متن۴۲:
میترسم...
میترسم پیری کهنسال شده باشم،
اما هنوز به امید آمدنت،
در سردترین روز زمستان
پنجره هارا باز بگذارم!
تابیایی و آمدنت را جشن بگیرم!
هنوز هم گلهای باغچه رابه امید تو آب میدهم تا از آن شاخه گلی نسیبت کنم!
اصلا گلهای باغچه را آب میدهم تا اولینو...