جرات کن و همانی باش که با آمدن پاییز، دست در دستِ باران می بارد می رقصد و هوایش را به هوای آسمانی گره میزند که چیزی جز پاکی و رهایی در آن پیدا نیست، آخ که پاییز جان میدهد برای دوباره ایستادن، دوباره آرام شدن.جرات کن و همانی باش...
وقتی تو راه های پرپیچ و خم زندگی مثل یه کوه روبروی تموم ترس هام ایستادی و من پشت گام های بلندت آروم آروم راه میرفتم تو دلم هزار بار بهت افتخار کردم.وقتی هرجا نشستم دیدم و شنیدم از شجاعتت،تو دلم هزاربار بهت افتخار کردم.وقتی تو چشمای پر از ابهتت...
تمام آنچه از تو می خواستم این بود که خودت را برسانی به دلتنگی هایی که همیشه همچون سایه ای دوش به دوش تمام راه را با من قدم میزد. همین که نبودنت بسانِ رقیبی می ماند که از بودنت پیشی میگرفت سخت ترین عذاب دل به حساب می آمد....
جاده ای که ما را به مقصد میرِساند گاهی سخت بود و بارانی،آدم هایی که با ما همراه میشدند گاهی درد بودند یا شاید هم درمانده.گذشته با تمام آدم های همراهش بخشی از زندگی ما بشمار میروند که سپری شده اند،نمیتوان با زمانه جنگید و قدم های آدم های رفته...
ارنست همینگوی زمانی که مشغول نوشتنِ پیرمرد و دریا بوده است ، بارها بَدحال شده و بعد از انتقالَش به بیمارستان ، پزشکان علت را دریازدگی تشخیص داده اند ، در حالی که او در زمانِ نوشتن آن رُمان کیلومترها از دریا فاصله داشته است... لحظه به لحظه ی زندگی...
زندگی پر از زیبایی های کوچک است که تحمل رنج ها را آسان تر می کند. شاید کمی دیر اما یک روز خواهی فهمید گاهی فلسفه رنج کشیدن مان در دیدن و پیدا کردن باارزش ترین چیزهاست. تمام آنچه که چشم ها قبل از لمس سختی قادر به دیدن و...
محبوبِ من زمان درحال گذر است و کلمات یاری ام نمیدهند.. خوب میدانم که عشق را هیچگاه، زبانِ توصیفی نیست ساده و از دل برایت مینویسم من هیچگاه از این زندگی چیزهای زیادی نخواسته ام جز دو چشم که با قلبی آکنده از مهر به تماشای این زندگی نشسته باشد،...
زندگی را لحظه ای ارزش غم خوردن نیست!
دختر پاییزی عزیزم دستت را در دستان پر توان مهر بگذار شرط میبندم او هوایت را خواهد داشت و آبان لب های سرخ تورا خواهد بوسید و به گونه های زردت رنگی از عشق خواهد زد و امان از دیوانگی های آذر از بس دلش برایت ضعف می رود تب...
دوستت دارم این تعارف نیست زندگی من است
هر روز بوی تازگی میدی ای یار قدیمی ته ویرانه های این غربت رنگ سازندگی میدی ای یار قدیمی تو این چاله های سیاه زندگی طعم سرزندگی میدی ای یار قدیمی
هر صبح... اِنگار کنارت،عشق تلاوت می شود... و روزگار،زندگی را با لبخند به نگاهم می چسباند...
اگر چمدان ها از اندوه بی پایانِ سفر می گفتند اگر جاده ها از محو شدن غم انگیزِ رد پاها می گریستند اگر نامه ها از خوابِ خاموشِ خود بیدار می شدند اگر دستهای ما دست ازخداحافظی می کشیدند و چشمهای ما قهر را بخاطر نمی سپرند اگر خاطراتِ بلاتکلیفمان...
از میانِ آدمها ،نگرانی ام برای آنهایی که مهربانند از همه بیشتر است. در چهارچوب ذهنی آدمهای نامهربان، تنها چیزی که جا میگیرد و جور در می آید منافعِ شخصی ست. چنین اشخاصی اساسا کاری به کارِ تداوم و سلامتِ یک ارتباط ندارند و دوستی هاشان، اگر بشود اسمش را...
برای مردم جایی که من در آن زندگی می کنم، قانون یک متر فاصله ، قانون جدیدی نیست. اینها اساسا فرهنگ ماچ و بغل و بوسه را ندارند. حتی همان دست دادنشان هم آداب خاص خودش را دارد. اینها آدم لحظه اول پریدن و دست دادن و خودمانی شدن نیستند....
موقع دلتنگی برای عزیزت است که می فهمی چقدر تنهایی! می فهمی دنیای بزرگِ بزرگِ تو تا چه اندازه کوچک و حقیر است. می فهمی دستی که از زمین و آسمان کوتاه است، تنها یک اصطلاح نیست، واقعیت دردناک زندگی خودت است. مثل اینکه از گودالی، دره ای، چاهی عمیق...
مکالمه زندگی با ما طولانی ، مداوم و رمزگونه است... حال ، جواب های ما به زندگی لزوما باید کوتاه ، مختصر و عمیق باشند... نوع نگاه ما به زیستن و در حال ْ زندگی را زندگی کردن ، تا آنجا که عمق ِ نیاز روحی و عاطفی روزمره مان...
من اینجا بس دلم تنگ است درون سینه ام هر روز یک جنگ است من اینجا آسمانم ابری و سرد است کنار برکه ی دنیا ؛ برایم زندگی ؛ پردرد و بی رنگ است ... .
زندگی بادا به کام پاکدست پر تلاش هر که باشد او، به هر سویی از این دنیای ما
خیره سازد چشمها را رنگ زیبای خزان زنده بادا زندگی در آذر و مهر و اَبان
من را نگاه کن که دلم شعله ور شود بگذار در من این هیجان بیشتر شود قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود من سعدی ام اگر تو گلستان من شوی من مولوی، سماع تو برپا اگر شود من حافظم اگر تو...
همیشه فکر می کردم آدم به یک سنی که برسد روی نقطه امنی می ایستد و با خیال راحت پشت سر تمام دغدغه هایش آب می ریزد... فکر میکردم بعد از یک عمر دویدن، آدم تکیه می دهد به دیوار محکمی و گوش می سپارد به موزیک دلخواهش و توی...
شب به شب از میان پلکم درد میزند بر هم عمق خوابم را من که عادت به روز بد دارم پس بده پس قرار و تابم را هفته و ماه و سال و قرنی شد من هنوزم اسیر موهایت طرح لبخند روی لب هایت لحن زیبای گفتگوهایت لاله و سوسن...
میوه نارس را دیده ای؟! هرچقدر هم زیبا باشد طعم گس می دهد، کال است، ناچاری دور بیندازی اش.. می دانی، زندگی بی تو طعم گس می دهد، می شود یک چیز دور انداختنی..!