سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
رویایِ من همیشهپاییز است سردُ بارانیبهانه ایبرایِ آمدن در آغوشَتزیرِ چترِ سیاهَتگرفتنِ دستانَتقدم میزنیمکوچه یِ خیال را کهانتهایَش به بوسهختم میشود. آگرین یوسفی...
پاییز آمداینجا بادهایِ خفیفِ پاییزی وزیدن گرفتخاطراتم زنده شدو من را به یادِ چشمانِ بی پناهشان انداختمنظره ای زیبا می بینمو صدایی که در دره طنین انداز بوداین آخرین پاییزی بود کهچهره ی پدرم را می دیدمبا اینکه شکسته بوداما او از شانه هایش برای زندگی من استفاده کردو شب اشک از چشمانم جاری شدو دیدم که مادر و پدرم به بهشت رفتندو مرا در این دنیای بیگانه تنها گذاشتندنمی دانم چه خطراتی در آینده ام مرا تهدید میکندمیخواستم پدرم د...
صدای آمدن پاییز می آید براستی چند برگ و گل از شاخه و شاخسار خواهند افتاد و به زیر خاک خواهند رفت؟!شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
در برگ ریزان، کودکی می گرید،نامش زمستان است!در یخبندان، صدای پای دختری به گوشم می رسد،نامش بهار است!در میان گلزارها، صدای بانویی را می شنوم،نامش تابستان است!در زیر تابش و گرمای شعله های آفتاب،صدای ناله های زنی شوهر مرده را می شنوم،نامش پاییز است...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
تنها برگی کافی ست برای نصب تابلویی جهت نشان دادن اوج زیبایی فصل پاییز...شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
زمستان با لبخند ابرها می آیددر برف های سفید آسمان می باردطعم خنکای زمین به دل ها نشسته استپاییز نیز خسته از خداحافظی هاستجنگل ها درخشش و زیبایی را در دام می اندازدبرگ های زرد رنگ در هوا می چرخندصدای غم پاییز به گوش ها می رسداما زمستان آرامش و سکون را فرا می خواندتضادهای دو فصل زیبا در طبیعت نمایانندهر کدام زیبایی خاصی در دل ما می بارندپاییز برای جدا شدن از گرمای زمین آماده می شودزمستان برای شکستن آرامش طبیعت می آیداگرچه مت...
پاییز بود وقتی نگاه توگم شد و من دوبارهمیان دلتنگی هایم پاییز شدم بادصبا...
هیچکس هیچکسانتظار ِ انارها را به وقت ِ چیدن ندیده است ندیده و از درون صدای ِ ترَک هایشان را نشنیده به جز پاییز که برای همیشه دل گیر شد و زمستان که تا ابد دل سرد...
یلدا ، نوروز ، بهارتقویم برای ماهمان پاییز است !روزهایی زردو صورت هاییاز سیلی سرخ شدهیلدا ، شب پیوند مابا پاییزی دیگر است !مجید رفیع زاد...
پاییز فصل ضیافت هاییاز جنس ماندن بودوقت رقصیدن برگ های سرخو فصل نوشیدن قهوه ی یکرنگیای کاش بودیتا برای تمام دلتنگی هایمترانه می خواندیو چون پاییزفصل دلخواه من می شدیمجید رفیع زاد...
صدای پای یلدا می اید..انتهای خیابان اذر...خزان بوی رفتن میدهد...وقرار عاشقی برف وبرگهای رنگی وعشق بازیعاشقانه عروس فصلها..،؛چه کسی گفته پاییز کرک وپر نداردپاییز جان میدهد..!زمستان جوانه میزند..!وهمه چیز به اسم بهار تمام میشود.اسمان بغض میکند...پاییز چمدان بدست ایستاده..وآخرین نگاه بارانیش را به درختان عریان می دوزد، ودستی تکان می دهد، قدمی برمی دارد سنگین وسرد،کاسه بلورین پرشده از قطرهای اشک خزان وبرگ زرد زری...
درخشش نور مهر بر پاییز نشستهبرگی بر زمین، رویای بی پایان را در خود جای دادهدر آرامش خواب، نیایشی بر کنار زمین آغاز شدهبرگها با نوازش باد، به رقص درآمدهنور درخشیده، مانند شعله های روشن می درخشددرختان میراث پاییز را می پذیرند، در تابش سوزان سردمهردر رقص درخشان برگهای زرد و ارغوانی ، زیر آسمان پاییزی....
برگای زرد منو یاد تو میندازن چه زود رسید پاییز ،بازم اما این بار تو مال من، نیستیروزا دارن آروم آروم سرد میشن غروبا دلگیر ترنهمه دنیا بهم میگن ،نیستی!تو راحت از عشقم، گذشتی و بازم من آرزوم اینه برگردی پیشمهمیشه تو ذهنم میمونی اما من ،تو خاطرات تو... کم کمگم میشم...کم کمگم میشم ..._برشی از ترانه...
کاش میتونستیم بمونیم ،از این غم کهنه رهابا دست هم پل بسازیم ،میون این فاصله هابی تو گریه کردن چه بده ،باچشمای ماتو غم زدهگریه های مستی سردادن ،تو هوای تلخ میکدهخوب من خوب من ،خوب من خوب منبی تو دلم میگیرهاین پرنده بی تو ،این پرنده بی توتو این قفس میمیرهوقتی که نیستی بهار ،غمگین تر از پائیزهباغچمون گل میده اما ،پرپر میشه می ریزه..._برشی از ترانه...
در نیمکت چوبی می نشیندپایم را نوازش می دهد تار و پود فرش پاییزییروحم از زردی و نارنجی گل ها آرامش می گیردمشغول تماشای تابلوی پاییزی هستمسبزی رنگ خاطرات زرد می شوند و رقصان بر زمین می نشینند.زیبایی پاییز، رنگ دیگری به دنیای ما بخشیده....
در این روزهای پایانی آذر ماه پاییز با تمام زیبایی هایش رو به پایان است آرزو می کنم عاشقان این فصل شگفت انگیز با احساساتی گرم از آن خداحافظی و با عشق، امید و شوق زندگی به زمستان پیش رو سلام کنند.پاییزتان پر از عشق و صفا و زمستانتان گرم و دلپذیر...
چای دم کرده ام و نشسته ام به گوشه ایبه تماشای برگ های زرد پاییزیآسمان آبی است و خورشید می درخشدو من در آرامشی وصف ناپذیرملذت بردن از این لحظه زیبابهتر از هر چیز دیگری است...
پنجره ی روحم سوی آغوش طبیعتگشاده ست و می نگرم به پاییزاز شور و شعف پر است دلم از این فصلکه می شود پناهگاه روحمدر پاییز، برگ ها می ریزندو روحم را به سوی خدا می کشاننددر پاییز، آسمان آبی تر استو روحم را به سوی عشق می کشانند...
پنجره، آغوش طبیعت استکه روح را از قفس می رهاندو در آغوش هزار رنگ پاییزبه پرواز درمی آوردپنجره، پناهگاه روح استکه از هیاهوی شهر و روزگاربه آرامش می رساندو در خلوت خود، با خالق هستیبه راز و نیاز می نشیند...
صبح پاییزی، چای داغ،آرام و بی دغدغه،لذت و سرور در قلبم،چنان که گویی در بهشتم.از پنجره به بیرون می نگرم،برگ های زرد و نارنجی،در باد می رقصند،و من سرمست از زیبایی شان....
ای یار، تو را به فصل پاییز می سپارمکه فصل شور و شعف و عشق است...
پنجره، دریچه ای است به سوی طبیعتآغوش سبز و خرمی که روح را می نوازدپاییز، فصلی است که زیبایی طبیعت را دوچندان می کندو پناهگاهی است برای روح خسته از زندگی شهریغزل قدیمی...
آتش می ریزدبه تن باغپاییز.رضاحدادیانشعر سپیدکوتاه...
صبح پاییزی، هنوز تاریک است، اما با طلوع خورشید، زیبایی رنگارنگ پیرامونم را نمایان می سازد. با لمس لطیفِ یک لیوان چای گرم، طعم شیرینش آرامشی ناشناخته در دلم بیدار می کند. این لذت ساده ولی دل چسب، حرارت خنک صبح پاییزی را در بر می گیرد.غزل قدیمی...
پاییز در قلب این شهر،برگ های رنگین کتاب روی شاخه های درختان جلوه گری می کنند موج صدای لحظه ها در گوش زندگی نغمه سرایی می کنند.نغمه ای روشن از پشت کتاب ها، همراه با تلالو روشنایی خورشید .شهر را از تاریکی جهل بیدار می کند....
پائیز آمده است امادر سرم هوای بهار موج میزندپاییز آمده است امامن در آغوشتهمیشه سبزم...
میانترافیک آدمهاماشین هامیان بوی ماه مهردلم هوای مهر رفته ات رابوی خوش پائیز راعطر چای راعطر کلوچه لاهیجان راعجیب میخواهدامااااپائیز آلبومی استکه باید تنهایی ورقش زد...
از میهمانانِ زمستانیِ این کره ی خاکی بودیم و انتظار کشیدیم...در پاییز برگ های پوشاننده ی شرم مان رامتقابلن زمین ریختیمو زمستان برهنه وار گذشتتا پاییز آینده، باید بپوشانیم شانبرگ ها به جای شان باز نمی گردندزخم ها بسته نمی شوندهمه چیز باز است بر پیکرِ این حزندیگربار این برگ ها زنده خواهند شد؟پنجره یی یادآورِ «هیچ گاه گویان» جواب می دهدآرزوی اش برهنه گیِ زمستان استنه پوشیده شدن از سرِ سازش گریآرزوی اش ...
خسته ام مثل آخرین نفس یک برگزیر پای رهگذری بیخیالارس آرامی...
با آفتاب خسته ی پاییزتو را گرم می کنمتو را که آبیِ آسمانیِهیچ فصلیدر پلک های خسته ی نگاهترنگی نداردو باران و آفتاب شهر هر دو تو رااندوهی دلپذیرندکه رنگین کمان به زیبایی ِجعبه ی مدادهای رنگی ات به رنگینی کتابهای مصور زیبات نیست که روز را شب می بینی همین روزها پنجره ای باز خواهد شدو گل های درختی ِشیشه های مشجرفرو خواهند افتادپرده ها کنار می روندو در «چشم روشنیِ »روزی دیگر درهم خیره خواهیم شد...ما پاییزهای ...
سبز می شود و سرخ ،و زرد ،و میان این همه شدن هیچ کس بر تنِ پاییز خسته نباشی حک نمی کند....
پاییز عاشقانه ای است کهآسمانش دلی پر دارد برای باریدن...و هوایش نفسی تازهبرای زندگی کردن...علیرضا سکاکی...
در نسیم خنک پاییز ، شعله عشق زبانه می کشد، برگ های طلایی ، رقصان ، دست در دست نسیم پاییزی آواز می خوانند.غم تارهایش را می بافد ، تاری از اندوه و تنهایی،با این حال، آواز عشق هنوز در میان درختان طنین انداز است.رنگ های عشق، مانند پالت پاییز، آسمان را رنگ می کند و زمین را گرم می کند، زمزمه های گرم در میان روزهای سرد،در آرامشی پر از امید، دلها به سوی عشق کشیده می شوند،با آغوش عشق، غم را به امید تبدیل می کند. عشق و غم درهم تنیده سم...
پائیز ۴زیباترین رقص درختانی تو پائیزتصویری از برگ و خیابانی تو پائیزانگار حرف تازه ای داری برایم!لبریز عطر خاک و بارانی تو پائیزرنگ لباست را ببینم! شاد هستیگویا که می آئی به مهمانی تو پائیزهوهوی باد و خش خش پای خیالیرویاترین آهنگ و رقصانی تو پائیزپیغام کوچ آورده ای انگار ما رایاد آور فصل زمستانی تو پائیزآیا بگویم پیش تو حرف دلم را؟راز نهانم را که می دانی تو پائیز!شهریورم با مهر تو آغشته گردیدنوشینترین خورشی...
راهی میان بُر از پاییز تو تا پاییزِ من، خار تکیه گاهِ گُل...
قسم به ...پاییزی که آمده است...و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها...در حال افتادن ! قسم به بوسه های آخر...و به باران های گاه و بی گاه و به آغوش های خالی...قسم به عشق ! که من پاییز به پاییز...باران به باران آغوش به آغوش ...دل تنگ توام.... !...
صبح آمد و دلتنگ تماشای توامبرخیز که من عاشق دنیای توامخورشید منی طلوع کن حضرت عشقمشتاق درخشیدن زیبای توام...🥰بهزاد غدیری...
اَ قبرستانچندر اَمی پئیزاَ مانِهسورخٚ شمعدانی سربسربرگردان:این گورستان/ چقدر شبیه ی پائیز ماست/پشت سرهم شمعدانی سرخ✍علیرضا فانی...
پاییز تنها فصلیہ ڪههواش بستگے بہ دل آدم داره...فاطیماه نویسنده وشاعر...
باز باران زد تو چتر خویش را برداشتی شهر را برهم زدی صد آفرین گل کاشتی زنده کردی در دل پاییز شهر مرده را توی آستین ات همیشه چیز بهتر داشتی...
چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده..._برشی از ترانه...
صبح آرام را در آغوش بگیرید، جایی که آرامش و لذت با منظره دلربای پاییز در هم می آمیزند و روح شما را زنده می کنند و به آن زندگی جدیدی می بخشند.غزل قدیمی...
پاییز امسال چه حس عجیبی داردباغ بی برگ با سکوتش چه حس غریبی داردباد خزان چه در گوش طبیعت زمزمه می کنیبرگ درختان در هیاهوی وزیدن تو اند چه غوغایی به پا می کنیدیگر برگی نماند بر جان وتن درختان خزان زدهببار باران که دلم به قرار باران بی قرار شدهببار که عشق بی پایان ترین راز پاییز شدهزهرا نمازخواجو،بیتا...
حواس شهر پرت تلاقی پاییز و زمستان،خزان هزار رنگ و خوشرنگ و سپیدی سحرانگیز برف،اما من محو تلاقی ابروهای تو حیران.همه دلتنگ و دلخوش بهنارنگی،خرمالو،انار،اما من دل نگران چشمان سیاه تو،زیرا تویی دلیل پاییز و زیبایی آن.من آن برگ خزان زده ی زردم،چشم تو رویم سرخ کرده اینچنین بسیار.تو در چشمانت صفای پاییز را داری.با مهر تو می توان سوی شادی ها کرد فراررو به سوی زیبایی شیداییسرمستیهیچ...
پنجره سرد و تار صبحپنهان شده در فکر تنهاییبرگ های زخمی با بادروی زمین می خزیدندغرق در سکوت می نوشیدم قطره های شیرین ترانه های پاییز راو در این سکوت، در این بوی خزانفهمیدم آرامش قلبم راغزل قدیمی...
برگ خیس پاییزی، بر بال رویاهارقصان در دستان باد، شادمانه می روددر طاق دستان دل، عشقی پرشور،رویای خسته را به امید تبدیل می کندبین آسمان و زمین، نوایی از زندگیدر آغوش خاک مهربان، آرامش می یابدغزل قدیمی...
غنچگی کردی و بوییدن تو دست ندادهمه تن دست شدم، چیدن تو دست ندادپابه پا کردم و هی عقربه ها رفت جلودیر شد، لحظهٔ بوسیدن تو دست نداددلم از حسرت دیدار تو دریایی شدقدر یک قطره ولی دیدن تو دست ندادبا لبم وعدهٔ لبهای کسی جز تو نبودچه کنم؟ رخصت نوشیدن تو دست ندادآسمانی تر از آنی که خدایی بکنیخاکسارم که پرستیدن تو دست ندادبهزادغدیری...
در شهر عاشقانه و الماندی پاریس،مه آلود آسمان پاییزی بر زمین نشسته استقلبم با تکانه های عاشقانه در آواز ستارگان لرزیده استبرج ایفل، مهتابی شعله ور از بالای سیلوئتش تابانده استدر این غروب ناب تا آفتاب آغاز روز جدید را می بینمعشق، در هوای پاریسی به آرامی رقص می کندو آواز عاشقانه می خواندغزل قدیمی...
در کنار خم جاده ایبارانی غم آلودپاییز غرق باراندر شهر غزل عاشقانه ای می بخشمپاریس، تو در دل این سرابمی نوازی آهنگ عشق درگوشه ی هر خیابان راغزل قدیمی...
در شهر پاریس رویاها می سازمبازیگرانی از روح انتخاب می کنمجنگلی از خواب چشم شعاعی درخشانمه غمگین روی جاده ها پاشانپاییز تنها آواز درختان را می سازدو عشق در هر نفس به سمت تو می رقصدغزل قدیمی...