م️ن چه آسمانِ خوشبختی ام.. وقتی تقدیر است، آفتابِ هر صبحِ من تو باشی... ️️️
روزی خواهد آمد صبح یکی از همین روزهای باقی مانده جاده ی رو به غروب را قدم خواهم زد . با شتابِ بال پروانه و نرم آهنکِ صدای پایِ حلزونِی کوچک که به جای صدفش صندوقچه ای بر گُرده اش آویخته با مُهر یادگاری هایِ خَراشانیده همه جایش تو به...
من در هرلحظه از شبانه روز انتظار ضمیری را می کشم که از آن من نیست ،.. و قطعا در این لحظه که درمی یابی جز او کسی را نداری، آسمان بی رنگ تر از همیشه جلوه می کند.
میگذرد! چون آفتاب دیروز که رفت امروز دوباره آمد اما چشم هایش شبیه دیروز نبود! باور میکنی اینهمه سال آفتاب بتابد و هیچ روزی چشم هایش شبیه ِ روزی دیگر نیست؟؟ باور کن! باور کن... می گذرد! هم روزی که گوشه ی لبهایت به سمت آفتاب زیباترین منحنی عالم را...
من می روم و کلیدِ این خانه ی دلگیر را زیر هیچ گلدانی نخواهم گذاشت. دلتنگ که شدی آمدی نبودم نگرد! باران، هرگز شبیهِ آنچه بود به آسمان بر نمی گردد...
آسمان که ابری میشود حتما دل آدمی گرفته است خورشید شرمنده میشود و پشت ابر پنهان میشود! فرشته ها اشک میریزند مردم به آن باران میگویند! میبینی؟! اهل آسمان همه برای این دل گرفته محزون اند! امان از اهل زمین که هیچ کس کک اش هم نمیگزد! آدم ها دچار...
شب ماه را در آغوش میگیرد روز خورشید را و آسمان هر دوی آن ها را اصلا نمی فهمند شاید روی زمین کسی از آغوشی جدا شده!
تنهایی سایه می اندازد بر دنیای من و کسوفی رخ میدهد و حاصل این کسوف ابر چشم هایی است که میبارد! در دنیای من آسمان آبی نیست زمین خاکی نیست و درختان دیگر سبز نیستند و همه چیز در گرو سایه ی تنهایی است!
می رسد فصل بهار و میرود از دل غبار آسمان رحمی کن و بر خاطرات من نبار بر من دل خسته که دارم هوای زندگی گرچه عمرم سرشده در کوچه های انتظار انتظار دست گرمی که مرا گم کرده است خاطراتی که به دادم میرسد شب های تار یاد چشمانی...
ای آسمان! گر چه هنوز استوارم اما از سالهای بی باران با تو حرفها دارم...
سینه ی آسمان پر از تقدیر است ای رفیقان همسفر وفا بیاموزید ...
روزش مهم نیست همه چیز به خنده ى اول صبحت بستگى دارد کافیست بخندى تا تمامِ روز را در آسمان قدم بزنم امتحان کن
من از تمام این دنیا آسمانی می خواهم آبی و هوایی که در آن پر باشد از عطر نفست همین که باشی برای من کافیست...
من روحی مرده در جسمی سرگردان قبرم آسمان فاتحه ام آواز دم غروب گنجشکان پنجشنبه هایم وقت سحر بغض مادرم گردوی خرما پیج نوشته هایم حمدو سوره دلتنگی هایم بغض تو شیشه
روزهای داغ مرداد مجنون بیچاره ای می شوم که به جای لیلی پی یک کاسه ماست می گردد. مثل روزهای بچگی که با بابا زیر درخت گردو حیاط خانه می نشستیم و دوتایی به آسمان نگاه می کردیم، به امید آن که گردویی از آن بالا بیفتد پایین. فکر کنم...
عشق آبی است دریا آبیست آسمان آبی است تو آبی هستی من ماهی می شوم ودر تو شنا می کنم من پرنده می شوم ودر تو پرواز میکنم تو چگونه پرواز میکنی؟ تو چگونه شنا میکنی؟
از آسمان چشم پوشیدیم، پرواز را فراموش کردیم و در کنج قفس به روی خود نیاوردیم پرنده شدن آخرین رسالت مان بود.
می خواستم آغاز را در انتهای یک پرواز رنگ کنم، آسمان تمام شد!
تو را در آسمان جا میگذارم در میان ابرهای سیاه دلتنگی تا هرگاه جمعه بود، بیایم و تکه ای از تورا همراه با غم نوشته هایم ببرم به کویر تنهایی خویش.
در آسمان چشمانت پرنده خواهم شد تو اما آفتابت را بتابان میخواهم آن لحظه که دور نگاهت میگردم هیچکس جز تو ، نتواند ببیند مرا... دوست دارم بی هیچ نشانی در من بمانی و بس!
اسیر ابرهای سیاه ست آفتاب در آسمان شعر من پنجره ی چشمم با پرده های ضخیم و زمخت سرد و سنگین از کدورت های کهنه پوشیده اند و خدا..... خدا به تماشا ایستاده است
حواست باشد به لبخند هایت... دست دلت را بگیر و ببرش به صحراها بلند بلند بخند فریاد بزن حرف های دلت را با آبی آسمان در میان بگذار؛ نگذار هیچکس دلت را بشکند نگذار لبخندهایت را بربایند هرگز اجازه نده لحظه ای کسی گرد غم بر چهره ی زندگیت بپاشد...
شدم مجنون تو نشدی لیلی من... شدم فرهاد تو نشدی شیرین من... شدم شاملوی قصه هایت دل ندادی...نشدی آیدای من... بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛ پس مینویسم از نو... تو معشوقه باش و منم عاشق و به نامِ عشق می نویسم از عشق؛ که هر دَم میگردم به...
کاش آسمان تمام این نواحی رنگ چشمان تو بود کاش ابر با رقص باد شکل نگاه تو میگرفت کاش هر روز خورشید از افق دیدگان تو سر می زد کاش این کاش هایم حقیقت داشت تا خاور میانه ام لبریز نور رویای صلح نداشت عشق را زندگی می کرد