شعر سپید
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر سپید
مراد لاهوتیان
رنج و محنت ما بود
که حاصل شد
یادت،
همچون باران،
بر دلم می بارد.
هوای دلم چه خنک!
چه خوش!
پاییز جادوگرست
می دمد سحرش را
بر شاخه های خسته
که به رنگ سرخ و زرد می رقصند
مثل شعله هایی که
از میان خاکستر می خیزند
آری
او با دستان نامرئی اش
آهسته درختان را عریان می کند
تا در خواب سردی فرو روند
و رؤیای بهار را در...
زمستان،
با تمام سردی اش،
با همه تاریکی اش،
از راه رسید
مرا در برگرفت.
اما مهرت،
شعله ای نبود
برای خاموش شدن؛
فراموش شدن،
نرگسی بود
برای شکفتن.
بوییدن،
از میان برف ها
روییدن.
اناری بود ترک خورده،
شیرین آبدار ،
سرخ و رسیده،
پر از وسوسه.
روحم می سوزد،
مانند رقص شیره انجیر،
بر پوست تن.
در رگ هایم جاری است،
شراره های آتش.
روح سرکشم،
در اسارت تن درآمده،
گوشه نشین این قفس؛
دیگر در کالبد تن نمی گنجد.
شوق رهایی دارد،
پرواز،
آزادی.
چه بیهوده ریشه ای
در خاک.
چه بیهوده شاخه ای.
چه بیهوده میوه ای!
چه بیهوده سایه ای
بر خاک.
تا به خودت می آیی
گلادیاتوری هستی
که تنها تصویرِ مقابلش
شست های برگشته است
و مانند دیروز
امروز هم
تماشاگران آمفی تئاتر
برای کشته شدنت دست خواهند زد...
«آرمان پرناک»
ای زیباترین آفریده هستی،
ای فرجود دادار،
شیرین ترین کام گیتی،
تو آمدی،
در جدال تاریکی ها،
تا که روشنایی بخشی،
به این شب بی انتها.
شدی دلبند، دلبر،
دلدار.
هر روز،
با تابش خورشید در پرچم آسمان،
عشق،
بی مرز ترین کشور جهان ست،
برای دوست داشتن تو ...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
نام شعر: کجایی؟
این مَنِ بی تو
من نیست
پس کیست؟
خودم هم نمیدانم
که آن چیست؟
که درون مرا میخورد
و تفاله اش را به بیرون
پرت می کند
این مَنِ بی تو
من نیست
هیچ نیست
جز سرگردانی مطلق
می چرخد دنیای بی تو دور سرم
اما تو...
برای کودکانِ غزه
بمب در مدرسه افتاد!
بچه ها ترسیدند!
آن قدر که پیر شدند و نفس های آخرشان را
در حیاط؛ پشت نیمکت؛ روی دفتر مشق، جا گذاشتند و رفتند!
رفتند تا جایی پیدا کنند؛
برای کشیدن آسمانی صاف و بی صدای شلیک گلوله!
برای کودکانگی در گیجاگیجِ مزارع...
عاشقانه
بی آنکه بدانی
هرروز، دزدکی
از چشم هایت پرتغال می چینم
با نگاهت حرف می زنم
حواس از لب هایت برنمی دارم؛
تا تک تکِ کلماتت را در مشت بگیرم!
بی اجازه بگویم:
به تعداد چشم هایی که هرگز تو را ندیده اند؛
عاشقت هستم!
آن قدر که می...
تمام کودکی ام در آن خانه جا مانده؛
یاکریم بالای دیوار همسایه شاهد من،
کودکی که میان رنج ها تنها مانده.
«هیچ»
از پشت پنجره آرزوهایم،
هر شب در رویاهایم،
آن کودک شاد را می دیدم،
که بر روی سبزه ها سرخوش می خرامد،
صدای خنده هایش را می شنیدم،
اما صد حیف و افسوس،
که فقط،
خواب او را می دیدم.
نام شعر: تو هم مثل من
خیاطم باش
بدوز دلت را به دلم
من تو را
ثانیه به ثانیه نفس میکشم
زندگی ات میکنم
تا تو سیر کنی در هوای من
تا بی هوا هوادارم باشی
نقاشم باش
خودت را عاشق من بکش
آشیانه من را در آغوشت بکش
من...
کودکی را دیدم،
به مرغکان بازیگوش،
که در پی هم می دویدند،
می نگریست
و خود شاد و خندان،
در پی آنها می دوید،
در نگاهش زندگی را یافتم.
جست و خیز کنان،
رقصان،
تهی از جهان هستی.
گاه از آنها می ترسید، می رمید،
گاه در پی شان می...
من در این باغ پر هیاهو
روحم پرواز می کند
تا بلندای شادی
تا بوی خوش شمعدانی.
به این سو،
به آن سو.
بوی نعناع، بوی پونه
در هوا پیچیده،
سرمست کننده،
گیرا.
نکند کسی ناغافل
آنرا از ساقه چیده؟
قامت پونه شکسته،
اما بویش در هوا پیچیده!
با هر نگاه، با هر لبخند،
گم می شوم در زمان،
بی تاب، سرگردان.
یادت، ابر می شود،
تا به آسمان پر می کشد،
من نیز همراه آن
تا بلندای هفت آسمان پرواز می کنم،
بی پایان، بیکران، آزاد و رها،
می بارد، جاری می شود در جویبارها،
وجودم می...
از نخستین نگاه،
نخستین دیدار،
می دانستم،
که جادوی چشمانت،
مرا دربند خود می کشد.
هر لحظه،
پراکنده می کند
باد،
سبد سبد،
خیالت را
در پیاده رو های شهر؛
شهر دلنشین تر می گردد.
واژه ها در من پا می گیرند
وقتی تو مرا می خوانی
شعر می شوم
سپید و کوتاه
به شوق مروری هزارانه
روانه ات خواهم شد.
زانا کوردستانی