روی چند آجر که شاید می شد آن را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود. پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق...