یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
چشم ها به تنهایی خودشان را فریاد میزنند نیازی به لب و زبان ندارندحتی به بدن و دست...میتوانند حرف بزنند،ببوسند،در آغوش بکشند،متنفر باشند و یا عشق بورزند.آن ها جزئی از من نیستند..بلکه یک امپراتوری مستقل هستند.زهره تاجمیری...
دل در قفس و تن پَرِ پرواز ندارداین حافظه بی تو که دگر راز ندارددر جنگ میان من و چشمان سیاهتاین لشگر بی خاطره سرباز ندارد.....................حسن سهرابی...
دریچه چشمانت را بگشایبگذار نگاهت زیبا کند ، این شهر آشوب زده را .بگذار نفسهایت آشفته کند ، سکوت دلهایبیقرار را ، در هنگامه همنوازی ظلمت و درد .نفسهایت را بگذار و بگذر،در امتداد خیابانهای پنهان شده این شهرِغریب.شاید در پسِ کوچه ای تاریک ، محصور گشته ای،هوای تو را کرده باشد..................حسن سهرابی...
در این قلبم غمی باشد نشان از دلبری باشداز آن عهدی که بستیم به پشتم خنجری باشددلم غمگین نشو پایان ندارد دل شکستن هاتو که در رگ رگت پیمان شکن در یاوری باشدخودت پشتی به خود باش و به بغض ات شانه ای محکمبگو شعری تو در گوشت بخوانش داوری باشدبه گوشم شعر تا گفتم خدایی در خودم دیدمکه این مقصود عاشق هاست عشق او سروری باشد...
حادثه؛ لبخندِ مغرورِ تو بودآن که؛ جانم را گرفت و پس نداد!شیما رحمانی...
من آن موج خموش و بیقرارمتویی ساحلو من راهی به آغوشت ندارم.حسن سهرابی ساهر...
من؛ همان قارقارِ سوزناکِ کلاغم، بر بلندایِ کاجی خستهحالِ دل را که می داند، جُز کلاغِ کهنسالِ سرگشته ای بنشسته بر بلندایِ کاجی فرتوت، در شهری لُخت و عور و بوران زده؛با چشمانی که دو دو می زنند در پیِ میوه یِ نورَسِ کاجی که دستِ باد با بی رحمیِ تمام از شاخه جدایش کرده؟!...
من این سو تنها،تودر آن سو تنهاای کاش که محو می شد این فاصله ها!باهرتپش انگار دلم می گوید: لیلا لیلا لیلا لیلا لیلا. رضاحدادیاناز کتاب رباعیسرقرارباران...
ای غنچه لجوج!به سطح بیاور مجال شکُفتن راتا بتابد به نقطه های کورو همچنان که هوا از اعماقت می گذرد بی اعتبار شود سایه های تنهایی. مریم گمار...
فرشتهای تبسم و گل سمبلای فرشته ی چش آهوعشق فصل قشنگیست که ماهی نداردتو بیا ماه این فصل باشومن با یادت همراه شومو یک روز را در خیابانبه دنبالت بگردمتو بیا مال این قلب باشدر آغوش میگیرمتمی بوسمتو تمام کوچه و خیابانهای شهر راحرص میدهمتو بیا دست مرا بگیرببر یک جای دورجایی دورتر از دورجایی که یک منو تو باشیم و بسیک منو تو برای عشق کافیستعزیزحسینی❣️ti. .amo f...
یک عمر در این دایره تکرار شدیمدر بازی زندگی گرفتار شدیمبا اینهمه تکرارِِ بازیِ مرگدر وادی بندگی چه هوشیار شدیم...
دلم تنهای تن ها شد دوبارهشبیه مرغ مینا شد دوبارهدر این دریایِ مواجِ زمانهاسیرِ موج غمها شد دوباره...
چه کنمچه کنم تو را که دیوانه ایز بهر می عاشق میخانه ایدل زتو من هیچ نَبُرَم ای رفیقگر چه تو خود رفیق هر خانه ایحسن سهرابی...
وقتی قرار شدمن بی قرار تو باشم ناگهان تو تنها قرار من شدی ....عزیزحسینیفرشته رضایی...
شاعر شدم و به شعری چون تو گرفتارم این چنینعزیزحسینی...
آتش زیر خاکسترچه حرفها و سخنهایی که در قلبمچنین مرموز در خوابند،ولی،آتش بَرآرد سَر از آن خاکستر سردمدر آن روزی که برخیزد هزاران شعله ها از آن....
من در این خلوت خاموش سکوتاگر از یاد تو یادی نکنم، میشکنم...