متن شاعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعر
زمان در سایه تقویم اجبار
زمین در پنجه انسان مکار
تمدن زیر سم اسب کینه
اسیر اختیار دیو تکرار
ابوالقاسم کریمی - فرزند زمین
ستم در روز محشر با خدا شد
پر از ایمان به درگاه دعا شد
ولی در شهر بی فردای دوزخ
رها در کوچه غم های ما شد
-
ابوالقاسم کریمی(فرزندزمین)
بهار آمد ولی گل را چه سود است
سراپای تن باران کبود است
هوا در شهر آدم های خود خواه
سوار ابر بی افسار دود است
ابوالقاسم کریمی
با من بیا
بیا بنشین تا بخوانمت
طومار عمر رفته ی خود را به پای تو...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
زلف سیاهت
بر آستان دلم ، دلربایی می کند...
پیچک اندیشه ام
در سودای چشمت ، جان نثاری می کند...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
بذار برم
بذار رها بشم از این پیله ای که هیچ امیدی به پروانه شدنش نیست...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
هوا تاریک و من دلتنگ و خسته
غمی سنگین به چشمانم نشسته
اگر قلب شکسته می خری تو
خداوندا دل من هم شکسته
ابوالقاسم کریمی
مپوشان بر دلت پیرآهن شب
مشو سرمایه اهریمن شب
بخند و مهربانی کن به دنیا
بِکَن آغوش خود را از تن شب
نپوشان بر خودت پیر آهن شب
نشو سرمایه ی اهریمن شب
بخند و مهربانی کن به دنیا
بِکَن آغوش خود را از تن شب
بِکَن آغوش خود را از تن غم
نشو سرمایه ی اهریمن غم
بخند و مهربانی کن به دنیا
نپوشان به خودت پیر آهن غم
دراین شهر کویری یار خسته
کنار باغ پائیزی نشسته
گرفته غم گلوی نازکش را
نمیدانم دلش را کی شکسته
ابوالقاسم کریمی
خزان بر باغ افکارم خزیده
تمام تار و پودم را دریده
چرا نقاش تقدیر دو عالم
مرا در حال غم خوردن کشیده؟!
میان سیل غم ها نوحه گر ، من
درون قلب دشمن بی سپر ، من
گلی در باغ عیش و عشوه ها تو
درخت سرو در مشت ِ تبر ، من
به سوی پنجره آواز برخواست
قفس از سینه ی پرواز برخواست
طلوع صبح زندان دیدنی شد
تفنگ از باور سرباز برخواست
زمین , بی سایه و خاموش و تب دار
بشر در مَنجلاب ترس و کشتار
جُنون, پا در رکاب اسب کینه
ببارد, بر تن و روح ِ ستمکار
گیاهی کوچکم بر بستر سنگ
نگین سبز ِ روی تاج ِ خوشرنگ
شبی گفتم به انسانی ریاکار
مَکن تکیه به پشت گاو نیرنگ
زمستان آمد و دیوار بارید
تبر بر شهر ما ، غم بار بارید
درون کوچه ی بن بست تاریخ
سیاست رد شد و تکرار بارید
شبی در پنجه ی سرد زمستان
لب دیوار قربانگاه زندان
به زیر سایه ای مبهم تر از غم
گلی دیدم ، اسیر تیغ طوفان
گلی که ریشه های تشنه دارد
به روح سبز خود ایمان ندارد
دعا کن مادرم بعد از نمازت
به شهر ما کمی باران ببارد
گذشته حال و فردا را به هم ریخت
زمین را یک زن زیبا به هم ریخت
سکوت کوچه های عاشقی را
لب جادویی حوا به هم ریخت
سرود موج دریای عذابیم
دهان ِ زخمی از نیش سرابیم
هوا سرد است ما در پنجه ی شب
کنار گرگ غم عریان ِ خوابیم