پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
دهانت رابه قبولِ دهانم بسپارتا به ابدیتِ آئینه ها بدچاریم... .شعر : حادیسام درویشی...
شب آواز می خوانَدصدایش لطیف و نرمچون حریری در آغوشِ گُل هاشعرهایش از جنس نورهامفهوم و روشن و ژرفصدایش دل آسودهبا زیر و بم های اندوههمچون غروبی که زیبا وسرشار از عشق و درد است:”ای دورمانده از تکرارهای من!اینها همه، همهمه ی موج های دریایی ستکه در مِهی طلایی رنگعمیق می خوانندآوازِ روزهای پاییزستکه پاک و شتابندهپُر از عشق و افسانه ست“ای شب! ای آوازِ روشن و اندوهناک!گسترده شوبه گستره ی جانِ عاشقان...
گلوی انتظار خشک استواژه های تنهاییآرام و بی صداانتطار را فریاد می کشند....
باد که می وزدطعم بوسه را با خود می بردولی یادش را بر گونه و لب هابه جا می گذارددرکدامین تند باد پنهان شده ای...
برخیزگُل های آبیِ سپیده دم رُستندبنگر چگونه بر سکّوی صبحگاه می رقصنداینجا دریا، چو آسمانی صافزیر پایش پُر از اَبرپُر ز ماهیِ رنگینپُر از پرنده های سفید ...در دوردست، جزیره ای پیداستمردانِ صبح خیز، پاروزناناز نگاهِ بندر و ما محو می شوندخورشید، چون درختِ پُرشکوفه ی بادامبا شرارهای زرددر آسمانِ صبحلبخند می زندباید که همراهِ کاجِ سوزنی وشقایقِ دریابه نغمه ی مرغانگوش بسپارم...
نگو که نیستسراسر این ظلمات رابه روشناییراهی هستکافی ست به دست هایت اعتماد کنینهراسی وبگشایی...
به دنبال سایه ی درختیدر کویر بودمسکوت حضورت داد دلم رادو چندان کرددر سایه درخت تنها....
می نشینم لبِ رودریسمانی، می گذارم در آبتا بگیرم شایدعمرِ بگذشته ی خویشلیک می دانم منماهیِ کوچکِ عمرسال ها پیشگذشت از این رود ......
در میانِ بهارِ مزرعه ایکاش بودم سکوتِ یک گُلِ سرخنورِ نیمروزی به پیکرم می خوردیا که بودم چو چشمه ای خزه پوشبا عطش های کوزه های گِلیکاشکی سایه ای از او بودمتا که جایم میانِ دل ها بودچون سپیدار، دستِ نقره ای امرو به آن آسمانِ زیبا بود ......
و رویا چو ابری میانِ مِهی سبز ورنگین کمان هاستزمانی که امیدها در دلِ زندگیهمچنان آبشاری رها گشته ودشت های خِرَد معنیِ زندگی رادر اعماقِ بی انتهای دلِ بینوایان بسازد...
تو کیستی؟ بهاری؟ به من بگوکه هنگامه کرده ایاز نور و شبنم و گُلِ سرخوقتی از دهانِ برگ ها سخن می گویی وبا پیچ و تابِ آب می خندی واز میانِ بادبه نجوا سلام می گویی ...وَه! چه هستی تو؟عشقِ خورشیدییا لبخندِ ماهِ سیمین چهر؟بگو: فرشته ای از آسمانیا که خنده ی گُل؟و شب که ماه، صدای موجِ تو را می شنودمیانِ کاج ها چه نرم می خوابد...
در ستیغ کوهمی درخشد آفتابِ بامدادیمن نشسته روی تپهاز شکوه آفرینشاشک می بارم ز دیدهگریه ام پایان ندارد ......
ای فرشِ مرمرین!ای برف!دنیای یخ زده، اینک غنوده استدریایی از سپیده که خاموش خفته استوقتی که آمدیدرخت همهمه سر کرد و شاخه ها لرزیدجویبار گریخت و روی ماه را شالِ ابر پوشانیدگنجشک هم نمی خوانَدچرا که می ترسدخوابِ معصومِ برف را بیاشوبد...
پاییزپرنده رفته و متروکلانه اش به جا مانده وکوهستانگویی که تیره تر شده استغروب و منکنار چشمه ایکه سر از سنگ ها درآوردهو نِی لبکت را که در بهارزیرِ شاخه های سبز گم شده بوددیدم به زیرِ نورهای غروب، شعله ور گشتهمن یاد عشق هایی افتادمکه زیرِ پرده ی حُجبگم شده است ......
بر امواجِ آرامِ رودقایقی می لغزیدآنجا که ابرهای سپیدبر کوهسار نشسته اندروی قایقتو دیده بر هم نهاده بودی و در خوابپروانه ای روی شانه اتنشسته بود و محوِ تو بودامّا پروانه پَر زد و رفتبه سوی کوهستان ومن هنوز در اندیشه امکه آیا اوپروانه بود یا کهرویای بی بهانه ی توکه گریخت......
در خاطرم نیستچه کسی با برگ های پاییزیآوازهای زرد رابا صدای گرفته ی پاییزبه دشت ها بُرد وبر لبانِ مه گرفته ی ماطعمِ رنگ های پخته ی خزانی ریختپاییز با دستانِ طلاییاندامِ طلایی، اندوهِ طلاییبا زین و مَرکبِ طلاییقوس های شوق آفرینِ رنگین کمان رابه ما هدیه می کند، هر روز ......
شمع ها را خاموش کنبیا در افسونِ تاریکیدست به دعا برداریماینک عشقی بزرگبر جان های کوچکِ ما نشسته واندوهی شیرین بر نقره ی چشمانمانروحِ ما از تاریکیِ زمان وجاده های سپیدِ قرون می گذرد وحریق افکن بر ظلمتِ خاموشره می پوید...
آه ای عشق!ای پرنده ی سرکشکه بر شاخسارِ دلم می نشینی ومانند خاطره ایدر ذهنم بیدار می مانیتو لبخندی رنگارنگیتو آن الهه ایکه گُل های وحشی در دست داریتو آن درختیکه در حصارِ جانِ من غریبینه پرستویی و نه آوازیبا آشیان های ویرانِ آویخته بر شاخه هایت که اسیرِ بادند غریبانه می گریی...
روزها آهسته و عبوس می گذرندتنها دریاست که آرام و زندگی بخش استدریا:همگام با انجمادِ روزهای ملولاز میان سایه ها به سوی تو می آیماز میان ظلمتِ شباز میان خطّ ژرفِ نورها می آیمتا جای پای خورشیدِ تابانبر آب های آبیِ توتماشاگهِ چشم های من باشد...
چشمهایت پنجره ای است گشوده بر باغچه ی پُر گُلِ حیاتاینک دوباره بر دمیدنِ این روشنای صبح اینک دوباره به غوغای زیستن بر سیلِ پُرتلاطمِ این آفتاب و نور از عمقِ جانِ خویش فریاد می کشم: جاوید زندگی...
سپیده آمد و باز همطلوعِ سوسن هاست واز مژه های علف های دشتشبنم چو اشک می ریزددرخت ها همه آوازهای غمگینندکه منتظرِ نورِ زردِ خورشیدندآه! روزها بی حضورِ روی توای آفتابِ جهانچه ساکت و سرد استو من که به دوردست هابه جستجوی تو رفتم...بیا و زندگی ببخشبه این پرندهکه پَر زدن نمی داندهنوز اشک های غریبانهبَهرِ لقمه ی نانهنوز بلورِ قلب های شکستهبَهرِ ذرّه ی مهربیا به خاطرِ گُل های نیم بشکفتهکه در پیِ نورند وفانوس های آ...
ای سرو سبزکاشکی کنار تو می شکفتم از گل سرخمی وزیدم از نسیمِ صبح ومی ریختم از شبنمی به دامانتبا آب های نهربه کنارت می آمدمو سایه ی بلندِ تودر جانِ من هویدا بودو لبخندتموج های آبی ام را سکون می دادکاشکی ستاره ای بودمو از چشم های تو می درخشیدم ......
تو ای یارِ محبوب، خورشیدِ زیباکه در خانه ی منطلوع کرده ای بازباد اکنون دگر پشتِ این شیشه هانغمه ای شاد را می نوازدو دیریست کاین نغمه ها رابه صبحی مه آلودهنشنیده ام من......
تو در زیرِ پیراهنی کهنه در راهایستادی و با قامتت چشم درراهکه من بازگردممن آرامم و آرزوی من این استکه کولاکِ غم را رها سازم وراه یابم دوبارهبه آن خانه ی کوچکِ باغبدان مادرمزمانی که هر شاخه ای با سپیدیبهارآفرین گشتهمن خواهم آمد......
آسمان را غباری گرفتهو از برف و بوران و سرماستگردابی حاصلباد گاه چون گرگ ها می خروشدگاه چون کودکی گریه داردگاه خاشاک را بر در و بام کوبیدهگه چون مسافر به در می زند نرمو من پشت این پنجرهسرد و خاموش و خستهبه یاد تو هستمکه برگردی ای دوست......
دَمی که از نگاهِ پنجره ی خیس می نگرممیانِ باران هاسرخسِ کودکی ام را دوباره می کارمبر شاخه های آن،رویای شکوفه ی رخشانو بر شکوفه،قطره ایو در قطره،صورتِ خود را دوباره می بینمو باد، قطره را با خودمی بَرَد تا کرانه ی دریاو قطره ها با همبه سوی دریاهاترانه می خوانند ......
پرسید وحشتت از چیست؟نشستم و شمردماماترسناک ترین شانخلوت مرگبار انسان هاستپس از دریده شدن با دست های همدروغ می گفتمنمی دانستهراس راستینمسکوت ملال آور پنجره بودوقتی که به نور دعوت می شد ونمی گذاشت بگشایمشاین باربه خودم دروغ می گفتماز امیدی که می خواست با قلبم هم آغوش شودمی ترسیدم...
دردی از تودر سرم گیج می خوردو ذهنمبه قاعده ی هرماهبر زمین قی می شود...
درداکه در مسیر نگاه اندوهگین مابه دل توهزاران آلوی نرسیده به زمین افتاده بود......
بستر جان منبی حضورت خشکیدتو بیاجاری شوتا برویاندعشق...
گاه باید رفتباید کوچ کردگاه باید پرسیدسهم من اینجا چیستهر دو چشمان مناز ازل بارانیستجای جای این شهرخالی از عاطفه استمردمش خاکستریتکه سنگی جای دلچشمهاشان بی فروغهست اینجا آیاذره ای عشق و امید؟آه ،هرگز هرگزهمه اینجا مرده اندمرده های زندهبه کجا بگریزم؟چه کسی میداند؟من شنیدم که سهراب بگفتپشت دریا شهریستکه در آن پنجره هارو به تجلی باز استآه سهراب بخواببا خیال آن شهرپشت دریا شهریستکه نه تدبیر و نه اندیش...
آنقدر گریه شدم ، عشق به امداد آمدآتشم زدکه آبم نبرد...!...
بیا با من تنهایی کنتنهایی من آنقدر که بزرگ استتنهایی از پس اش برنمی آیم....
مثل هواییسرد که می شویبیشتر درونم حس ات می کنم...!...
تو که نیستی ، هر که هم باشدمثل رنج نامادری ستافزون بر درد بی مادری....
مردابخودکشیِ یک رود استوقتی که ماه ، از او آئینه خواست....
احاطه کرده ای مراچیست جزیره ، بی دریا !؟...
دوست دارمهمچون مِهِ صبحگاهیدر هوای بامدادیسوی آسمانِ پاک، پرواز کنمدر خلوتِ صنوبرها بنشینمدر ساحلی خاموش، همچون اوآرامشِ خستگانغذای گرسنگان ولانه ی پرندگان باشم...
به فکر من نباشبی دغدغه راهت را بگیر و بروشاید من زبانِ نگه داشتنت را نداشتماما درسِ سکوت, مفهوم نگاه ها راخوب به من آموختتو هم ماندنی نبودی....از همان اول چشمهایت سازِ رفتن میزدمیدانستی من دلکندن بلد نیستماما هی در وجودم پیله کردیپیله کردی و آخرش پروانه شدیو حوسِ پرواز دیوانه ات کردمن تصمیم گرفته بودموقتی کسی بامن حالش خوب نیستزمین و زمان را به هم ندوزمچون اعتقاد داشتم با اصرارفقط غبار میرود تویِ چشم رابطه هااما......
دسته های مرغِ بارانخفته در زیرِ درختانِ بلوطبا صدای باداز خوابِ سبُک برخاستندپرگشودند سوی دریاسوی آن جایی که رویاهافرو ریزند از ابرِ کبوداز فرازِ دشت، از هر سوترانه می وزدچهره ات در آسمان پیداستای زیباترین!...