دوشنبه , ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
میشل فوکو:همیشه سکوت نشانهتایید حرف طرف مقابل نیست،گاهی نشانه قطع امیداز سطح شعور اوست....
من یک شاهزاده اموقتی می توانمجوابِ تمام بی احترامی هایت را بدهماما ترجیح می دهم سکوت کنممن یک فیلسوف اموقتی می توانمدروغ هایی را که می گویی رو کنماما ترجیح می دهم سکوت کنممن یک جنگجوی شجاع هستموقتی زیرکانه زیر پاهایم را خالی میکنیو من ترجیح می دهم خم به اَبرو نیاورمو تو فکر کنی فاتح میدانی ...!من قوی ترینموقتی تمام وجودت را بکار میگیریتا مرا شکست دهی اما نمی توانی ...و این نتوانستن تو را اسیر خود خواهد کردو ت...
به لب آورده جانم را، سکوت و صبر و تنهاییکه از هر گوشه ی چشمم ،سرازیر است دریایی!...
براستی چه زیبا سخن میگویدسکوت یک تصویر از ثبت یک لحظه...
نباشی،،،هجومِ سکوتی وحشیجای جای خانه را تسخیر می کند! لیلاطیبی(رها)...
زندانیه شماره ۲۴۵ - مریم؟ یادته اون دختره رو توی زندان؟ - کدومشون؟ ناگهان اشک در چشمانم جمع می شود...- زندانی شماره ۲۴۵ این رو گفتم و سکوت همه جا رو فرا گرفت. - چقدر اون دختر قشنگ می نوشت! انگار جرمش نوشتن بود.مریم با خنده ای آرام و کوتاه می گوید: - اما هیچ کس را به جرم نوشتن به زندان نمی اندازند. و باز سکوت. به ساعت نگاه کردم. عقربه ها می دویدند تا از یکدیگر برتر باشند! چشمانم به چشمان مریم گره می خورد. سالهاست مثل خواهر...
جزیره امدر اقیانوس سکوت دلتنگی ترانه نژادی...
من ارزش سکوت را ازگلدان پژمرده ی مادربزرگ آموختمآن هنگام که می دانست دیر یا زود خشک می شوداما طلب آب بیشتری نکرد تا گلدانش را به یک کاکتوس ندهند...
دیدار من بی تو.به خودم گفتم، گِردی زمین باعث شد، باینکه ما آنقدر از هم دور شدیم، دوباره به هم رسیدیم. همین جا، روبروی من، تو رو دیدم ، پُراز زیبایی و مثل همیشه پُر از زن بودن.تمام وجودم پُر شده بود از احساس خوبی که فقط حسِ خوب خاطراتِ بچگی و شاید، نوجوونی میتونه اونها رو به آدم بده.جرات نمیکردم عمیق نفس بکشم، شاید توُ خواب بودم و میترسیدم بیدارشم.چه بارونی می اومد اون شب، انگار همه دنیا در حال فرار بودند و فقط من وتو روبروی هم ایستاده...
آشنایی م.میخواهم خودم را به تو معرفی کنم، یک بار دیگر از نو، تویی که منو مثل کف دست خودت میشناسی. تو، ای تنها کسی که راز شب منو و رمز دل منو میدونی و نگهبان قلبمو سر در گم میکنی. بیا، نزدیک شو، بیا ، بیا باز هم نزدیکتر.آن که بین ما گذشت خیلی زود به گذشته مبدل شد و ما را در تردید منجمد و سرگردان گذاشت.بیا، بیا نزدیک شو، باز هم نزدیکتر. من به طپش قلب تو و سکوت نگاه تو عادت کرده ام، چه عادت بدِه خوبی. من در تنهایی تو، تو را پیدا میکنم و دیگ...
حقیقتِ پیچیده در باد مرا از یاد بردخاطره های پراکنده ...به وسعتِ خواسته ها در چشم باد لولیدعطر سیب عطر تنم را در خود پیچیدو سکوت زیباترین صدایی شدکه از قلبِ شکسته ای بیرون تراویدرعنا ابراهیمی فرد...
دوستت دارم !دلیل عاشقانه هایم بودتو با سکوت خودشکستی ازدرون مرابیا ودوباره غوغا کنباهجای عین وشین وقافشاعر :مهدیه چرم چیان لنگرودی...
در گذرگاه هیاهو به سکوت بزن فریادمکه من سکوت ناتمام هرچه فریادم بفهمارس آرامی...
دوستت دارم!دلیل عاشقانه هایم بودتوباسکوت خود شکستی ازدرون مرابیا ودوباره غوغا کنباهجای عین وشین وقاف...
و سکوتم حاصل حرف هاییست، که حنجره ام از پس آنها بر نمی آید...سیما ذوالفقار...
♡اگر کسی یافتی ♡ که در لبخندت غمت رادید در سکوتت حرف هایت را شنید ودر خشمت محبتت را فهمید بدان او بهترین دارایی توست :)✨...
آتشفشان سکوتم!آسمانی کبود که نباریده بند آمدهزنبقی که از زیر سنگ روییدهنیلوفری که دستش به خشکی نرسیده...
و اینک سکوت...تفکری بر،بالاتر از رنگ - سیاه - رنگی نیستو تطهیری بر،تاریکی وحشت زای حیاتو صدای اذانکه آغاز شب را، اخطار می دهدو سکوتی پر معنا برای آسمانرعنا ابراهیمی فرد...
فریاد میزنمفریادی خفقان آورفریادی از جنس سکوت تنهایی هایمفریادی که تن ژنده پوش پنجره های چهار دیواری ام را میلرزاندفریادی که پر پرواز پرنده ها را از آنها گرفته استفریادی که باعث توقف عبور رهگذران پیاده روی خیالم شده است...
در خفا فریاد میکشمفریادی از جنس سکوتسکوتی تلخ تر از زهر خنده هایش...
ردّی از من نمی یابی نه مشتی خاکستر نه حتی قطره ای خون تنها خودم می دانم چگونه مرده ام سقوط در برمودای سکوت...
باید گاهی دست کشید ....از دویدن، تکرار کردن....باید گاهی ایستاد نفسی تازه کردباید گاهی بخودمان بیاییم و بایستیم و سکوت کنیم و در سکوت خودمان را پیدا کنیم!این دویدن ها، آدم را از خودش دور می کندباید گاهی دست کشید از همین چیزهای تکراری که هر روز , مدام, تکرار می شود و ما را از عمق خویش بیرون می آورد !مگر می شود بدون سکوت به آرامش رسید ؟مگر می شود بدون آرامش , خود را یافت ؟ خود را دید ... خود را شناخت !نه نمی شود ... نمی شود که ن...
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان، نه به دستی ظرفی را چرک می کنند نه به حرفی دلی را آلوده ، تنها به شمعی قانع اند واندکی سکوت......
° سکوت آرامش من است °...
تمام عمر منی، لحظه های سرشارم چقدر ساده بگویم که دوستت دارم تو اتفاقِ عجیبی در آسمانِ دلم به تنگنای کدامین ستاره بیمارم به ابر گفته ام ای عشق، بغض دریا باش به طعنه گفت:چه می پرسی از دل زارم؟ هزار رازِ نگفته است در سکوت شما هزار قلب شکسته است قاب اسرارم جهان بدون تو یعنی، جهان بی مفهوم تو رفته ای و دگر بیش از این میازارم...
سکوت بهترین جواب برای کسایی ک ارزش کلماتت رو ندارن...
نمی خواهم از تو بنویسم،ولی باز اسب سرکش خیالشیهه کُنان از اصطبل افکارم بیرون می زند!یادت را زین می کندو با خورجینی پُر از واژه های لالبر این سکوت کِشدار و خیال چروکیده ام می تازد،و یالش قلم را بر اریکه دستانم می سپاردهمان دستی که با اشتیاق تورا شیهه می کشد...ارس آرامی...
گاهی سکوتبیانِ کامل ترین شکل از تمسخر و تحقیر است ...
بوی سکوت می دهد تنهایی ام...مثل بوی خاک نم زده ایکه تو را می برد به خاطرات...اما زیادی اش نفست را به تنگ می آورد...همان سکوتی که فریادت رابه زانو در می آورد.طعمش را نمی دانم...باید چشیده باشی تا درکش کنی...تلخ یا شیرینش با خودت.فقط یک جمله به یادت بماند :تنهایی را تنهایی سر کناما سر به سر تنهایی کسی نگذار... ...بهزادغدیری(شاعرکاشانی)...
تو را نمیتوان نوشتچرا که مثل رودخانهای طولانی در جریانیو همزمان که آفتاببر پاهایت طلوع میکنددر سرت غروب کردهاست.تو را نمیتوان نوشتتو زیباییو این هیچ ربطی به زیباییات نداردحرف نمیزنیچرا که میدانییک پرنده وقتی حرف میزند انسان استوقتی سکوت میکند، آسمان...
وقتی به پارک می روم ، پیرمردهایی می بینم که در سکوت به نقطه ای خیره شدن !شاید به گذشته فکر می کنند ، به اون دوستت دارم هایی که نگفتن ، به دوران سراسر مهربانی در قدیم و شاید به این فکر می کنند که چه زود عمر تمام شد ولی فراموش کردند زندگی کنند ......
ای زندان نا امن تاریخ!ای به بند کشیده شده...!ای که در تو تسلسلِ قرن ها سکوت خسبیده است؛ای که تنها رنگ رخسارت سیاهی است و سراسر غم و اندوه و ریا...!تو را با ما چه خواهد شد...؟ما را با تو چه تدبیری است؟ای که تنها ثمره ات از بودن نا امنی است؛چهره ی سرنوشت خود را مقابل آئینه ی شرمگون و غبار گرفته ی تو قرار می دهم...چقدر رنگ تیرگی ات را در رخسارم هویدا می بینم... نمی دانم؛شرف و حیاتم به شدت ضربه خورده، بیماری لا علاجی گرفته ام؛روزه...
دنیا برایم کوچک اما خدایم بزرگ ...به وسعت دستانی که مرا در آغوش گرفته بسیار بر تخت پادشاهی تکیه زده اموقتی که قلمرو فرمانروایی دلمبه بزرگی چشمانی استکه هرجا را نظر می کند جز او نمی بیندباران چه شاعرانه می باردبر چمن زار دلم ...تا سبز کند درختان خشکیده از غرور راو خاک از سیاهی زمین بزدایدتا جوانه از دلِ شاخه ی شکسته ای سربرآوردو بنشاند ...خنده بر لب خشکیده از سکوت ..... .. بهزاد غدیریbehzad ghadiri...
جان جهانم قبلا با کلمه ها باتو سخن می گفتم بعد اعداد آمدند به کمکم تا من بگویم و تو بشنوی نوبت به شکل ها رسید من شکل ها را می کشیدم ،چیزی نمی گفتم اما تو هم ،می خواندی و هم می شنیدی و حالا دیگر نوبت سکوت است من سکوت می کنم تا حرفهای نگفته تو را بشنوم تو سکوت می کنی و حرفهای نگفته مرا می شنوی مگر می شود دو جان از هم جدا اینقدر متصل باشند بین من و تو فاصله هست ،اما جدایی نیستسازهای آبی -سولماز رضایی...
غم دل را نه شب تار فرو می ریزدنه پشیمانی هر بار فرو می ریزدبندبند دلم از حس قشنگی پر شدکه هر آن پرده ز اسرار فرو می ریزدبغض غمگین نگاهم چه غریبانه و تلخدر همان لحظه ی اقرار فرو می ریزدهرچه دیوار به افکار کشیدم یکجابزنم دست به انکار فرو می ریزدهمه ی دار و ندارم شده آن چشمی کهخواب از دیده به تکرار فرو می ریزدتا که پس لرزه ی یادش به تنم می افتدهرچه غم بر دلم آوار فرو می ریزدبی گمان غصّه ی دلتنگی من با هر بارتک...
.در این زمانه گناهی که مهربانی کردبه من بگو که بدانم کدام جانی کرد؟سلام کردم و چون دیگران نشستم، اومیان این همه آدم مرا نشانی کردنگاه کرد؛ سپس خیره شد؛ سپس برخاستاگر چه خنده من نیز همزمانی کردگرفت دست مرا مثل قایقی کوچکبه سمت دورترین نقطه بادبانی کردبه خشم وحشی طوفان سپرد روحم راکسی که آمد و با آسمان تبانی کردبلند کرد و در آغوش خویش غرقم کردشبیه موج که یک کشف ناگهانی کردبه دست شعر سپردم شعور را دیدمبه پ...
من باتو در خود فرو ریختندر سکوت فریاد زدنو بی صدا شکستن را آموخته ام...ارس آرامی...
چطور ممکنه تورو بشناسموقتی همه چیز در مخفی کار ی تنیدهچطور ممکنه فراموش کنمچطور میتونم بیشتر بدونموقتی همه چیز به یک نخ بسته اس چطور ممکنه تورو احساس کنمیک بار دیگه، بدون اینکه عقلم رو از دست بدم 🖌سایه ها رو خورشید آفرید...سایه های گذشته منتا پایان باقی موندنسایه ام با من راه نمی آیدباز می گویم باید بروماما ایستاده ام تا گوش شومبرای ازدحام ناگفته هایمکه چترم را زیر بارانتنها به اندازه خودم باز نگه دارم...گم می شو...
دوست داشتنت دریاست...گاه آرام و پُر از سکوت...گاه طوفانی و پُر از هراس...من سال هاست دل به دریا زدم......
ادمها تقریبا از دو سالگی یاد می گیرند حرف بزنند اما همین که با سکوت آشنا می شوند حرف زدن را از یاد می برند هنگام ناراحتی به جای حرف زدن با دیگری ، شروع به گفتگوی های درونی طولانی می کنندعاقبت حرف های ناگفته آنقدر به گلویشان چنگ می ندازند تا تبدیل به فریاد شوندیلدا حقوردی...
در سکوت خالی شبدر سکوتی که پنجره مات و مبهوتبه بیداری ثانیه ها می اندیشدکسی منتظر است !کسی خسته تر از صداخسته تر از انتظارخسته تر از طبیعت استدر این شبی که همه در آرامش اندخواب از سر شخصی پریده است !درختانی که دلتنگ انداما ، استوار ...برگهایشان پشت پنجره ایستاده اندشاید ...در انتظار مهمانی قلبی هستندهمه حق دارندهمه حق خوب زیستن دارندو کار هر شب جیرجیرک هاستکه جیر می کشندکسی چه می داندشاید شعر خوشبختی اشان را ...
قلب دنیا زخمی ستقلب کره ی خاکی می لرزدو قلب زمین ...در تپش اضطراب می غلطدو دنیایی که پر از سکوت سه بعدی ستحقیقت با کدامین عقربه های ساعتخود را آویخته است که پیدا نیست هر دو نالان اندزمین از لگد مال شدنو آسمان از درد دوریگاهی قلبی...گرفتار نگاه های پاک درختان می شودوآنگاه ناگفته ها طغیان می کندسکوت رازی دارد!که هیچگاه نمی خنددو گاهی . . .گاهی که نه !حقیقت همیشه تلخ استرعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
غوغا غروب رادر میان نگاههای خسته ی من خواهد کاشتکار من . . .رسیدن ، به نقطه ای مشوش استآسمان ، ابر تیره به خود خواهد دیدو شب . . .چلچراغ های بی معنیاشک را معنا خواهند کردگریستن ، معمایی ساده استو چه زیباست . . .لحظه ی سکوتلحظه ی عشق ورزیدنلحظه گریستن ، برای تمام خاطره هاو لحظه بودن . . .در آن نقطه ای که هستی زیباست بودن... در آن لحظه ای که باید بودو زیباست عشق... در آن لحظه ای که باید ورزیدرعنا ابراهیمی...
آن روزها رفتخاطره اش ، بر ذهن ما نشستسرد و سفید و برفهمه جا را گرفته بودآن شب سکوت سردفرسنگ ها راه بودفاصله ها بود و فاصله هاکسی خبر نداشت از سختی راهما بودیم و ما بودیم و بستنهایی و بیدار باش و راه عبثرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
سکوت ...سکوتم گوش آسمان را کر کرد ...سکوتم فریادى است به بلندى هیمالیا و به وسعت بیکران عشق ......
خیره در نقطه ای پر ابهامخیره در کشاله یک شمعخیره در اندوه وحشتناک زمانانگار همه شب نگاه ها ...در پس پرده ی یک راز مات و مبهوت استنگاهی پر از سکوت ...پر از زجه ...پر از مرگ تکراری چشمی مصلوبو نقطه ای که پر از ابهامپر از واژگونی ها و همهمه هاستمسیر نامشخص کدامین تخیل راتا شاخ و برگ های بهت زدهتا آن سوی افکار تازیانه وار می تازدو روزهای تکراری که یکی پس از دیگریبرای اثبات مرگ نگاه از پی هم می گذردهیچ کس به مرگ کسی...
دوستش داری... اما او نمی خواهد دوستت داشته باشدچون... دوست داشتن را بلد نیستعاشقش هستیاما او نمی خواهد عاشقت باشدچون عشق را بلد نیستاز خاطره ها حرف می زنیاما او سکوت می کندچون خاطره ها را فراموش کرده استیک تخت بیمارستان برایش رزرو کنیدقلب او حس انتقام را به خودش گرفته استرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
فریاد خودت از درون وجودت را شنیده ای؟ کر کننده است... نویسنده: vafa \وفا\...
گاه با حرف های دیگران جان دادن دوباره را حس میکنم.. فریاد از درون را شنیده ای؟ اگر نشنیده ای بدان شانس با ت یار بوده... اما اگر شنیده ای.. میدانم ک گویی کسی در گوش ت فریاد میکشید اما اطرافت سکوت بود.. بگذار نگویم از نفس های تنگی ک پس از آن فریادت در درونت خفه میشد.. نویسنده: vafa \وفا\...
از آسمان باران میبارید و او اشک میریخت... آب میشد میان رفت و آمد انسان هایی ک توجهی ب او نمیکردند... آب میشد و صدایش بلند نمیشد.. کسی نگاهش هم نمیکرد.. دستهایش خشک شده بود.. پاهایش بی حس.. نگاهش قفل شده بود ب یک سمت.. همان سمتی ک دخترک کوچکی ب آن سمت رفته بود.. همان دخترکی ک کلاه و شال گردنش را ب او داده بود.. ب دستانش نگاه کرد.. همان چوب های خشک ک ب جای دست برایش گذاشته بودند.. بینی هویجی اش بی حس بود.. دهانش.. با دهان ...