عاقبت عشق به یک خاطره می پیوندد
باز جمعه به سراغم آمد... مملو از حال بد و بدتر از آن غم دلتنگی تو!! دل من همچو غروبش تنهاست
کجا زندگیمی تو که من می گردم و نیستی...
با آن که رفته ای و مرا برده ای ز یاد میخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
من اول روز دانستم که این عهد که با من میکنی محکم نباشد
عاشقت بودم ولی ناجور سوزاندی مرا نقره داغش میکنم دل را اگر یادت کند
حرمت ها که شکسته شد مسیح هم که باشی نمی توانی دل شکسته را احیا کنی...
ﻫﻤﻪ ﻓﻜﺮﺍﺗﻮ ﺑﻜﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭﺍﺗﻮ ﺑﺰﻥ ﺣﺴﺘﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﻥ ﺑﺮﺍﺕ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩﻧﻪ ﺣﺲ ﻣﻨﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﺕ..
این جا هاے خالے که نبودنت را به رُخم مے کشند چه مے دانند . . فرهادت شده اَم ، با تمام زنانگے اَم و چه شب ها که خواب ِ شیرینَت را نمے بینَم . . .
پذیرفته ام که تنها در قلبم میتوانم داشته باشمت و اینگونه با یادت تلخ اما با عشق زندگی میگذرد
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
و هنگامی که تو را... درون خویش کشتم نمیدانستم... که خود کشی کرده ام.
میروی از پیش چشم اما ز خاطر هیچوقت...!
خزان شدو و نیامدی...
بی تو هم میشود زندگی کرد/ قدم زد/ چای خورد/ فیلم دید / سفر کرد ...فقط بی *تو* نمی شود به خواب رفت
دلم تنگ است برای کسی که نمی شود او را خواست نمی شود او را داشت فقط می شود سخت برای او دلتنگ شد و در حسرت آغوشش سوخت
می رسد روزی که دیگر در کنارت نیستم بی قرارم می شوی من بی قرارت نیستم
دلتنگ که باشی تمام تلاشت را هم بکنی تا خوش بگذرذ فایده ای ندارد تا نیاید / تا نباشد تو دلت تنگ است...
فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور رفته ای... اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم... و اشک های خداحافظی را !!
دو تا عاشق زیر بارون یکیشون خیس یکیشون نیس...
می دونم... واسه من دیگه توی *قلب* تو جا نیست
وقتی دلتنگم بشقاب ها را نمی شکنم / شیشه ها را نمی شکنم / غرورم را نمی شکنم /دلت را نمی شکنم / در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که می رسد این بغض لعنتی است!
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی زود
روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم...