شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
دست های مادرم، کتابی هستند که هیچ نویسنده ای توان نوشتن شان را ندارد. هر خطی که بر آن نقش بسته، قصه ای از رنج و صبوری است از روزهایی که خنده های مرا خریدند و شب هایی که بی صدا گریستنداین دست ها، روزگاری شادابی گلبرگ داشتند، اما امروز به پوست درختانی می مانند که باران و باد را دیده اند. لمس این دست ها، آرامشی است که هیچ بهشتی آن را ندارداگر روزی دستانش را از من بگیرند من تمام جهان را از دست داده ام پس هر بار که به دست های مادرم نگاه می کنم...
زیباترین و خالص ترین عشق فقط از آن مادر است به فرزند عشقی نا تمام و همیشگی 🌱دلارام امینی🌱...
من در چشمانت نفس میکشم پسرم.. ارام ،ارام پلک بزن ب نفس نفس نیفتم ..پسرررم🫀🌱...
با دست های کوچکت دنیام و بزرگ تر کردی…،،،،،پسرم...
مادرم!کوه نورم، سنگ صبورم، مرحم جانم، در تمام عمرت شمع شدی و سوختی تا من پروانه وار برقصم، تازیانه های ناجوانمردانه روزگار را تحمل کردی و دم نزدی تا من رشد کنم، گذر سخت زمان را پشت سر گذاشتی تا بهشتی به وسعت زمین برایم بسازی، طبیب روحِ بیمار و دلِ تنگم شدی، در اوج بی حوصلگی هایت تا مغز و استخوان برایم گوش و چشم شدی، با مادرانه هایت، عشق را برایم معنا کردی؛ حال من مانده ام، چگونه می توانم این همه از خودگذشتگی را جبران کنم؟....