چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیواری راکه بالای سرمان گذاشته اندسقف نامیدندتا هوای پنجره به سرمان نزند،پروازاولین آرزوی فراموش شده ی ما بود....
باران رادوست دارمچون می توانمیک دل سیر برایتگریه کنمبدون آنکه یکی بپرسدچه مرگت شده...؟!...
آفتاب پاییزدیگر گرمم نمی کند ،یاد اولین دیدار کتاب "ارغوان در برف" شاعر :زهره زاهدی مجموعه ی هایکو و تانکا...
باغکافی نبود و نیست هزاران هزار سالتا بازگو کندآن لحظه ی گریخته ی جاودانه راآن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدیآن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدمدر باغ شهر مادر نور بامداد زمستان شهر ماشهری که زادگاه من و زادگاه توستشهری به روی خاکخاکی که در میان کواکب و ستاره ای ست...
بگذار با تمام حروف ندا صدایت کنمباشد آن گاه که نامت را می خوانم،از میان لبانم زاده شوی...بگذار دولت عشق را بنیان نهمو تو ملکۂ آن شویو من بزرگ ترین عاشقان آن شوم.بگذار انقلابی را راهبر باشمکه حکومت چشمان تو را بر مردماناستوار می کند.بگذار با عشقچهرۂ تمدن را دیگر کنم...تمدن تویی!تو همان میراثی هستی که هزاران سال پیشدر دل زمین زاده شدی...برگرفته از کتاب «چشمانت وطن من است»...
هاله ی ابهام موج می گیردسمند خاطراتم اوجنفس در تنگنای سینه ها محبوس\ باد سرد چونان کولی ولگرد \می خروشد در وجودمطشت خونین افقرنگ های قیرگونتاریکی مرموز می لولد در نگاهماجاق آرزوها کورشیشه نیرنگ آبیپرده ی پندار سبززورق اندیشه ی زرد فام فکرمخش خش گام هایت طنین انداخت در ذهنم ...ساناز ابراهیمی فرد...
وزش باد شانه می زند زلفان سبز رنگ تپه ها راغرش پی در پی می شکافد ابرهای تیره آسمان راجاری می کند ابر روی زمین سیلاب اشکهایش راو زمین با بوی دلپذیرش خبر می دهد سیرابی خود را سرخی، آلاله، سپیدی نرگسان منتظرساز برگها، آهنگ دلنشین بارانلرزش گلبرگهای لالهمی نوازند آهنگ رسیدن فصل خزان را ...ساناز ابراهیمی فرد...
در ناگهانِ باغچه،آفتابگردانی شُکفت وُ، دیدم: --[نورِ خدا] بود!...
در سکوت خالی شبدر سکوتی که پنجره مات و مبهوتبه بیداری ثانیه ها می اندیشدکسی منتظر است !کسی خسته تر از صداخسته تر از انتظارخسته تر از طبیعت استدر این شبی که همه در آرامش اندخواب از سر شخصی پریده است !درختانی که دلتنگ انداما ، استوار ...برگهایشان پشت پنجره ایستاده اندشاید ...در انتظار مهمانی قلبی هستندهمه حق دارندهمه حق خوب زیستن دارندو کار هر شب جیرجیرک هاستکه جیر می کشندکسی چه می داندشاید شعر خوشبختی اشان را ...
پر گشایم در بادهر کجا باشد ، باشدپرواز خواهم کردتند برخواهم خاستو خواهم رفتبه کوی سبز سپیدار رویایی!به ابدیت مطلق یک وجدانبه شهرهای محکمه دار سنگ فرشکه صحبت چلچله رااز میان شیشه های سرد مکدرکه روزی فریاد خواهند کشیدبا صداقت آواز قناریهم آغوش خواهند کردچهار چشمی ستکه هیچگاه...مرا رها نخواهد کردو هیچگاه...صحبت پنهان چلچله رابرا آنکه روزی...روزی هنگام طلوع خورشیدبه گوشِ خسته و متکبر و بی طاقتم رساندبه دست ...
من با زمین...من با آسمان، حرفی ندارمماه و چراغهادر یک خطوط پیوسته هستندو جاده ها مکعب های متحرک رابه حرکت تشویق می کنندصدا..از عمق دردازعمق یک مسیر ولخرجبه گوش می رسدو کسی که جان ما را مفتاز آسمان خریده استوقتی...پایان مرگ مجنون را دیدمقلب من از - آه - گره خوردو به دلم برات شدکه فردا...روز بدی خواهد بود!کاش آن شبماه مرموز مرا می کشتکاشهیچگاه...فردا را نمی دیدمو کاش هرگز، از خواب بیدار نمی شدمحرف من ...
خانه تنهاست!بسان دختری که تنهایی اشتا ابدیت جاری ستباران چند روزی ست باریده استو ستاره ها... از دید زمان پنهان مانده اند خیابان منتظر استو نگاهی که لابلای خورشیدثانیه ها را می شماردزندگی همچون آبی روان جاری ستحرف ها... در پشت نگاه ها بی شمار استو دوست دارد چیزی نگویدکاش... کسی زمان را با هم آشتی می دادو طغیان... ما را به گرد فراموشی می سپردباد طغیان می کندو قلمی که از نوشتن شکسته استو تقدیری که بلاتکلیف مانده...
من از غرابت تنهایی می آیماز جایی می آیمکه انسانهایش بوی ساده زیستن را ندارندمن از میان سکوت و توهم می آیماز میان...خم کوچه هایی که هنوز از آنها عبور نکرده ایماز میان صدها هیاهوی فریبکه هنوز ...در پس پرده های مشکوک حرف پنهان مانده اندو جرات بیرون آمدن از رقم های افراط را ندارنداز میان انسانهای خوش برخوردی که -در پس نگاه های عارفانه خودحرفهای کذب هوسرانی را می پرورانندمن و تو دانستیم ...من و تو غوغای ترنم تردید راا...
من امتداد خواهم دادمن تا فاصله ی بین بودن و زیستنامتداد خواهم دادمن آبستن حرفم...دوست دارم در - غار حرا - نماز بخوانمآب، از سر ما گذشته استبگذارید حرف های خشنبی پروا، در میان هوا موج زندمن قلبم را داده اممن قلبم رابه شکست های - وحشتناک باد - داده امهوا تاریک استو ادراک حباب های تهی سختو عمق درناکی عمیق آن پرنده سختفریاد خواهم زدفریاد...مرگ و نیستی صدای یک فریادندکه می گویند: باد آبستن استمهتاب...!چگونه در دل ...
ذهنم آبستنِ فکری ست؛ بدیع!به مامایی اش آمده، [قلم]!!!شاید یلانی دگربار،چُنان \رستم\ و \سهراب\ از \تهمینه\ ی شعرم --زاده شوند. لیلا طیبی(رها)...
ای کاش دو نفر بودم یکی در کنارت راه می رفت لبخند می زد دیگری از دور نگاهمان می کرد از خوشحالی بی صدا جیغ می کشید...
ای مظلوم همیشگی... مظلومیت مهتاب را...در آینه ی تاریکی آب چگونه خواهی دیدمگر نه اینکه... آینه آواز خود را صبح دمان می خواندآیا سکوت تاریکی در واژه ی آینه پیدا نیست!؟ ای کاش می رفتیمای کاش...تا اوج صدا و هیجان پیش می رفتیمتا سکوت زاویه را... در مقابل آب احساس نکنیمتا تاریکی زیستن را... در دایره ی هستینبینیم و نگرییم و نگوییم آه.... چگونه سلامی به آفتاب خواهیم دادمگر نه اینکه... طلوع را فراموش کرده ایم دل ما همیشه ...
در تخته سیاه حقیقت درس خواهم دادتمسخر نکردن را ...معنا را ...ژرفا را ...عمق را ...و دریافتن را ...و مگس هایی که منتظر مرگ من هستندبر جسد متبرک من جولان خواهند دادای مظلوم همیشگی ...تفاوت همیشه هستتفاوت شب و روزتفاوت نقش ها ...قصه ها ...تا کجا بی ادراک پیش خواهیم رفتبگذارید ...بسان یک خاطره ی فراموش نشدنیبرای ابد در ذهن ها باقی بمانیمپیراهن سکوت را ...برتن نکنیمو امتداد دهیم زیستن را ... همان گونه که ...
ماه غمگین و سرخ رنگ تنهابه شکل قرص نالان پیداست باد ...سمفونی هیجان های پنهان و درد ...آن موسیقی فوران همیشگیو چشم های مظلومکه قربانی غمزده های غربت هستند چه غریب است ...سرنوشت زیستگان در دایره دید ما و چه تنهاست صندلی در حوضچه دل تاریکی ...وحشت زای حیات الفبای زیستن... به دست فراموشی ستو کسی که... ترانه هایش ترانه ی تنهایی ستزیستن در شعر زیباست و پرواز کردن در عالم خیال ...شاید ...در حیات واقعیچیز...
(( سرزمین های کشف نشده ))من بهارم را خزان شدموقتی سیب های پاییزیلبخند را از شاخه هایم می چیدندزیر حافظه ی خیس ردپایمبا مرگ هر برگاز درد فریاد زدمکِی زمان کوچ پروانه هایم می رسد؟من تابستانم را قندیل بستمو با دانه دانه ام که از آسمان می ریختآدمک برفی کوچکی شدمکه با هر تابش خورشید روی صورتمدر ژرفای خودقطره قطره نیستی به همراه می بردممن پاییزم را جوانه زدمو با بارش هر قطره بارانکه به خون سبز رنگم می رسیدبه ای...
برگهایت را که از چشمانمدهانمو انگشتانم بیرون زدهمی بوسمقیچی کوچکم را برمی دارمتمامش را هَرَس میکنمشب اماباران به زیر پوستم میزنداز استخوان هایم عبور میکندبه پاهایت می رسدبیشتر قد میکشیخوب میدانمیکی از همین روزهاخواب که بمانمتمامم را بلعیده ایچه کسی خواهد فهمیدکه تو پیچکی شده بودیبه دور رگ های من....
خانه،،،خیالاتی شده ست... ~♡~ پرچینِ دوری برچین وُ،آمدنت را ،،،به میهمانی چشمانم هدیه کن! لیلاطیبی (رها)...
اسارت یا انتظاربه تو فکر میکنموبه ماه نگاهکدام ماه می آییدلخوشی روشن من؟...
هوای توبی تابی پنجرهکاش پرنده ایبال اش را به من می داد....
اُسطوره ی تمام شهر شده ست، -- (از زن و مرد!)\شمعی\ که در جنگ \تاریکی\ --آب شد! لیلا طیبی (رها)...
هر روز به مادرم می اندیشم،،،هنوز هم نمی دانداندک جهازش راکجای جهان بچیند؟! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
گویا فراموشکار شده ام...بگذارسر بزنم به کندوی بوسه ها... ♡نکند،،،از یادم بروی! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
دلَم دیگر به این عشق ها گرم نمی شودباید به مادرم برگردماتفاق است دیگر ...!...
بامدادانی که خورشیدبر فرازِ کوهسارانبا نوازش گام می زدگاه با لب های زرّینبر چمن ها بوسه می زدگاه با جادوی چشمشآب ها را رنگ می زدبارها آن ابرهای تیره و سردراه بر او می گرفتندتا که وا دارند او راغم بپوشاند به ناگاهبر زمین و آسمان هاآنَک آن خورشیدِ عشق و زندگانیبامدادی، در جوانیدر من امّا، خوش درخشیدآمدم با گرمیِ آن خو بگیرمابری آمدآهخورشیدِ جوانی هم گذر کرد...
خانه های رفیع،خودروهای سریع،آرزوهای بلند،خواستن های طولانی،آه ه ه!!!ای انسانیت،تو چرا کوتاه آمده ای؟!لیلا طیبی (رها)...
صبحدموقتی که بادهادر بیشه های دورچنگ می زنندگویی نسیمچون نوازنده ایبه روحِ تو دست می ساید وبا کوبه ای خفیفنغمه ساز می کندنَفَس را مجالِ برآمدن نمی ماند وروح با نسیمتا بیشه های دورپرواز می کندمریم رضایی...
مرد من!من هماره مبارزه می کنمو مبارزه می کنمتا زندگی ظفر یابدتا درختان جنگلها برگ بر آرندتا عشق به خانۂ مُردگان در آیدکه فقط عشق می تواندمُردگان را به حرکت در آرد!سعاد الصباحمترجم: طیبه حسین زاده...
ادمهانقطه کوچکی اندکه در اخر سطر گذاشته می شوندماشینها قوطی های کنسرو سرگردانی که در گوشه خیابان این سو ان سوپرت می شونداز طبقه بیستم بادبیشتر دور گردنت می پیچدبا هرنفسبو می کشی غروب را لطفا بیشتر دوستم داشته باش تادستی بر شانه ام حس کنمو از این تراس لعنتی ادمها را مورچه ای ریزی نبینمکه به دنبال اب ودانهبه چشم نمی ایند...
بادِ پاک، با طراوتِ بهاراز افق، آن سوی باغ های آسمانمی وزد به مخملِ غروبآفتاب، شادمانه با نشاط و شوقبا شتاب، با نوازشی به ابرمی رود به پشتِ کوهمن در این سعادتِ لطیفغرق می شومتا طلوعِ ماه، تا دمیدنِ ستاره ها ...تا شکوهِ آفرینشِ خدا ......
درونِ من زنی ستنمی پراکند غبارندارد او سرِ ستیز وهیچ گلایه ای ز کستمامِ سالکنارِ میز، زیرِ یک چراغمی نویسد او ز عشق ......
بوی خوش، سراسرِ کوچه باغ را گرفتمِهِ معطّر و ساکنبر فرازِ گندم زارگویی زمین، در هوای بهار آرمیده بودشفق به زیرِ ابرهاسرخ فام و آتشینبه درّه های تنگآنجا که گُل ها شکفته اندرَه کشیده بوددر بیشه ها، عشق جاری بود ونغمه های بلبلان طنین اندازمن در میان سپیدارها و افراهاایستاده، دل سپرده بودمبه آن خدایِ بهار ......
ای زندگیتو در نسیمِ معطّرِ بهاری ودر نفسهایمتویی به رگهایمتو در درخت و گُل و صخره های آرامیو جویبار، عطرت رابه مزرعه جاری نموده از سرِ شوقتو موسیقیِ صبحگاهِ گنجشکیو کفش دوزکانِ کوچک رابه شادی آوردیوقتی میانِ جنگلِ تاریک می دودرودخانه چون گوزنتو در میانه ی آبشادی و روشنی به جنگلِ خاموش می بریای زندگیپروازِ هر پرنده را شتاب می بخشیدر آسمانِ روشنِ پهناورتو پشتِ پرده ی شکوفهنشسته ای وجانِ آسمان و زمینیمن در اتا...
من خواهم مُرد!!!نه در جنگ، نه با تصادف،، نه با چاقو،،،و نه در استخر!!!!...لا به لای همین شعرهاوقتی تو آنها را نمی خوانی. سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
خورشید چون گُلِ سرخی دمید وماه چون کبوتری سپید گریختآفتاب به درّه خیمه برافراشت وشب دوباره بر همه چیز پرده کشیدنسیم در رایحه ی گُل ها پیچید وسایه ها در خواب های طلاییپراکنده شدندهمچون پرندگانی کهدر میانِ شاخ و برگِ درختانسُرور و شادی رابه نمایش آورَندردّپاهای روشنی روی برگ هاستمثلِ گُل هایی که می رویند و چیده می شوندمثل سایه هایی که می گریزند و نمی مانند ......
نه تو می مانی و نه اندوه ،و نه هیچ یک از مردم این آبادی!به حبابِ نگران لب یک رود قسم،و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،غصه هم می گذرد،!آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند،لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز......
تو میوه ی بهیدر انتهای شاخه ایبه تاجِ آن درختکه دستِ میوه چین نمی رسد به توتو زنبقی به صخره ایکه زیرِ پای آن شبان و آن رمهلگد نمی شویتو تاکی و با بهار پیچ و تاب می خوریبه سمتِ روشنِ ستاره می رویو موی تو به رنگِ مشعل استتو را به هیچ زینتی نیاز نیستبه جز به دسته های گُلکه بافتم برای موی تو ......
ای دوست!آفتاب گردانی بیار وبه قلبِ من بسپارتا در کویرِ دلم همه روزچهره ی خورشیدگونه اش رابه خورشیدِ لاجوردِ آسمان گشاید وآیینه وار در او نظر کندبه روشنی گراید وقلبِ من محوِ او شودو رنگ ها محوِ نغمه های گُل......
ای زندگیتو پرچمِ باشکوهِ حقیقت رابه من سپرده ای تاعرقِ پیشانی رابه سپیدِ ابرها بزدایماز خاطراتی که چشمانم رابه دوردست ها فروبسته اند، بگذرمخسته ام از گذشته هاستاره های رخشان پیشِ رو هستندای امید! ای ستاره ی من!بال هایت را بتکاناز میانِ واژه ها جرقّه بزنبَرشِکاف، همچو ابراندوهِ انسان ها را به دوش بگیرتا سبکبال شوندبه دشت های بهاران درآو عطر و زمزمه ها راهدیه کنبه انسان ها ......
بذرافشانانسپیده دمان به دشت می آیند وبر شیارهای خاکِ خیسبذر می فشانند وموجِ روشنِ نور می گسترندسحر به آوازشان گوش می سپرَد وآفتاب، ارغوانش را به دشت می ریزدآن ها بذرِ صلح می کارند وخوشه های عشق درو می کنند...
تو در تمام زبان ها ترجمه ی لبخندی، هر کجای جهان که تو را بخوانند گل از گل شان می شکفد...
درخت همهمه سرکرد وشاخه ها لرزیدو جویبار گریخت...روی ماه را شالی ز ابر پوشانیددیگر گنجشک هم نخوانددست های بادتکّه های خوابِ شبانه را روبیدو همراهِ برگ ها به هر سو بُردآنگاه ترانه های کهن رابه سرانگشتان نواختاز فراسوی عشقبرای شادمانیِ مااز آسمان باریدباران ! باران !ای پاییز! تو چه بی مرز و بی انتهایی!...
تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمصدای آب رادر رگ های خاک می شنوم.گل سرخِ حیاطدر آینه ی نگاهمزود به زود می شکفدو آسمانپُر از پروانه و بادبادک می شود.تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمدریا نزدیک تر می آیدابرهای سیاه دور می شوندو بارانهر وقت بگویم می بارد.تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمتو را می بینمدر باغچه ایستاده ایبه گل ها آب می دهی!...
بال و پَر نداشته ام اماتا دِلت بخواهد،پریده امنیمه شب،از خواب.......
آخرش میگیرمحقِ تنهایی خود رامن از این شهرِ شلوغمن از این پنجرهااز همه ی آدم هاآخرش خواهم رفتبی خداحافظی از شهر شماآی آدمها...با شماها هستمبا شمایی که مدامپشتِ آن صورتِ معصوملبِ برکه سرسبزِ ریا، میشوییددستهایِ سرخِ آغشته به خون راو سپس میخندیدبه من و سادگی بی حدمبه یقین میرسد آن روزکه از پشتِ همین پنجرهبر حالِ پریشانِ شما، میخندم...
این همه راه آمده ای که سرت به سنگ بُخورد ؟دریاآنقدَر تنهایی که دنبالِ موج راهی شوی...!شعر : حادیسام درویشی...