رفته ای و چو زلزله بنای جان ریخت که ریخت
با شاخص نفرت گراگیری کرد وبا تخمین زمان به نابودی کشاند
ای بغض فر خورده مرا مرد نگهدار تا دست خداحافظی اش را بفشارم
در من جا مانده ای برگرد! دیگر به جایی نمی رسی!
آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع، حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم.
می خواھم بروم اما تا به کجا نمی دانم فقط می خواھم بروم به غربتی دیگر به عشقی دیگر و شاید به دردی دیگر حس رفتن تا ھمیشه رفتن وجودم رافرا گرفته است
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
چیزی برای از دست دادن ندارم جز تو که رفته ای!
زندگیمو دادی بر باد تو با شیرینی حرفات
ترک ما کردی... ولی با هر که هستی یار باش
اشک های تلخی که بر قبرها می چکند همان حرفهای شیرینی هستند که روزگاری باید بر زبان می آمدند ولی افسوس...
بی تو هم میشود زندگی کرد/ قدم زد/ چای خورد/ فیلم دید / سفر کرد ...فقط بی *تو* نمی شود به خواب رفت
دلتنگ ها بهتر میدانند که خواب یک نیاز نیست تنها یک بهانه است ! تا آدمی به شب «پناه» ببرد.
می رسد روزی که دیگر در کنارت نیستم بی قرارم می شوی من بی قرارت نیستم
فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور رفته ای... اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم... و اشک های خداحافظی را !!
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی زود
روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم...
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود
گاهی آدم ها دلگیرند و دلتنگ آرام می خزند کنج اتاقشان با یک بغل تنهایی گاهی تا اطلاع ثانوی تعطیل اند *لطفا بعدا مزاحم شوید*
نیستی و ببینی جای خالیت چگونه به من دهن کجی می کند...
گاهی نمی دانی از دست داده ای یا از دست رفته ای...
به شبهای تاریک و تلخِ جدایی خیال ترُا چون دعا دوست دارم قسم بر دوچشمانِ غم ریزِ مَست ترا من به قدر خدا دوست دارم
جان زینب حرف جدایی رو نزن بی تو میمیره خواهرت ای عشق من داری امشب غصم رو میخوری اما نگفتی ما رو به کی میسپری دلم خون شده امشب بمون هستی زینب نرو داداش غم تو دل خواهر بیا این شب اخر کنارم باش حسین وای
وقت جدایی رسید باد مخالف وزید از شرر داغ تو پشت برادر خمید