حس دوست داشتن که می پیچد در وجودم, دوست دارم،آسمان را در آغوش بگیرم دوست دارم ,دنیا را برقصانم!!! نه...!!! دوست دارم در گوشَت زمزمه کنم، دوستت دارم...️
روزی تو را خواهم بوسید به یاد اولین دیدار زیر چتر آسمان به نشانی باران تو را در آغوش خواهم کشید و به نشانی چشمانت و چکه های شوق به پای کوبی ما شدن به آغازی نو دوستم خواهی داشت تو را روزی خواهم بوسید
عید است و عیدی میدهد آسمان به زمین بارانش را درختان به طبیعت شکوفه هایشان را و من به تو ... جانم را ... .
خدا کند انگورها برسند و جهان مست شود تلو تلو بخورند خیابانها به شانه هم بزنند رئیس جمهورها و گداها و مرزها نیز مست شوند خدا کند انگورها برسند برای لحظه ای تفنگ ها یادشان برود دریدن را کاردها یادشان برود بریدن را خدا کند کوه ها به هم برسند...
بر آسمان بپاش شراب نگاه را بگذار از دریچه چشم تو بنگرم لبخند ماه را ...️ ️️️
روزهامان را در رنگ های مختلف تا کردی و در چمدانت گذاشتی کاش چون آسمان چشم های بیشتری برای گریه داشتم حتا اگر هزار پا بودم با هر هزار پا کنارت می ماندم اما تو با همین دوپا تنها به رفتن فکر می کنی
اگر مزارعِ آسمان از میان بروند و جمله کائنات محو گردند اگر که خورشیدها ندرخشند زمین تهی باشد آنچنانکه تو باشی و تو، دوباره هستی ها خویشتن را در تو یابند حیاتِ جاودانه توئی توئی که جان بخشی از برای مرگ جایی نیست هیچ ذرّه ای فنا نخواهد شد تو...
حواسم هست ! به ثانیه هایی که در حال گذرند ! به لبخند تمام آدمهایی که در کنارم نفس می کشند و دلیل آرامش امروزم هستند ! حواسم به آسمان هم هست که یک روز بارانش غم هایم را می شورد و روز دیگر خورشیدش شادی هایم را گرم تر...
برای داشتنت زمین که هیچ... آسمان را هم زیرپاخواهم گذاشت...️
اوضاع همیشه همینطور نمی ماند روزی می رسد معجزه ای اتفاق می افتد و تو آنقدر عاشقم می شوی که هیچ صدایی جز ضربان قلبم نمی شنوی و هیچ راهی جز چشمان نم گرفته ام نمی یابی آن روز که به من می رسی زمین از گردش باز می ایستد...
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟ من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟ باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختم آسمان صاف است پس من خیس بارانم چرا خانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟ بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟ من که با هر خاطره یک...
روبرویم نشست غمگین بود، گفت این سرنوشت ما بوده... با خودم فکر کردم این همه وقت، گریه های مرا کجا بوده؟! فکر کردم به خاطرات قدیم شعرهایی که هردومان بلدیم رفتی از من ولی به هم نزدیم بغض شد هرچه بین ما بوده بعد تو آسمان زمین خورد و زندگی...
تنها، پریدن راه حل اش نیست این عشق آب و دانه می خواهد پیراهن گلدار هم یک روز پیراهن مردانه می خواهد تنها، پریدن راه حل اش نیست آغوشمان آذوقه می خواهد این بوسه ها و بی قراری ها قسمت شود معشوقه می خواهد *** دلواپسم قسمت چه می خواهد...
پنجره ای بودم که پرده اش را برای تماشای غم انگیزترین صحنه روز کنار زدند دری که برای رفتن گشودند چمدانی که دهانش را حتی برای یک خداحافظیِ ساده بستند زنی که لای لباس های تور پنهان کردند من امّا بیرون زدم؛ مثل بوی گاز از درز پنجره های خانه...
با خودم قرار گذاشته ام، به وقت تمام بی خیالی ها، توی تمام کافه ها، خیابان ها، کتابفروشی ها... خودم را به صرف انواع قهوه و نوشیدنی و موسیقی و شعر؛ دعوت کرده ام و به قدم زدن روی تمام سنگفرش های پیاده روهای این شهر... قرار گذاشته ام با...
هنگامه ی سحر است دهقان به کشتزار رفته و تندر غریو برداشته آذرخش فرود آمده رود به کناره بازگشته و زمین از سبزه شاداب آسمان، تازه از باران و تاک، قطره قطره پُربار و جنگلِ تابناک ایستاده، در انتظارِ آفتاب طبیعت سَربرداشته از سِرّ این همه آفرینندگی و روحِ زندگی...
فردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فرازِ کوچه ی ما می گذرد باد بوی نام های کسان من می دهد یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟!
تنهاییم را با تو قسمت می کنم پری رانده از آسمان و وامانده در زمین تقسیم کن شانه هایت را میان تمام کسانی که دوستشان داری وسهمی هم برای من کنار بگذار تنها پیرهن نخی توست که حجم گریه هایم را تاب می آورد و دلتنگی هایم را خشک برای...
سرم را که از ناله های آسمان خالی کنم برای پر شدن از تو نفس نمی کشم بیا وقت سکوت من دلیل کلمات نگفته ی من باش .
می گویی دوستت دارم.... هوا بَرَم می دارد... سبک می شوم...می شوم پَر قو... آن قدر بالا می روم که ... آسمان آغوش تو... می شود سرزمین عاشقانه هایم...
قصه ی من و تو قصه ی آسمان و زمین است... هیچ وقت به هم نمی رسیم مگر قیامت به پا شود...
آسمان رانهای خونی اش را باز می کند. ابرها می روند چکه کنان به سمت غروب... پخش می شود روی سطح افق، لکه ای بزرگ کوه ها سیاه می شوند زنی، پشت قله ها ته کشیده است... .
آسمان هیچ محدودیتی ندارد... من هم همینطور.
شبانه گام می نهم به راه جاده در میانِ مِه دشت، گوش بر ندای آسمان ستاره ها به گفتگو وَه ... که آسمان چه پرشکوه و دلکش است زمینِ سبز خواب رفته در تلألویی غریب ... من چه خواستم از زمان؟ جز که روحِ زندگی بتابد و سازِ دلنشینِ عشق...