پنجشنبه , ۸ آذر ۱۴۰۳
دوبارهشببدون اوبه من رسید......به جای منقشنگ....سفت....بغلش می کنی.....خدا......؟؟؟!...
دست من نیست که اینگونه دلم غم داردناخودآگاه به یاد تو بهم میریزم...
سکه ی زندگی دو رو داردگاه غمگین و گاه غمگینی...
این خانه مدتهاست ویران شدهاز نبودنِ تُ و مهربانی نگاهتکبوتران یادت هر روز در قفسِ تنگ قلبم،بال و پر می تکانند و در هوای تلخ خاطراتمان بال می زنند ...کاش هنوز خنده هایت ریسه می بستند در خانهو حوض پر آب، موج می زد برای دیدنِ رویِ ماهت...تو دیگر نیستیو این خانه و حوضشآوار شده بر تنهایی من......
حالمخراب تر ازخرابی سیلاخور استویران تر از بمجیگرم سوخته تر از پلاسکونفسم تنگ تر بیماران کرونایی.... حالم خراب استیجوری خراب استکه کسی مرا ببینیدمیبیند تا خر خره در گل و لای فرو رفته امچنگ میزد بر سینه امقلب پر خراشمجرات اشک ندارمجرات فریاد ندارمخود کرده را تدبیر نیست...
غمگینمو کسی نمیداند عشق را در پسِ نگاهِ خود پنهان کردن مرگِ تدریجی ست...و من برای از دست ندادنت سال هاست که در خود مرده ام !....
آخرین حد وفا ، یاد تو بود تنهایم نگذاشت ...! آریا ابراهیمی...
رفتنت، بل فاجعه بوداتفاق که نه!مثل خشکسالی های ممتدمثلِ،،، سوءتغذیه ی درخت!. وقتی که رفتی دنیای من چهار دیواری شد درانحصارِ تاریکی. تو که رفتی همه چیز دنیا عجیب شد مثل آوار زده ایی کهلاشه اش را از زیر خاک بیرون می کشد، برای : --خاک سپاری! (زانا کوردستانی)...
هیچکس بعد تو نفهمیدهخنده هایم چقدر غمگین استیک نفر زار میزند در منزندگی بی تو هر نفس این است...
چرا مدام درین خطه داغ می بارد؟ازاین سکوت فقط اتفاق می بارددرخت دردم و سرما به جانم افتادهاگر مرا بتکانی کلاغ می بارد.......
و مُرد،هرچه که، بویِ دلخوشی میداد ........
بیائید از حسین گوئیمدراین ایام پراندوه بیایید از حسین گوییم بیا هم یا حسین هم از حسین گوئیم حسینی که برای عدل و آزادی فدا کرد جان شیرین رابیایید از حسین گوئیم بیایید عاشقانه از حسین گوئیم حسینی که برای دین و دینداری زجا برکند بساط ظلم و ظالم را بیایید از حسین گوئیم بیائید خاضعانه از حسین گوئیم بیایید از علی اکبر بیاموزیم جوانی و رشادت رازعباسش حدیث زهد و عشق وباوفائی رابیائید در میانه گریه ها هم از حسین گوییم بیائید یاحسین...
وقتی که نیستی سخت ترین کار جهانهیادآوریِ خاطرات تلخ و شیرینزیر پیامایی که می فرستی می ذارماستیکرای گریه و مبهوت و غمگیندست و دلم به هیچ کاری که نمی رهبی تو نمی دونم که اصلاً چند چندمهر وقت چیز خنده داری پیش میادجا می خورم از اینکه باز دارم می خندمتو نیستی...خیلی حواسم پرتِ پرتهچشمم به تلویزیونه فکرم جای دیگههر اتفاقی که می افته من همینمانگار هستم توی یک دنیای دیگهکی میگه می چرخه زمین شب شه یا روز شهمی چرخه من رو از...
عجب شب غمگینیجسم و ذهنم دو قطب همنام شدندنوار قلب صدا، پیام آور تسلیت استتمام اتاق در انتظار پایانیک مشاعره پلک میزنندذهن و ته سیگار من انتهای این نگاهند...
خودم راپشت عینکی سیاهپنهان ساخته اممبادا قامت شرقی و زنانه اتبا تماشای دیدگانمترک برداردمبادا قلبم دیوانه شود وبی هوا بگوید دوستت داردغمگینمراستش را بخواهیدلم برای عاشقی کردنچشم های پرمهرت را کم داردنگاهم کنصدایم بزنو بگذار خالی شود از بغضگلویی که فریاد کردنت را آرزو دارد...
بلاهتداسی هولناک وُ گُنگکابوسی شد که، به کمین گل رفت ...و سَر زد در صبحی تازه دمیدهغنچه ای نو شکفته را!!! آه...به کدامین گناه؟!مگر عاشقی در اندرونی ی سیاهت جُرم بود؟!در تاریکخانه ی ذهنی پلید--کارتُنک بسته از جهل! گلبوته ای معصوموجودش را، به شقاوت داس سپرد...داسی کهقرار بودگندم های مزرعه را بچیند! آه...اعجازِ باغی سر سبزدر زمهریرِ زمستان چال شد...
اگر زمین و زمان از دلت نمی داندو چشم های جهان را کسی نمی خواند!بخند! اگر چه زمین روزهاست غمگین استاگر تو باز بخندی ، غمی نمی ماند.......
میگذرد!چون آفتاب دیروز که رفتامروز دوباره آمد اما چشم هایش شبیه دیروز نبود!باور میکنی اینهمه سال آفتاب بتابد و هیچ روزی چشم هایش شبیه ِ روزی دیگر نیست؟؟باور کن!باور کن...می گذرد!هم روزی که گوشه ی لبهایت به سمت آفتاب زیباترین منحنی عالم را ساخته اند،هم روزی که نم ِ چشمهایت شبیه هزار آسمان ِ بارانی ست...میگذرد!تنها یاد ِ آدم ها می ماندآنهم نه همه!...یادی که چه شاد باشد چه غمگینمی شود نم ِ چشم ِ "او" که به خاطر می...
- خوبم، تو چطور؟!خوبم؛شبیه فانوس کنج انباری،که دل پری از لامپ ها داردخوبم، شبیه گلدان کنار پنجرهکه با حسرتگل های آفتابگردان مزرعه را نگاه می کندخوبم؛ شبیه قایقی پیردر خشکی که می داند دیگر به آب نمی اُفتد خوبم؛شبیه کاسِتیکه سال هاست آواز عشق اش،،،در پس خاطره ها جا مانده خوبم اما؛--حال تو چطور است؟! (زانا کوردستانی)...
تو بر نمیگردیو این غمگین ترین شعر جهان است که ترجمه نمیشود یعنی تو را به هیچ زبانی نمی توان برگرداند...
چقدر غمگینی تودرست مثل زنی که درد، آبستن استو اشکفارغ می شود...
غمگین و بی تاب،از اتاق به درونم نگریستمو دریافتمچیزی که در من نفس میکشد،دل نیست،نبودِ توست......
صبر کن شانه ات را نبر،هنوز حرف های زیادی را گریه نکرده ام...
خوب می دانم که آن روز عطش با تو چه کرد زین سبب رودی جاری از اشک چشم برایت آورده ام و قلبی پر ز درد از داغ جدایی...از قصه ی پر درد شب های ویرانه ی شام مپرس که جز اندوه خزان نو بهارت حرف تازه ای ندارم.......
آغوش امن تو آغازین سخن امنیتای اولین خاطره ات در ذهنم، آغوشت!وقتی از هق هق گریه ی یک ترس در بغلت دل می زدم، یادت هست؟ دو ساله بودم... جام بلورین پر از آب حیات!امتداد زندگی یک گل چیده... پدرم! اولین روز پدر بعد از آسمانی شدنت،بر تو مبارک!هدیه ای در خورت ندارمدستان من خالی تر از آن است... قلبم را بگیر و قلمم را...
من همین یک نفرم،در دلم امّا انگارصدنفر مثلِ مناز رفتنِ تو غمگینند..!...
تو آه منی اشتباه منی؛ چگونه هنوز از تو میگویمتو همسفر نیمه راه منی؛ چگونه هنوز از تو میگویم؟!پناه منی تکیه گاه منی؛ که زمزمه ات مانده در گوشمگناه منی بی گناه منی! که بار غمت مانده بر دوشم…...
اولین غم من آخرین نگاه برادرم بود.....
راستش را بخواهىآمدم!؛هر شب نه یک بار نه دو باربه تعدادِ تمام شب هاى بعد از نبودنت،آمدم و هر بار این شک به جانم مى افتاد؛نیستى یا خودت را به نبودن زده ای؟!...
بی تو مرداد فقطداغ دل خاطره هاست......
رفتنت تصادفی بود وحشتناککه تمام آرزوهایم، در دم جان باختند...!...
مادر نازنینم... خیلی دلم می خواست با بهار که همه چیز جان می گیرد و زنده می شود تو هم جان بگیری و زنده شوی لیک افسوس... عیدت مبارک مادرم...
[Chorus]وقتی رفتی من تنها موندم با بوی پیرهنتمن عاشق بودم و عاشق به شوق دیدنتاره یادت رفت من عاشقت بودم ولی یادت رفتتو یادت رفت ولی بازم من میگم عاشقمبیا برگرد منو بشناس مثله قبلابیا برگردمنو یک بار دیگه نشکن[Verse]برگرد این اتاق تاریکه بی توبرگرد دنیای من خالیه بی توفرو میرم توو رنج سریع ترغمگین تر میشم و به درد شبیه ترنزدیک تر به هرچیزی میشم جز خودمجز خودت هیشکی نی از خودت عزیز ترولی حتی مردن با خاطرات زیباستهر...
شب هم بسر رسید و نگار من نرسیدعمری گذشت و کس بداد من نرسیدگویند که روز جمعه می آید اوجمعه و جمعه ها گذشت امام زمانه ام نرسید🌹...
هر شب...در گوشه ای از این شهرآدم هایی، بخاطر پا گذاشتنبر مینِ خاطراتجان می دهند!.....
زودتر از من بمیرتنها کمی زودترتا تو آنی نباشیکه مجبور استراه خانه را تنها برگردد...
دیگر مرا به داشتن تو انتظاری نیست......
تقصیر جمعه نیست که غمگین و خسته امایراد جای دیگریست، دلم را شکسته اند.......
او دختری زیباستساده و راستگوو «پرنده» ای غمگین و عاشق در قلبش پنهان است!...
روبرویم نشست غمگین بود،گفت این سرنوشت ما بوده...با خودم فکر کردم این همه وقت،گریه های مرا کجا بوده؟!فکر کردم به خاطرات قدیمشعرهایی که هردومان بلدیمرفتی از من ولی به هم نزدیمبغض شد هرچه بین ما بودهبعد تو آسمان زمین خورد وزندگی پا به پای من مُرد وهیچ حرفی نمانده وقتی کهعشقت اینقدر بی بها بودهلمس دست تو مانده در مشتمحلقه ای گم شده در انگشتماز خودم رد شدم تورا کشتم که نگویند بی ...
پیش از این بیشتر دوستم داشتیحرف میزدیلب هایت با خندیدن مهربان بودو آغوشت می توانست باغ های خشکیده را سبز کند...حالا اما از روزهای گذشته کمرنگ تریحرف نمیزنیدستت از دستم عبور می کنددر واقعیت ترکم میکنیدر خواب ترکم میکنیدر رویا ترکم می کنیتو را ندارم...غمگین ترین جای قصه همینجاسترویایی که به واقعیت نرسد کم کم محو میشودهوا سرد است...پنجره را ببندبگو وقتی به تو فکر می کنم کسی صدایم نزندای...
تنها تو میتوانستیاز میان کلمات مبهماسمم را صدا بزنیو قطره های باران را بشماریتنها تو میتوانستیصدای خمیازه ی آفتاببر تن کرخت بیدهای مجنون را از بر باشیو بر سر گل های باغچه قسم بخوریتنها تو میتوانستی مرا هنگامی که خیلی غمگین بودم بشناسیو منتظر باشی تا جنگ تمام شودتنها تو میتوانستیمانند روز عید زیبا باشی...
یک نفر مدام سیگار میکشدزنی هنگام اشپزی ترانه ای غمگین را زمزمه می کند دختری به بهانه ی فیلم اشک میریزد پسری نیمه شب در خیابان پرسه میزندهمه دلتنگند همین......
تنهایی منشکل فنجان چایی ام شده استکوچکغمگینکم رنگ ...اما همیشه داغاما همیشه تازه ........
میخوام زنگی بزنم به گذشته های دورمیخوام دردودل کنم من با ی سنگ صبوردنبال ی دوزاری با ی باچه تلفنهرچی دوس دارم بگم پشت خط تلفنبگم آی دوستای خوب مردم نیک جنوب بیاین تاباهم بسازیم خونه با چندل وچوب بیاین تا ماشینای لوکس بزاریم گوشه کناربرویم سراغ اون رنو و پیکان کاربریم اون زمونه ای که کسی غمی نداشت غم و غصه ها همه بوی آشنایی داشتیاد اون زمونه ای ی دل سنگی نبودحرفی جز مهرووفا دل ودلتنگی نبود ولی نیست نه پول خرد نه کیوسک تل...
اینروزا دلهای همه ابری وهم بارونیهچون جای خیلی از چیزا تو زندگیشون خالیههوای شهرما بازم گرمه و هم آفتابیهولی چه سود خونگرمی کو خودش دلنگرانیهعجب حکایتی شده رسم ورفاقتی شدهویروس نشونه ای شدهنشستن توخونه ها دیگه بهونه ای شدهیادش بخیر گذشته ها ویروسا اینجور نبودنبودن ولی اینجوری نامرد نبودندست بدعا بلند کنیم خدا خدا خدا کنیمبیاد اون گذشته هاازته دل دعا کنیمخدا خدا خدا خداخدا خدا خدائی کنمملکت و دلهامونو دوباره باصف...
گیرم غم روزگار سنگین باشدگیرم دل بی قرار غمگین باشدباید بکَنیم بیستونی در خویشتا آخر شاهنامه...شیرین باشد!...
گاهی آنقدر خسته و غمگین میشوم،که دلم میخواهد حداقل یکبار خواب خدا را بیینم.یک مُشت از آرامشش هم در عالمِ خواب کافی ست تا برای یک عمر،از این همه تلخی ها دلم نگیرد!...
در رو ڪه باز ڪنیشومینه ای سرد و خاموشدورش فانوس زنگ زده، شمع های بی عطر ڪه سوختن ولی نساختندو تا مبل پارچه ایڪه بخوای روش بشینیصدای غژغژ ازش بلند میشهقاشق و چنگال، ڪاسه و بشقاب، لیوان و پارچ...یه سری خرت و پرت ڪه یه روز پر از عشق و زندگی و حس خوب بودنمتعلق به گذشته ی نه چندان دور من و حضرتعالی بودن...
چو ماه از کام ظلمتها دمیدی جهانی عشق در من آفریدی دریغا با غروب نابهنگام مرا در کام ظلمتها کشیدی....