گفتی از خاطره ها، اشک من از چشم چکید سنگ در کوزه نینداز که سرریز شود...
تیغ بران گر به دستت، داد چرخ روزگار هر چه می خواهی ببر،اما مبر نان کسی
گفته بودم که چه خواهی بدهم از دل و جان تو چرا بچه شدی دل به غنیمت بردی...!؟
آتش زدی قلب مرا من زنده ای جان داده ام در حسرت آغوش تو ناجور تاوان داده ام
او که زیبایی اش امروزِ مرا ساخته است مثل شب چادر مشکی به سرانداخته است
دردی از تو در سرم گیج می خورد و ذهنم به قاعده ی هرماه بر زمین قی می شود
روزها با فکر او دیوانه ام، شب بیشتر هر دو دلتنگ همیم، اما من اغلب بیشتر
دو سه تا موی بلندت که به تختم مانده زجر جا ماندن ترکش به تن سرباز است . .
گرچه موهایم سپیدو شانه ام افتاده است کودکی دارم درونم که دبستان می رود
در چنین شب های بی فریاد رس روز خوش در خواب باید دید و بس
چون مرا وعده ی دیدار تو تنها خواب است گر نمازم به قضا رفت مقیّد دانم
پُر شده از دلبران دنیا، ولی آن که می خواهد دلم، انگار نیست . .
در سرم بافته ام با تو خیالی که شبی من سر موی تو می بافم و تو شال مرا
عشق آنست که یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز و سر جان زلیخا برود
کم و زیاد همین قدر قانعیم ای دوست که نان سفره ی ما نان خودفروشی نیست
جای دارو دکترم تنها سفر تجویز کرد گفت گاهی دل بریدن رو به راهت می کند
«به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست»/ که هر که ماسک نزد از قبیله ما نیست
به روز حشر اگر می روی به سمت بهشت/ دو بسته ماسک ببر احتیاط در این است
دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را/ بی ماسک و ژل مریضی خواهد شد آشکارا
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم/ چرا بی ماسک می آیی رفیق ناجوانمردم؟
ناگهان ماسک برانداخته ای یعنی چه؟/ مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟
هوا دلگیر افق تاریک دلم پرواز می خواهد رها از این همه غصه کمی آواز می خواهد
دلم تنگ است و می گویی که می دانی چه سود از گفتنش وقتی که می آیی، نمی مانی
همسایه ی دیوار به دیوار نخواهم تو سایه ی همراه به دیدار دلم باش