جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
نه اندوه جرأتِلمس کردنم را داردنه چشم هایم گریستن بلدند!به هر طرف که نگاه می کنمصبح است و دلبری های خورشیدتو را هم که اصلا یادم نمی آیدآه...من از کی این همه خوبدروغ می گویم.؟!...
اندوه را می تکانَد از یقه پیراهنمانگشتانی که جمعیّتِ یاری استبه گاهِ تنهاییدر تو نگاه می کنم،شعر فراموشم می شودای ابر بردبارکه آسمان اتاق را به حرکت درمی آوریو چون قصیده ای بلند بر من فرود می آیی!لبخندت عفو عمومی استبر گناهانِ منطعم دهانت رادر جیب هایم بریزمی خواهم به دیدنِ ماهی ها که رفتم،دستِ خالی نباشم...
قرار استکولاک بزندبه پنجره دلتنگی هایمو من دستهایت را ندارمتا اندکی ترسم را جمع و جور کندو اندوه من سردتر از برفبیقراریهایم را می بارد...
اگر چمدان ها از اندوه بی پایانِ سفر می گفتنداگر جاده ها از محو شدن غم انگیزِ رد پاها می گریستنداگر نامه ها از خوابِ خاموشِ خود بیدار می شدنداگر دستهای ما دست ازخداحافظی می کشیدندو چشمهای ما قهر را بخاطر نمی سپرنداگر خاطراتِ بلاتکلیفمان زندگی را بر مرگ ترجیح می دادنداگر قاطعانه رویای خواب آلوده حضوری بی قید و شرط را در آغوش کشیده بودیماگر یکدیگر را، همانگونه که بودیم پذیرفته بودیمآیا باز هم از چیزی بنامِ عشق می هراسیدیم؟باز هم از...
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنویآهنگ اشتیاق دلی درد مند راشاید که بیش از این نپسندی به کار عشقآزار این رمیده ی سر در کمند رابگذار سر به سینه ی من تا بگویمتاندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاستبگذار تا بگویمت این مرغ خسته جانعمریست در هوای تو از آشیان جداست...
چشم های درشتی داشت...می شد توی برکه ی آبی رنگ چشمهایش تا صبح شنا کرد و خسته نشد... می شد هر صبح مثل آینه قدی ایستاد توی نگاهش و قد کشید... چشم های درشتی داشت...اما امروز دو تا برکه ی چشمهایش به رنگ خون شده بود...سرخ... سرخ تر از آتش شبهای چهارشنبه سوری...گفت مدتیست بی خواب شده ام...گفتم عزیزتر از جانم بس که خیالات در سرت داری...دمی آرام باش..فکری نداشته باش..غمی مخور..پلک ببند بر هر چهنمی پسندی...خندید...چشمهایش سرخ تر شدند...گفت به تو فکر نک...
شاید حسین ناجی اندوه ما شود شاید حسین مرهم این غصه ها شود شاید حسین گریه ی ما را ببیندو شاید که درد مردم عالم دوا شود...
این اوست که هر سال تمام هستی ام را بیدار می کند با تماس های پنهانی و عمیق بر زِه های قلبم می نوازد با آهنگِ بلند و درد ... روزها می آیند و سال ها در گذرند این همیشه اوست که قلبِ مرا به جنبش آورده با سکوت وجذبه ای سرشار از عشق و اندوه و نغمه ا ی شورانگیز از شاخه ی طلاییِ نورِ ستاره ها میانِ سکوتِ قرن ها بر عَلَمِ سرخِ یادها...
این خانه غریبی را بیگانه نمی فهمدمانند جنونی که دیوانه نمی فهمدهر همسفر و همراه، همراز و رفیقم نیستدرد دل شیدا را، هر شانه نمی فهمدشمعی که تا فردا، حتی اثر از آن نیستاندوه شب او را، پروانه نمی فهمدآنی که چنین جام بی ظرفیتی بشکستمستی ست که شٵن هر پیمانه نمی فهمدیک لرزش دیگر ماند، تا قصه ی آوارمدردا ! گسل چشمت، ویرانه نمی فهمدای دل! چه امیدی بر درک غم خود داریوقتی که زبانت را، هم خانه نمی فهمد...
ماه من،غصه اگر هست،بگو تا باشد!معنی خوشبختی،بودن اندوه است...!این همهغصه و غماین همهشادی و شورچه بخواهی و چه نه،میوه ی یک باغند...!همه رابا هم و با عشق بچین...!ولی از یاد مبر؛پشت هر کوه بلند،سبزه زاریست پر از یاد خدا،و در آنبازکسیمی خواند؛که خدا هست....!خدا هست.....!و چرا غصه؟چرا.......؟!...
شمع ها را خاموش کنبیا در افسونِ تاریکیدست به دعا برداریماینک عشقی بزرگبر جان های کوچکِ ما نشسته واندوهی شیرین بر نقره ی چشمانمانروحِ ما از تاریکیِ زمان وجاده های سپیدِ قرون می گذرد وحریق افکن بر ظلمتِ خاموشره می پوید...
آدمیبازمانده ی اندوه است؛حرفهایش رااشک هایش می زند....
میخواهم همیشه کنارم باشیتا اگر اندوهِ زمینروی شانه هایم افتادبه سمت تو کج شوم......
گونه ی دیوارگرم از بوسه خورشید پاییزحضور صبح را جار می زدبرگ کهنسالدر اندیشه ی رقص آخرموسیقی ی باد را به انتظار بودغریبه ای غرق تفکرکوچه ها را رج می زدآشنایی پشت قاب پنجرهاندوه پروانه را می شستگل داوودی آخرین پناهش بودتو چای می نوشیدیمن می بافتمخیال فردا را...
خوب می دانم که آن روز عطش با تو چه کرد زین سبب رودی جاری از اشک چشم برایت آورده ام و قلبی پر ز درد از داغ جدایی...از قصه ی پر درد شب های ویرانه ی شام مپرس که جز اندوه خزان نو بهارت حرف تازه ای ندارم.......
در شبی مهتابی...نه، مهتاب نبودآسمان تیره تر از موی سیاهم شده بودابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بودکه ندانستم منزن محجوب یا دیوانه ی شاعر؟کدامینم؟ کدامینم؟هر قدم یاد تو با رنج و عذابمی برید نفسممی درید سینه اممی چکید از چشممآن تویی که تو نبود اما درونم زنده بودخنده می کرد و نگه می کرد چشمان مراآن نگاه دلربامست و سرخوش می گرفت دستان بی جان مراروح بی جسم مراتا فراسوی خیالآنسوی ابعادِ محالتا به آنجا که بپیچد در ...
توشه ی راهببندید سریعمی رسد وقت سفرآخر قصه ماغم فراوان داردو چه بسیار اندوه........
بخند که جهانبا اندوه تو دگرگون نمی شود......
تو را باور کردمطوری که در رویا همبرای هیچ کس اتفاق نیفتاده بودتو را باور کردمگذاشتم در قلبمکوچه،خیابان،شهرو حتی دنیایی بسازیکه تجلی بهشت باشدتو را باور کردمو مزه خوب زندگی رادر لبانت پیدا کردمکه هر کدام از بوسه هایتخاطره ای ست کهگریبان گلویم را گرفته استعشق چه می تواند باشدجز اندوهکه دیگر تلاش نمی کنددر من به وقوع بپیونددتا من هر شب دلتنگی ام را تیمار دهمرسم دلدادگی نبودتو با بی رحمی مرا ترک کنیو من نتوان...
ببین چگونه سفر کرده ای از آغوشمتمام خانه از اندوه رفتنت غَم شدتودور می شدی و خاطِرَت به من نزدیکببین که من کمَرَم زیر غُصه ها خم شد__مرا ببخش عزیزم که زود می رنجم....ببین که شُهره شُدم، شهره ی پریشانیبه عشق های دو روزه!به هرچه می خوانی!ببین چگونه نوشتند شرح حالم را :قسم به هر چه نگفتند و تو نمیدانی...__که بغض میکنم ومی نویسمت: خوبم....منم که ساکنِ چشمانِ مشکی ات بودمتو پلک میزدی و زندگیم می پاشید...دلم شبیه به گنج...
تو ، دل تنهاییم را خط به خط خواندی ولیدل همان دل بود ، اندوهش ، کمی تغییر کرد...
وقتی پیام دادی چسب زخم بخرمکجای خانه بودی؟کجای خانه احتمال زخم بیشتر است؟در آشپزخانهلوله ظرف شویی گرفته بود از لجن؟دل آدمی از چه می گیرد؟در پذیراییپرده ها را کشیده بودی؟پرده ها را که می کشینور است که محبوس می شود در خانهیا تاریکی؟وقتی پیام دادی چسب زخم بخرمدر صف نانوایی بودمنگاه می کردم به سنگ ریزه هاکه چسبیده بودند پشت نانو داشتم به خاطر می آوردماندوه های بی شماری را که...
هیچ کس نمی دانستکه این زندراین سالهاچه کشیدآرام شکست وبه اندوه عشق رسید...
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..لحظه ها عریانند.به تن لحظه خود،جامه اندوه مپوشان هرگز...!!زندگی ذره کاهیست،که کوهش کردیم،زندگی نام نکویی ست،که خارش کردیم،زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،زندگی نیست بجزدیدن یارزندگی نیست بجزعشق،بجزحرف محبت به کسی،ورنه هرخاروخسی،زندگی کرده بسی،زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاکوچه وپس کوچه واندازه یک عمر ب...
اندوهِ تو در شعر نگنجد!رنگِ غمِ تو دوده و سنگ است...
در زندگی هایمان باید زندگی دوگانه ای داشته باشیم و در قلب ها یمان خونی دوگانه، شادی همراه با رنج، خنده همراه با اندوه؛ مثل دو اسبی که به یک ارابه بسته شده اند و هریک دیوانه وار ارابه را به سوی خود می کشند....
با یک شعر،مگر چه می توان کرد !جز این استکه اندوه رااز یک جایِ دلت بر می داردو جای دیگر می نشاند .. ؟!...
روز های آخر دلواپسی ...غصه هامان در گلو فریاد شدروی تنهایی ما خطی کشیدفصلی از خوشباوری ایجاد شدما برای زندگی شش خواستیمشانس هم با ما فقط تا پنچ بودبی رخ او شاه دل سرباز نیستبازی ما بازی شطرنج بودشعله های آبی و سرخ گناهمثل دل هامان هزاران رنگ بودآتش ما زیر خاکستر نبوددر سکوت تلخ ما هم جنگ بودآخر آبان سالی که گذشتدست ما سرد و پر از اندوه بودزیر آوار پشیمانی ماتؤبه هامان تؤبه ی نستوح بود...
روسری های تو باعث شده زنبور عسلجای گل، حسرت و اندوه به کندو ببرد...
جان ِ ما آغشته ی حزنی ست بی پایان ولی،می شود با بوسه ای اندوهِ ما را کم کنی..؟...
ای اندوه!آیا زانوانت از زانو زدن برسینه هامانبه درد نیامد؟!...
انا لله و انا الیه راجعونخانواده ارجمند..... درگذشت پدر بزرگوارتان چنان سنگین و جانسوز استکه به دشواری به باور می نشیند و اندوه ما در غم از دست دادن آن عزیز بزرگوار در واژه ها نمی گنجد.غفران و رحمت الهی برای آن عزیز از دست رفته،سلامتی و طول عمر با عزت برای بازماندگان از پروردگار متعال خواهانیم ....
انا لله و انا الیه راجعونخانواده ارجمند.....اندوه ما از این واقعه ی دردناک قابل وصف نیست،مرگ نابهنگام جوان ناکام،شکوفه ی زندگیتان و کم شدنعطر و بوی او از این جهان خاکی را خدمت شما تسلیت می گوییم....
خانواده محترم...با اندوه فراوان درگذشت پدر گرامیتان را به شماو سایر بازماندگان تسلیت عرض می نماییم.از طرف......
جناب آقای...فقدان مادر،درد جانکاهی است.ضمن عرض تسلیت خدمت جنابعالی و خاندان محترم،برای آن مرحومه غفران الهی و برای بازماندگان صبر تمنا داریم.ما را در اندوه خویش شریک بدانید....
مادرم مىگوید : درون هر زنى اتاقهاى قفل شدهاى هست ؛ آشپزخانههاى لذت، اتاق خوابهاى اندوه، و حمامهاى بى علاقگى ...مردها گاهى وقتها با کلید مىآیند ، گاهى وقتها با چکش...
در خیابانهای شهر راه میروم و به چهرهها، به حالت مردم، به اندامشان، به حرکات و به نگاههای بی رَمَقِشان مینگرم ؛ هرچه بیشتر نگاه میکنم بیشتر از خودم میپرسم چه بر سر نوع بشر آمده است؟ در واقع به جای نوع بشر همه جا نقاب می.بینم، نقاب اندوه، نقاب کینه و بغض و نقاب پریشانی !گاهی اوقات به نظرم میرسد که طلسمی شوم و خبیث بر سر شهر سایه افکنده است. وقتی همه خوابیده بودند جادوگری قدرتمند لبخند را از روی لبان مردم زدوده و به جای آن اندوه و کدورت بر...
گاهی اوقات بهتر است همه چیز را آن طور که هست نگاه کرد ، اندوه را آزاد گذاشت تا دورهاش را بگذراند. اما اگر از دست آدم برآید البته که خوشحال بودن مهمترین موهبت دنیاست !به هر شکلی که باشد خوشحال بودن نقش مهمی در خوشبخت بودن دارد ......
من میدانمکه اندوه من برابر استبا اندوه سواری که صدای سم اسبش رابا صدای خرد شدن آهسته برگهااشتباه میکندبا شب بوییکه تاریکی خود را از دست میدهدبا نارنجیکه تنها بر میز است......
این حجم از فاجعه و اندوه !.... چه تسلیتی ؟ چه تسلایی ؟!...
در جوی زمان ، در خواب تماشای تو می رویم.سیمای روان ، با شبنم افشان تو می شویم.پرهایم ؟ پرپر شده ام. چشم نویدم ، به نگاهی تر شده ام.این سو نه ، آن سویم.و در آن سوی نگاه ، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم.سنگی میشکنم، رازی با نقش تو می گویم.برگ افتاد ، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت، من کوهم: می پایم. من بادم: می پویم.در دشت دگر ، گل افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم...
دوستت دارمشبیه آزادیو می دانمعشق آغاز اندوه است،گلآغاز گلوله......
نفس بکش...عمیق ، آرام ، شادمان...!بگو غم رد شود،که قلبت،آرامگاهِ اندوه نیست!...
حالا هر چقدر از شیرینی عشق بگویی ...من آدمی را به یاد می آورم که به اندوه چشم هایم میخندید!...
دردهایمزبانم را جویده انددر اندوهِ دستهایمپاهایمفرو ریخته انداز برابر آینه عبور میکنمچقدر پلاسیده استگربه ی ملوس ِرویاهایم!...
عشق تو مرا به شهرهای غم و اندوه برد که پیش از تو به آنجا نرفته بودم !و حتی نمی دانستم گریه معنای انسان میدهد و هر کسی بدون اندوه ، انسان خطاب نمیشود ......
اندوه کسی را نکشتاما مارا از همه چیز تهی ساخت...
عجب حوصله ای عجب اندو هی عجب پیر شده است کوه...
نسیم خواب نوشین مرگ، پرنیان بستر شاه و بوریای فقیر را در هم خواهد نوردید. تنها لحظه انتظار است که جز محرمان سراپرده دوست کسی را بر آن وقوف نیست، خار غم از زندگی بزدایید تا خواب شیرین مادر گرامیتان تحملپذیر شود. هشدار که مردگان از اندوه زندگان شادمان نخواهند بود....
میدانم هیچ کلمهای از بار عظیم اندوهی که به دوش میکشی کم نمیکند، فقط میتوانم بگویم من را در غم خودت شریک بدان. خدا به تو و همسرت صبر بدهد و روح جوانت قرین رحمت خدا باشد....