متن عشق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عشق
یکبار هم خطابم کرد همدمِ همیشگیم …
و چقدر این جمله بوی آرامش میداد، بوی ماندن، بوی اطمینان. همدمت بودن، یعنی توی لحظههای سخت، کنار تو بودن نه از روی اجبار، از روی عشق. یعنی گوش دادن به حرفهات، حتی وقتی هیچکس حوصلهی شنیدن نداره.
یعنی خندیدن به خندههات، گریه...
با ناز گلهای جهان
چشمانت را کشیدهاند
که چشمانت...
این دو وسعت قشنگ،
زیستگاه همیشهی رقص و ترنم!
هر کلمهایی با موسیقی صدای تو شنیدنیست!
موهایت را که باز کنی،
آیینه از زیباییات سر میرود
و جهان از شعر!
البته این شعر نیست ها!
پلنگِ اشتیاق است
که در لباس...
هوایم، با تو شد حالا، پر از مهر؛
نفس هستی و با تو، میکشم، دم!
تو خورشید منی که با اولین پرتو، سایههای دلشورههام رو میفرستی کنار. هر صبح، وقتی چشمامو باز میکنم، فقط به تو فکر می کنم .
" صبح بخیر عشق قشنگم "
تو شدی یک قسمت از شعر های من
نه فقط در شعر ،حتی تو شدی بخشی ز من
از شکارِ لحظهها،
دل، «عشق» میخواهد؛
وَ من،
مینشینم با امیدش،
در کُنامِ لحظهها!
پ. ن: کُنام: بیشه، چراگاه، آشیانه.
عشقِ تو، شورِ عطش، جاری کند، در قلبِ من؛
شوق گیرد قلبم از: شُربِ مدامِ لحظهها!
عزیزم! عشقِ من! احساسِ جانم!
صفای لحظههایی؛ مهربانم!
بمان در شورشِ دریای قلبم؛
که با تو، شعرِ خوشبختی بخوانم!
عشق؛ بی پرده ترین سوژه یِ شعرم شده است
بی تو من؛ تا به خودِ حَشر سخن ها دارم.
پرندهای که از آنسوی میله میترسید
برای با تو پریدن دلیرتر شده است
قدم به سینهی سوزان من گذاشتهای
دوباره گوشهی چشم کویر، تر شده است
یک عالمه پروانهی در پیله پریدند
از رد نگاه تو که روی بدنم بود
تاریخ به اندازهی ده قرن تغزّل
در لحظهی خورشیدی عاشقشدنم بود
153g
اگر چه خواه یا ناخواه، گاهی می دهی رنجم
ولی من قلب ها را در محبت با تو می سنجم
گلوی شب پر است از بغض های پابه ماه من
منی که زادگاه دردهای تلخ و بغرنجم
مرا از مرگ _این یک لاقبای پیر_ترسی نیست
اگر چه سرنگون خواهد...
وقتی که ازچشای تودورباشم نازنین ترجیح میدم بمیرم یاکورباشم نازنین مگه میشه عزیزم ازدیدن توگذشت نذاربیشتربمونم اسیرغصه واشک
🌙
من
ماضی بعیدم و
گُم،بین جمله هات
اما تودر مضارعِ من
فاعلی هنوز
بیدار مانده ام
که تو را مثنوی کنم
آسوده تر بخواب!
عزیزِ دلی❤️ هنوز ...
با عبور هر گلوله
از سینهی من و تو
یک نقطهی اشتراک
در «ما» پیدا میشد...
ما
مقابل هم
دو پرچم بودیم در باد
که به هم دست تکان میدادیم؛
دو عاشقِ رها
در
مشتِ یک رویا!
هرچه زمان پیش میرفت
تکانِ دستها به رقص، شبیهتر
و موسیقیِ توپ و...
یوسف گم گشته را دیگر تو کنعانی مخوان
با زلیخا همنفس گردیده مصری گشته است
به گردابی در افتادم که از آن ناگزیری نیست
مرا تا مرز نابودی کِشد امواج موهایت
تمامِ عمر
در لباسی ماندم
که برای آمدنت دوخته بودم—
و هیچکس نپرسید
چرا اینهمه سال
آماده رفتنم
جایی
نرفتهام
مدتها بود
مرده بودم،
فقط
کسی نبود
چهارپایه را
به وقت مرگم
هل بدهد
گر چه من لیلی یک ایل فریبا بودم
سمت تو میکشدم عشق جنون آلودم
وادیِ پاکِ جنون لایق هر لیلا نیست
این منم آنکه به عشق تو فقط محدودم
گرچه تو اسوه ی عشقی من ازین شیدایی
رنگ ورویی به تو وعاشقی ات افزودم
همه احساس،منی مایه ی سرمستی من...
ای شور تو جانان ما
دلبسته چون باران ما
ما را به لطفت جان بده
گر جانی و جانان ما