متن شاعرانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعرانه
قسم به صدای نفس های خاموش
میان
برگ های سبز
لا به لای همین
آینه های به بهار نشسته
زندگی از نو شروع میشود
نگران زرد رنگی های نیامده
نباش
چشمانِ فلک
چشمانِ فَلَک کور شود
گَر نتواند،
این عشقِ میانِ
من و آن یار ببیند
حسن سهرابی
تو آمدی
تو آمدی خاطره شد......اینهمه غصه و بلا
حافظه ام ضابطه شد.....در پس این همه خطا
تو آمدی فاصله شد....میان فتنه و وفا
دافعه ام جاذبه شد......برای آن مهر و صفا
به دورانی که شیر دَربَند و
دل چرکین
زِ دستِ نامرادیهای دوران است.
چه نا زیباست:
کوکِ سازِ نامَردی
به دستِ
کَرکس و کفتار.
@sohrabipoem
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ است
که دائم با دلِ من در نبرد است
دلی خسته چُنین پیغام سَر داد
که مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است
دنیا همه سر به سر پر است از بازی
خرسند یکی و دیگری ناراضی
در اوجِ گرفتاری دنیا بی شک...
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
بهزاد غدیری / شاعر کاشانی
(بی پروا)
در هر دم و بازدمم
در رگ و پیوند من
در غم پنهان من
در جان و تنم
پیدا و ناپیدای منی
همچون پیچکی
از ساقه های خشک و عریان من
می پیچی و بالا می روی
فزاینده و بی پروا
پیچک سبز خیال منی
تو خدای منی...
(پروانه)
دستم را بگیر
به دنبال من بیا
تا تو را با حریم امن نگاه پر از نیاز خود آشنا سازم
با من بیا
تا تو را به خلوت ترین کوچه های دلم
قدم زنان ببرم
با من بیا به خلوت شبانه ام
تا زیباترین واژه هایم را
که آبستن...
ای کاش که میشد فریادی بر آورد
از شدت اندوهی که نقطه پایان ندارد
دردیست در این سینه رنجور
خون می گریم از آن و درمان ندارد...عبیرباوی
شعر بودی آمدی به سراغم
نور بودی تابیدی به اتاقم
بیت بودی کنار واژه های من
رُزسفید عَطری ،در اواسط باغم
دُنیا پُر از دَرده ، تو مَرهَمم باش
همه نامَحرَمن ، تو مَحرَمم باش
همه دنبال نوحه خوانان می روند
تو پیراهَنِ سیاه مُحَرَمم باش
تو عَزیزتر از اونی...
شب...
رنگ شاعرانه و عطر غزل های عاشقانه دارد
شب...
مثل لبخند زیبایِ یک بانوی شاعر است
شب...
را باید با شمع چراغانی کرد
و با رایحه دل انگیز عود به سر کرد.
شب را فقط باید شعر شد...
...
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
شب بخیر شیرینم ،
خواب هایت ناز...
اینجا کسی شب های من را بخیر نمی کند.
شب که میشود ، می نویسم.
آنقدر که از یادم برود.
تو اما بنویس که یادت بماند.
رفتم ، طوری که این بار حتی در خواب هایت هم جایی برایم نباشد.
رفتم ، اینبار...
تا که حرفی از غروب جمعه می آید به پیش
ناخودآگاه چهره ی چون ماه تو آید به یاد ......
بهزاد غدیری / شاعر کاشانی
با چشمانی تر شده از دست کشیدن
از همه چیز و همه کس
به دور از وهم و خیال
ملموس و زنده، پا به پای نفس های آخر
یک گوشه دنیا
به انتظار صدای انداختن کلید آمدن
توی در قفل شده دنیایم
نشسته ام
و تو
بی آنکه قدم از...
چه سخت است این فراق و این جدایی
چه سخت است دوری و این آشنایی
چه سخت است عاشق دردانه باشی
ولیکن دور و در میخانه باشی
چه سخت است ارگ بم باشی و ویران
و او نقش جهان آباد ایران
چه سخت است کوه باشی قرص و محکم
ولی...
سخت است که از فرط تنهایی
در آغوش ویران شده ات
کز کنی شبیه به کودکی شده ام که تلخ ترین کلام برایش شاید همین تو دیگر بزرگ شده ای باشد که خواب ِ
خوش ِ خیال را از سَرِ تقدیرش
می پراند!
و منی که خسته ام و جانم...