متن باران
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات باران
بگذار،
تا دست هایت همیشه سبز باشد برای بهار
همیشه لانه باشد برای پرنده ها
و همیشه سایه بان باشد برای خورشید
و گاهی چتر باشد برای باران،
بگذار تا دست هایت به بالاترین حس گل ها جواب دهند
بگذار تا دست هایت برای ترانه ها شعر بسرایند
و شبنم...
زدم پرسه در ساحل چشمانت و صدها گِله
از بارانی که نبارید و چتری که چرا خیس شد!
ارس آرامی
منتظر باران بودم ک ببارد . . .
با ذوق و اشتیاق فراوان همانند بذرهای پائیزی منتظر باریدن بودم.
تا در خود جوانه ی دیگر بزنم ، و خود را با نعره هایم همانند رد و برق ابرهای سیاه تخلیه کنم.
باران بارید . . .
و ناخوداگاه با ابرهای...
نم نم باران
همینکه دست تو را شادمانه می گیرند
هوای عطر گلی نوبرانه می گیرند
تمام شاپرکانی که با تو همراهند
پرنده های مهاجر که دانه می گیرند
به گوشه گوشه باغی تکیده از پائیز
دوباره با قدم تو جوانه می گیرند
کنار خرمن شن های خسته از طوفان...
و نگاهی
پنجره باران
شد ...!
آریا ابراهیمی
ابر بارانم، اشک اشکم حکایت می کنم
این زمانه عمر، گریان شکایت می کنم
اشک ما ریخت، چو خون به دلم رفت
عصیانِ سیل غم زِنهار، هدایت می کنم
بوسه باران
دِلبرا
دیوانه و معشوقه ای اَندر قفس
داری ولی،
بی محابا ، بوسه بر
لبهای بی اِحساسِ باران می زنی.
باران که باریدن گرفت یاد آورم روزهای را که به خود قول دادم که بمانم در کنار دلم که مبادا دلتنگ روزهای شوم که فراموشی بر من غالب میشود و بودنت را گُم میکنم ،بار دگر عهد خواهم بست که دلتنگ باریدن باران شوم هرچند که به بودنت در کنارم...
صبح شدو باران رحمت بارشش از سرگرفت
شهرها را رونقی دیگر گرفت
زنده شد ان خاطرات روزهای کودکی
هم زمین از آسمان یک بوسه ای دیگر گرفت
قامتش از جنس یک دیوار بود
چشم هایش مست و آهو وار بود
سرخوش از این لحظه ی دیدار بود
من هم از شوق حضورش بیقرار
واژه هارا بر زبانش میکشید
دست لای گیسوانش میکشید
داشت از جانم به جانش میکشید
عقل من دیگر نمی آید به کار...
مثل او...
سرازیر شدم همراه باران
چترت شد در مقابلم
کنار بزن آن چتر کینه را
بنگر به دل باران زده ام
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
حیف از آن عمر که درناله. وحسرت گذرد
ای خوش آن دل که مشغول محبت گردد
حیف از آن عمر که دائم به بطالت گذرد
امروز هم روز دیگری
برای دوست داشتن تو آغاز شد
تا شعری دیگر
بسرایم پر از واژه هایِ عشق
برای آن چشمان رویایی
که تا بر من می تابند آرام می گیرد
قلب بیقرارم،
سبز می شوم و گرم
در این زمهریر زمستانی ،
بتاب با گرمای بودنت
بر منی...
چرا زعشق کسی را دگر نمیشود خرسند
چه شد که قدروفا را کسی نمیداند
چرا زمانه عجین گشته با دغل بازی
چه شد که معنی حجب و حیا کسی نمیداند
چرا زضعیفان کسی نگیرد دست
چه شد که بوی خدا را کسی نمیداند
بیا که آن گذشته ای را که خیلی زود به گذشته ملحق شد دوباره بیاد آوریم و این بار آن را در حال به خود هدیه کنیم و زره زره آن را تماماّ نفس بکشیم.
جمعه خیال تو
یاغی و سرکش
تمام احساسم را زیر و رو می کند
تنهایی بر پیکره ی جانم
نقشی از دلتنگی می زند
و در سینه ام دلی را می لرزاند
که در تب و تاب رسیدن
به حصار آغوش تو می سوزد ،
دلم می خواهد
در این...
دلتنگی های جمعه را
هیچ چیزی تسکین نمی دهد
بهانه جویی های دل بیقرارت را
هیچ کلامی آرام نمی کند
هیچ آهنگی نوازشگر
رِخوت روحت نیست
فقط می خواهی
دست ناگفته های دلت را بگیری
با نسیمی از یادش
بروی به خلوت خیال او
همانجا که او هم منتظر توست...