پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلم تو را می خواهددر این پیاده روهای برگ ریزان پاییزیکه نیمکت هایش به تمسخر صدایم می کنند!و درختان به کنایه بجای برگ و آسمان به عمد بجای باران بر سرم غم می ریزندنامم را با آوایت بخوان تا دل انگیز شود این باران پاییزی...ارس آرامی...
و تو همان نامه ی عاشقانه ای که هیچ وقت به دستم نمی رسی وهمان بوسه ی آشنایی که اتفاق نمی افتی تو همان باران پاییزی هستی که دستم را نمی گیریوهمان شکوفه ی بهاری که بر کنج لبم نمی نشینیولی من به اندازه ی همه نامه های عاشقانه و بوسه های جاودانه و باران های پاییزی و شکوفه های بهاری دوستتتتتتتتدااااااارررررررممممممممممحجت اله حبیبی...