. در من ،صدای " تو " می گویدآفتاب آمدهدر " تو " ،نیاز منصبح را آغاز می کند......
چشمانت آفتاب سرخ عشق است؛و من هم آفتابگردانی...که میگردم با هر تابشِ رخِ نگاهت......
آفتابگردان شدنچه زیباستآفتابی که تو باشی...
پنجرهدست گلدان رادر دست آفتاب می گذاردآفتاب می خنددگلدان می رویدپنجره زیبا می شود...
صبح شدو منبا بوسه هایی از جنس آفتاب و گلاب...در رگهایِ زندگی اتعشقجاری می کنم️ ️️️...
دستانت... هنوز گرم است همچو آفتاب شهریور! اما؟ نگاهت... رنگ و بوے پاییز میدهد!!!...
در ستیغ کوهمی درخشد آفتابِ بامدادیمن نشسته روی تپهاز شکوه آفرینشاشک می بارم ز دیدهگریه ام پایان ندارد ......
چشمهایت پنجره ای است گشوده بر باغچه ی پُر گُلِ حیاتاینک دوباره بر دمیدنِ این روشنای صبح اینک دوباره به غوغای زیستن بر سیلِ پُرتلاطمِ این آفتاب و نور از عمقِ جانِ خویش فریاد می کشم: جاوید زندگی...
سپیده آمد و باز همطلوعِ سوسن هاست واز مژه های علف های دشتشبنم چو اشک می ریزددرخت ها همه آوازهای غمگینندکه منتظرِ نورِ زردِ خورشیدندآه! روزها بی حضورِ روی توای آفتابِ جهانچه ساکت و سرد استو من که به دوردست هابه جستجوی تو رفتم...بیا و زندگی ببخشبه این پرندهکه پَر زدن نمی داندهنوز اشک های غریبانهبَهرِ لقمه ی نانهنوز بلورِ قلب های شکستهبَهرِ ذرّه ی مهربیا به خاطرِ گُل های نیم بشکفتهکه در پیِ نورند وفانوس های آ...
آفتاب ،پشت پنجره در انتظار پلک گشودن ،پرنده،در انتظار پرواز و عشق در انتظار بوسیدن و نوازش تو ست.گوش به راهم ،تا با عزیزم ،روزی دیگر بیاغازم .بیدار شو گل من !صبح ات بخیر...️️️...
تو برایم همچون آفتاب دل انگیزِ یک صبح برفى میمانى،همانقدر دلچسب بر جانم...
م️ن چه آسمانِ خوشبختی ام.. وقتی تقدیر است،آفتابِ هر صبحِ من تو باشی... ️️️...
میگذرد!چون آفتاب دیروز که رفتامروز دوباره آمد اما چشم هایش شبیه دیروز نبود!باور میکنی اینهمه سال آفتاب بتابد و هیچ روزی چشم هایش شبیه ِ روزی دیگر نیست؟؟باور کن!باور کن...می گذرد!هم روزی که گوشه ی لبهایت به سمت آفتاب زیباترین منحنی عالم را ساخته اند،هم روزی که نم ِ چشمهایت شبیه هزار آسمان ِ بارانی ست...میگذرد!تنها یاد ِ آدم ها می ماندآنهم نه همه!...یادی که چه شاد باشد چه غمگینمی شود نم ِ چشم ِ "او" که به خاطر می...
و یاد روشن ِ تو آفتاب است مراو عشق چیست به جز روشنایِ یادِ کسی......
تو آفتابیهر صبحمی تابی بر پنجره ی خیالمو نور می پاشیروی سایه یِ تنهایی ام ...امروز راعاشقانه بتاب رؤیای من!...
امشب از نگاه تو بندی با موهایم می بافم،مثل آفتاب که رفتهاما هنوز پرتوِ سرخشگوشه ی ابری تیره...
اسیر ابرهای سیاه ستآفتابدر آسمان شعر منپنجره ی چشممبا پرده های ضخیم و زمختسرد و سنگیناز کدورت های کهنهپوشیده اندو خدا.....خدا به تماشا ایستاده است...
همچون آفتاببر شاخه ی گیلاس تنم بتابتا در اردیبهشت آغوشتشکوفه دهم......
محبوبِ منبگو با من ...حوالی چشمانتهوا چگونه است؟!به نظر، چون آفتاب داغِ ظهر تابستانتیز و پر هیاهواما من دوست میدارم همه اش فصل بهار باشدابرآلود و خنکبا درختانی پراز شکوفه های ریز صورتیمیان دشت وسیع افکارتتا چشم می رود سبزی باشد و جوانهنور باشد و حالِ خوبُ بویِ خاک باران خوردهومننامت را به تمام گنجشگ های کوچک قلبمیاد داده اماکنون همه ام ،پروازی به بلندای قصه های دور استدر نهایت خیالتکه من از چشمان توبه آسمان رسیده...
آفتاب من ،نیم نگاهی از تو کافیستتا سر ، بلند کندآفتابگردانِ پژمردگی های من...!مینا آقازادهپ . ن ۱ : برای اینکه سالهای سال دور هم جمع بشیم و از کنار هم بودن ، لذت ببریم لازمه تا اطلاع ثانوی متفرّق بشیم و این دوره از تبعید رو تا حدودی انفرادی سر کنیم . سخته اما از اونجاییکه انسان موجود باهوشیه می تونه خودش و با هر شرایطی وفق بده و یه مدت رو ناگزیر با تنهایی و ماسک و الکل زندگی کنهپ . ن ۲ : هزینه های بستری و درمان کرونا بسیار بالاس...
خبر از آفتاب واصل شد خواب بودیم و عشق نازل شد پهن شد خنده ای به روی جهانتو...رسیدی و... قصه کامل شد....
بنگر عزیز من ؛برای شیرین کامگیفقط یک چرخش اندیشهکافیست.تا سیاهی، تا گزند زنبور گزیدگیبیرنگ شود پشت طلوع یک موم تازهموم خیال، موم یاد، موم اندیشه های محالکه لحظه های نامراد زیستن عمیقپله ی صعود استتا آفتابتا بهارتا عتیق....
حواسم پرت آغوشت بودآفتاب، لبهای ماه را بوسیدو صبح شد.!️️️️...
محو توامچنانکه ستاره به چشم صبحیا شبنم سپیده دمانآفتاب را... عشق ️️️...
به آفتاب بگوییدکمی زودتر طلوع کندپوستم را شسته امپهن کرده ام روی بندمی خواهم برای عشقی تازه آماده شوم...
چو آفتاب بتاب و به نور لبخندتمرا که تیره و تارم به عشق روشن کن...
کوتاه ترین بامِ شهری بودمکه رهگذرترین آفتاباو را نمی تابید....
لبخند بزن!صبح، را در آغوشم بگذار! منبه رسمِ حضورت دل مے بندمتا آفتاب، از آن سوے بیداریدر من، نفس بڪشد️️️...
دئرا گوده آفتاوتین تاری کفته دریاسرقلمه روز دیر کرد آفتاب/تاریکی پهن شد روی دریا/روز قلم...
سلامچشمانت را،،،باز کن،میخواهم،،تاول صبحبه جای... آفتابقرص ماهت راتماشا کنم !و صبحم را،با یک...فنجان عشق داغآغاز کنم !!️️️...
این تویی کهبه هر حادثه ای جهت میدهیاین تویی که هر تلخی را شیرین میکنیاین تویی که میتوانی با نگاهی متعالی هر اتفاق ناخوشایندی را به"برکت" تبدیل کنی . . . از اعماق درونت قدرتت را احساس کن وبه آفتاب که بر روح و جسمت می تابد فرمان بده : مرا در استقامتچون فولاد محکم کن . . . در مهرورزی مرا چون حریر لطیف کن ودر اعتماد به هستیمرا چون کودکی که به مادرپناه میبرد به خدای درونم ، متکی کن . . . مهراس و ...
دوستت دارمهمان گونه که شب، ماه رادوستت دارمهمان گونه که صبح، آفتاب رادوستت دارممثل ملاقات پنهانی مادر، از لای دردوستت دارممثل حبس من با تو تا ابددر یک اتاق دربستهحتی بی پنجره!تنها من و تواین چنین دوستت دارم تو را......
صدایم کناعجاز من همین استنیلوفر را به مرداب می بخشمباران را به چشم های مردِ خستهشب را به گیسوان سیاه خودمو خودم را به نوازش دست های همیشه مهربان توصدایم کنتا چند لحظه دیگر آفتاب می زندو من هنوز در آغوش تو نخفته ام......
تنها تو میتوانستیاز میان کلمات مبهماسمم را صدا بزنیو قطره های باران را بشماریتنها تو میتوانستیصدای خمیازه ی آفتاببر تن کرخت بیدهای مجنون را از بر باشیو بر سر گل های باغچه قسم بخوریتنها تو میتوانستی مرا هنگامی که خیلی غمگین بودم بشناسیو منتظر باشی تا جنگ تمام شودتنها تو میتوانستیمانند روز عید زیبا باشی...
“کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمی دهندکم کم یاد میگیریکه حتی نور خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیریباید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاوردیاد میگیری که میتوانی تحمل کنیکه محکم باشی پای هر خداحافظییاد می گیری که خیلی می ارزی...
هنگامه ی سحر استدهقان به کشتزار رفته وتندر غریو برداشتهآذرخش فرود آمدهرود به کناره بازگشته وزمین از سبزه شاداب آسمان، تازه از باران وتاک، قطره قطره پُربار وجنگلِ تابناکایستاده، در انتظارِ آفتابطبیعت سَربرداشته ازسِرّ این همه آفرینندگی وروحِ زندگیدر چرخشی میانِ زمین و آسماناز زبانِ پرندهدر ترانه ای جاری ست...
صبح ترانه ی دلنوازیستکه آفتاب را می نوازدو نتهایش رااز چشمهای توالهام می گیرد... ️️️...
نمی دانم !نور از آفتاب است یا از تو؟فقط می دانم ...صبح بخیر هایت ؛دنیای مرا نورانی می کند !...
همرنگ سپیده و سپیدار شویدمشتاق سلام و مست دیدار شویدروشن شده چشم آسمان صبح بخیردر میزند آفتاب بیدار شوید...
آفتاب را....️دوخته ای به لب هایت!آدم دوست دارد...هر روز خورشیدش...از لب های تو طلوع کند...آدم اگر آدم باشد...دوست دارد... روی لب های تو جان بکند،،،️...