بیو شعر نو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بیو شعر نو
نام شعر: آغوش
بی صدا صدایم کن
تا از ابتدا
عاشق اسمم شوم
بی هوا در زندان آغوشت
مرا حبس کن
این حبس را
بی تعارف
دوست دارم
از ابتدا
بیا بسازیم زندانی در هم
چون این زندانبان را
بی تعارف
دوست دارم
اگر باشد گناه عاشقی
سنگین ترین جرم...
بس که مِی نوشیده از چشمانِ مستِ آینه
تکیه بر دیوار دارد ،ماهروی پنجره
رضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷
دل سنگ
خالی از هر صدا
ترک خورد
آرام
....فیروزه سمیعی
در میان بارش طوفان لبخند تو باز
قایق چشمان من ،
حیران و سرگردان شده است.
چون اسیری بی پناه ،
دلداده لبخند زندان بان شده است
حسن سهرابی
sohrabi hassan
sohrabipoem
بال بُگشای،که این کبک بلا دیده میان (دِه) ما.......
سالهاست ،که درگیر نگاه است هنوز.......
حسن سهرابی
غصه کم کن چون در این ((دِه))
پیروان حزب باد
جز تباهی و سیاهی ،رَه به جایی کِی بَرَند
..........................
حسن سهرابی
من چراغی قرمزم
بمان
نگاهم کن
تا سبز شوم...
زهره تاجمیری
شاخه ها از هم گسست
و
پاگشایِ بادهایِ موسمی ست.
انزوا؛
غم نامه یِ عصیانِ برگ،
در حصارِ فصل هایِ بی کسی ست.
شیما رحمانی
نامت را به تمام شعرهایم یاد داده ام
از چشم هایت زیاد برایشان گفته ام
آنها بهتر از من با تو آشنایند
شعری که تو را نمی شناسد
مال من نیست
🖊دنیاکیانی
در ڪنار تو 🫵 صبحی است
ڪه رنجِ شبان را از یاد می برد..!!!
چشم ها به تنهایی خودشان را فریاد میزنند
نیازی به لب و زبان ندارند
حتی به بدن و دست...
میتوانند حرف بزنند،ببوسند،
در آغوش بکشند،
متنفر باشند و یا عشق بورزند.
آن ها جزئی از من نیستند..
بلکه یک امپراتوری مستقل هستند.
زهره تاجمیری
دل در قفس و تن پَرِ پرواز ندارد
این حافظه بی تو که دگر راز ندارد
در جنگ میان من و چشمان سیاهت
این لشگر بی خاطره سرباز ندارد
.....................
حسن سهرابی
دریچه چشمانت را بگشای
بگذار نگاهت زیبا کند ، این شهر آشوب زده را .
بگذار نفسهایت آشفته کند ، سکوت دلهای
بیقرار را ، در هنگامه همنوازی ظلمت و درد .
نفسهایت را بگذار و بگذر،
در امتداد خیابانهای پنهان شده این شهرِ
غریب.
شاید در پسِ کوچه ای...
در این قلبم غمی باشد نشان از دلبری باشد
از آن عهدی که بستیم به پشتم خنجری باشد
دلم غمگین نشو پایان ندارد دل شکستن ها
تو که در رگ رگت پیمان شکن در یاوری باشد
خودت پشتی به خود باش و به بغض ات شانه ای محکم
بگو شعری...
من؛ همان قارقارِ سوزناکِ کلاغم، بر بلندایِ کاجی خسته
حالِ دل را که می داند، جُز کلاغِ کهنسالِ سرگشته ای بنشسته بر بلندایِ کاجی فرتوت، در شهری لُخت و عور و بوران زده؛
با چشمانی که دو دو می زنند در پیِ میوه یِ نورَسِ کاجی که دستِ باد با...
من این سو تنها،تودر آن سو تنها
ای کاش که محو می شد این فاصله ها!
باهرتپش انگار دلم می گوید:
لیلا لیلا لیلا لیلا لیلا.
رضاحدادیان
از کتاب رباعی
سرقرارباران
ای غنچه لجوج!
به سطح بیاور مجال شکُفتن را
تا بتابد به نقطه های کور
و همچنان که هوا از اعماقت می گذرد
بی اعتبار شود سایه های تنهایی.
مریم گمار
فرشته
ای تبسم و گل سمبل
ای فرشته ی چش آهو
عشق فصل قشنگیست که ماهی ندارد
تو بیا ماه این فصل باش
ومن با یادت همراه شوم
و یک روز را در خیابان
به دنبالت بگردم
تو بیا مال این قلب باش
در آغوش میگیرمت
می بوسمت
و تمام...
یک عمر در این دایره تکرار شدیم
در بازی زندگی گرفتار شدیم
با اینهمه تکرارِِ بازیِ مرگ
در وادی بندگی چه هوشیار شدیم