دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
من تو پونزده سالگیعاشق شدم... معشوق من نوزدهسالش بود و معروف ترین شاعرجوونی که ازش تعریف میکردن...اون موقع ها هیچوقت ندیدمش!یعنی از نزدیک نشد ببینمش...اما همین یه شعر مگه کافینیس برای عاشقش شدن؟!معشوق ما غایب!دلش در دل ما حاضر بود:)♡دیالوگ دستهای دیوانه ♥️نویسنده: ریحانه غلامی (banafffsh)...
خسته ام مثل عقابی که پیر شدهیا پرنده ی زخمی از پرواز تیر شدهابر باران عشق از تن ام گذر نکردباد پیمان شکسته نصیبم کویر شدهتا آخرین نفس منتظر است آهو بیاوقتی به چنگ تیز پلنگی اسیر شدهرودی کشته بدون جنگ با آبشار شدهدر عین سر بلندی خود سر به زیر شدهبازیچه در قمار زندگی با تاس عشقعاشقی با حکم خود گوشه گیر شدهمردی که دل به وسعت رویا سپردهبا تزویری به نام حقیقت حقیر شدهماهی نمیر دریای تو در راه استدریا کجاست ؟ تنگی ...
آنقدر عاشق "تو" هستم که دردِ نیامدنِ تو هم برایَم "زیباست" ...!حالِ دلم تماشایی میشود وقتی که تو بیایی ......
حالم بد است مثل عقابی که پیر شدیا کفتری که زخمیِ پروازِ تیر شدابری قرار بود از اینجا گذر کندپیمان شکست باد و نصیبم کویر شدتا آهِ آخرین نفس، آهو امید داشتوقتی به چنگ تیز پلنگی اسیر شدرودم، که در تقابل با رسم آبشاردر عین سربلندی خود سربه زیر شدبازیچه ی قمار و غرور و شراب و شعرعاشق که شد به حکم دلش گوشه گیر شد.مردی که دل به وسعت رویا سپرده بودبا طعنه ای به نام حقیقت حقیر شد!!ماهی نمیر... باش که دریا بیاورمدریا ...
پدرم می فرمودند: خانم!فرزندمان به سلامتی عاشق شده استو مادرم آهسته آهسته به نجوا می گفتند: اسپند دود می کنم...عشق در خانه ی ما شگون دارد......
یه مردادیم با یه عالم غروریه کوهم که پیش کسی خم نشدیه زخمایی تو سینمه که براتبجز عشق تو چیزی مرهم نشدشب توی موهاتو من دلخوشمکه این خونه با چشم تو روشنهیه مردادیم عاشق پر زدنمگه عشق تو سر به زیرم کنهمنم پادشاه همه دردهاکنارم که نه جات تو قلبمهنه این تاج تخت و نه این زندگیجهانو بگیرم واسه تو کمهمنم پادشاه یه مرز بزرگیه مرزی که اندازه شونتهکدوم جنگو باید ببازم بهتکه ثابت بشه قلب من خونتهمن یه مردادیم من یه مرد...
کمندِ زلفِ تو رقصان میانِ بادِ نوروزیهرآن کس دید زلفت را روان شد سوی بهروزیمیانِ ظلمتِ شب ها چو از رُخ پرده بَرداری دلِ تاریک عاشق را به عشقِ خود برافروزیبیفروز آن چراغِ دل تو ای فتّانهٔ دوران !که هر صبحِ سحر جان را به آهنگی بیفروزی خیالِ دیدنِ رویت مرا نقشی است در خاطرخوش آن روزی که بینم من دلم را بر دلت، دوزیدلِ سرگشته ام را چون که بنشانی به کنجِ دلبرایم می شود آن روز روزِ فتح و پیروزی طریقِ عاشقی کردن ...
دلنوشته هایم...نه نانی می شود برای دل گرسنهنه آبی برای رودهای آرام و کم عمق...!دلنوشته هایم اما...جنس خون درون شاهرگ است...که می تازد به رگهای زندگی ام...مهربانم ؛عاشقم چه بمانی چه نمانی ،میان واژه های به صف کشیده امهمه ی روزهای من بوی تو را میدهد... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید...عاشق شدیم و همان موقع کار جهان سر آمد؛ تمام وجود و بود و نبودمان یک دفعه به دیگری گره خورد. بزرگ ترین ارتفاع مان شد چشم هایش و مدام ترسیدیم مبادا از آن دریچه های مشکی سقوط کنیم.چشم دوختیم به دهانش و هر چه گفت با جان دل گوش دادیم. در صدایش غرق شدیم، گاهی آرزو کردیم ای کاش میشد صدایش را نوشید.آری دقیقا از همان روز که عاشق شدیم جانمان سر آمد فکر کردیم بزرگ شده ایم اما دوران بچگی هایمان برگشته بود. بهانه می ...
به داروها نیازی نیست وقتی که تو را دارم علاج خستگی هایم ،فقط آغوش درمانیست......
بوسه ای دزدیده ام قاضی مرا محکوم کردگفت بگذارش همان جایی که دزدی کرده ای......
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیستابری شده دلها و ز باران خبری نیستحالا که درختان همه سبزند و زمین سبز صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیستدلها همه پژمرده شد از سختی ایّامدر سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیستدرگیر به اشعار و غزلها شده ایم وغافل که ز چشمان غزلخوان خبری نیستدر پیچ و خم کوچه ی تنهایی دنیاافسوس که از یاری یاران خبری نیستما را چه شده ؟باز چرا مُرده محبتاز رأفت و اندیشه و ایمان خبری نیستدل عاشق و دیوان...
دل مردگان معنای احیا را نمی فهمندفرق غروب و صبح فردا را نمی فهمندآنها که سیرابند رنج تشنگی ، حتّیطعم خوش آب گوارا را نمی فهمندشب خفتگان هم در سکوتِ مبهم شبهاحال دل غمگین و تنها را نمی فهمندصحرانشینان بیابانهای لَمْ یَزرعبی شک شمیم عطرِ گلها را نمی فهمندناگفته ها گم میشود در بغض هر واژهکوران که مفهوم الفبا را نمی فهمندباور نمیکردم ولی افسوس آدمهااحساسِ در هر شعر زیبا را نمی فهمندآرامتر دنیا نَکوبان قلب عاشق را...
بنا ندارم که عاشق نباشم آنچه زندگی ام را از سکوت نیستی در می آورد آنچه مرا به جهان سنجاق می کند عشق است و همین عشق باعث می شود جهانی این همه تلخ را باز هم چون :شیرین :بخواهمسازهای آبی سولماز رضایی...
چه بلایی ز غم و عشق تو آمد به سرمکاش از مهلکه اش جان به سلامت ببَرماز شب رفتن تو، گفت دل عاشق منباید هر لحظه به تن، رَخت محبت بدَرماز همان لحظهء اول که به هم خیره شدیمتا کنون از خودم و زندگی ام بی خبرمهنرم عشق تو بود و ز نبودت حالامدتی هست که من بی خودم و بی هنرمحضرت عشق کجایی که ببینی اکنوندر پی عشق و خودم در وطنم دربدرمارس آرامی...
به فردا بگویید:کاش دیشب آمده بودی،عاشقی به قرار فردایش نرسید...جلال پراذران...
عشق و آب و کلمه هر سه جاری می شوند بدون اصرار ،بدون تردید ،بدون جوهر عشق ،اگر عشق باشد می جوشد و می خورشد و عاشق تنها نظاره می کند که عشق خودش وسط معرکه است همچون آب همچون کلمه که معلوم نیست در چه زمان و در چه مکان و از کدام دهان بیرون می جهد تا بگوید \هستم \سازهای آبی -سولماز رضایی...
جان عاشق قدرت خروج از زمان را دارد نماز سماع ذکر دعا همه اینها ،اگر با عشق دمساز شوند ،عاشق را از زمان و مکان جدا می کنند گاهی او را به ازل می برند ،درست وسط معرکه \الست برکم\ و گاهی او را به ابد ، در جوار \علیه راجعون \آن سه روز سولماز رضایی...
گفت عاشق می شوم, رفت و حقایق را شکست.مست مستم بود اما باز جامم را شکستلحظه ای بر تار مویش شاعری کردم ولیبرف و بوران از غضب بارید و زلفش را شکستگفت یوسف می شوم, اینبار عاشق می شومتاکه آن درها برویم باز شد در را شکسترفت و رفتم، ماند و ماندم، عاقبت پایم شکستتازگیها قاب آن عکس قدیمی هم شکستبا نگاهی آمدی افسونگر قلبم شدیآن دو پلک بسته ات این بار قلبم را شکست!ارس آرامی...
نفهمیدن همیشه هم بد نیست گاهی اوقات اگر از همه جوانب یک کار آگاه باشی ،هرگز توان و جسارت انجام آن را پیدا نمی کنی راست است که می گویند \عشق \ چشمهایش را کور کرده چون اصولا اتفاقهای عاشقانه خارج از منطق و عقل است اگر قرار بر این بود که آگاهانه عاشق شویم هرگز \دیوان شمس \ نگاشته نمی شدآن سه روز -سولماز رضایی...
نمی شود به زور نمی شود عشق تحمیلی نیست نمی شود به کسی اصرار کرد عاشق باشد یا نباشد حتی انتخابی هم نیست عشق از لا مکان و لازمان می آید و کسی را قدرت مقابله با آن نیست از همین روست که در جان اسارت عشق ،آزادگی نهفته است که انسان را حتی از خودش آزاد می کندسولماز رضایی...
تو وقتی مرا دیدی ،که زخمی بودم جانم هزار تکه ،شده بود قبل از آنکه مرا ببینی زخمهای تنم را دیدیقبل از آنکه بتوانم تو را ببینم دست هایت را دیدم حالًا من عاشق آن دستی شده ام که بر زخمهایم نشست و اینگونه بود که عشق ما از نگاه آغاز نشد من عشق را لمس کردمسولماز رضایی...
تو عشق را خوب می شناسی ،میدانی عشق نباید حادثه ای لحظه ای باشد کاری می کنی که آرام آرام کسی عاشقت شود و بعد ذره ذره دلش برایت آب شودکاری میکنی که آدم به خودش بیاید ،ببیند که هیچ چیز برایش نمانده جز تو تو ساحر بزرک روح کوچک منیسولماز رضایی...
کتاب شعرم روی دستم مانده بود ،هیچ ناشری قبولش نداشتمی گفتند :هیچ کس با اینها عاشق نخواهد شد و هیچ عاشقی با شعرهای تو برای معشوقه اش پیام نمی فرستد .هنری در آن نیست نه ایهامی ، نه آرایه ای راست می گفتند ،آنها همه تو را کم داشتند و من نام تو را به شعرهایم اضافه کردم و حالا هر که از کوچه شعرهایم رد می شود بوی یوسف را می گیرد و هر که می خواند دهانش پر از شیرینی عشق فرهاد می شودچه شعری شد ،شعر تو...
پیشگویی کف دستم را دید . گفت تو دستی دستی کار دست خودت می دهی عاشق می شوی و عشق کار خودش را انجام می دهد تو را برمیدارد و می برد بالاتر از تمام فاصله ها ،بالاتر از تمام مرزها ،بالاتر از تمام قاعده هاتو را از تو جدا می کند تو جان دیگری می شوی تنی دیگر و روحی دیگرسولماز رضایی...
نه که چشمان تو سرشار محبت باشدمنِ بیچاره ز بیچارگی ام عاشق آنها شده ام !...
آدما فکر میکنن عشق یه اتفاقهو تمام زندگیشونو منتظر افتادن این اتفاق هستندر حالی که عشق یک اتفاق که نه، بلکه یک دانشهیک علمهمنتظر اتفاق افتادنش نباشینعشق رو یاد بگیرینهمدیگه رو یاد بگیرینهمدیگه رو بلد باشینو تصمیم بگیرین که عاشق بشینو عاشق زندگی کنین ♥️...
تو میگویی عشق! من میگویم ترس!🙃😅میدانی ترس از چی؟ ترس از خرد شدن،ترس از دست دادن،ترس از تنها شدن..!تو میگویی آزادی،من میگویم اسارت!اسارت بین حس های مختلف حسرت،دلتنگی،محبت و حتی حسادت\!چشم هایم را بستم تورا دیدم!عجیبه،چشم هایم را باز کردم بازهم تورا دیدم!انحنای لب هایت که گشوده میشود و لبخندت به وجود می آید!صدایت که با هر کلمه ای که میگفتی گوش هایم را نوازش میکرد.......😌💫اگر از من معنی عشق را بپرسند،میگویم(تو)چون تو آمدی و خانه ی دل...
و من در انتهای شب به تو می اندیشم به گرمی دستانت در یک روز سرد پاییزی و به هرم نفس هایت ...هنگامی که دوستت دارم را زمزمه وار در گوشم نجوا می کنی ای تو زیبا ترین عاشق هر چه از تو بنویسم کم است...
آرزومه چشامُ به روی هم بذارمبازش کنم ببینم معشوقمُ کنارم...
افسوس که عشق ، ویران شده دیگر عاشق از معشوق گریزان شده دیگر آرزوهایی به سر پرورده بودیمهمه به دست غم ها مدفون شده دیگر گرگ و شغال آمده از کوه ها به شهر آهو سوی بیابان فراری شده دیگر معشوق عشق عاشق ، همه ثروتش بود تاراج گشته طعمه ی گرگان شده دیگرآب زلال نهر دیگر بو گرفته استماهی مرده ، لانه ی کرمان شده دیگرسایه گریخته از زیر درخت بید در جای سبزه ها خار مغیلان شده دیگر در شاخه های سبز کاج پرغرور جغدی نشسته حاکم...
+ عاشقش شدم ..- مگه نبودی؟!+ هر بار که میبینمش انگار اولین باره ..و هربار دوباره عاشقش میشم .....
درخیالم تو و من باشیم و بارانی که نیستبه بغل می کشمت در آن خیابانی که نیستفکر بوسیدن و آغوش تو تا زد به سرمبه جهنم که ببیند آن نگهبانی که نیستلب تو باشد و من باشم و یک گوشه دنجگنه بوسه زدن گردن شیطانی که نیستگونه ات معدن و من در پی استخراجشنمکش حیف در حصر نمکدانی که نیستباز باران به دلم شور جوانی بخشیدنم باران و تو باشد به فراوانی که نیستراستی هر چه شده بین من و تو راز استرازگویی صفت چون تو مسلمانی که نیستمن ع...
گاهی باید رها کرد و رفت.درست پشت دنیای این آدم ها قایم شد.تنها از تو یک ارثیه به جا بماند، تا بارانی شود که بر سر عاشقان فراموشکار این شهر می بارد. گاهی باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی، عاشق بودی، وگرنه رفتن را همه بلد هستند. گاهی باید رها کرد و رفت، جایی که بتوانی خود واقعیت را پیداکنی و آن وقت است که می توانی نیمه ی دیگر پنهانت را، آشکار سازی. گاهی می خواهم بروم و ناپدید شوم به جایی که هیچ کس من را نشناسد، خودم باشم و تنها خو...
گفت عاشق می شوم, رفت و حقایق را شکست.مست مستم بود اما باز جامم را شکستلحظه ای بر تار مویش شاعری کردم ولیبرف و بوران از غضب بارید و زلفش را شکستگفت یوسف می شوم, اینبار عاشق می شومتاکه آن درها برویم باز شد در را شکسترفت و رفتم، ماند و ماندم، عاقبت پایم شکستتازگیها قاب آن عکس قدیمی هم شکستبا نگاهی آمدی افسونگر قلبم شدیآن دو پلک بسته ات این بار قلبم را شکستارس آرامی...
اینک تو ماندی و میان دستانت دست تنهاییتو ای عاشق تو ای تلفیق بغض و اشک و تنهاییبه قدر هق هق ات دیوار برای تکیه دادن نیستبر این افتاده از چشم ات هوای ایستادن نیستبه جز زانو بغل کردن غباری بر نخواهد خاستمجنون شهر ! به جز تو شهریاری بر نخواهد خاستتو یار شهر عشق هستی دریغا شهر یارت نیستبه جز دلهای سنگ و ساکت و سرد در کنارت کیستامید یاورانی نیست با این خیل نا یارانبمیر آخر بمیر ای شهریار شهر سنگستان...
حتی سوالات کتاب تست کنکورتعاشق که باشی،بیت های محشری دارد...
میپرسی عشق یعنی چه؟!و من تعریف خاصی ندارم برای عشق؛ولی حتم دارم که چشمانت برایعاشق کردن منی که چیزی از عشق نمی دانمکافی ست!...
دلبرم گاهی به من زل میزنددر کنار گیس من گُل می زنددر سرم آواز بلبل می زندنغمه های او به هر دردی دواست دوست دار چشم و ابرویش منمعاشق امواج گیسویش منمکشته ی ماه بر و رویَش منماخم هایش می کند طوفان به پا ناز دارد،عشوه هایش بی شمارمی زند آتش به قلب بی قراردوستش دارم ولی دیوانه وارطرح لبخندش برایم کافی است...
نقره داغ...!حال و روز یک مرد عاشق است،مرد عاشقی که فکر می کرد؛چون عاشق استمعشوقه اش هم بایدبه همان اندازه عاشقش باشد !!!!...
گاهی دلت میلرزد با لبخندیعاشق میشوی با نگاهی...و از آن روز است که دائم تفال میزنی و راز غیب میجوییمیشود؟میشود دستانت را بگیرم؟حلقه ایی خاص در دستی بیندازم که بپیچد دور قلبت...حلقه ایی که میگوید: نرو! نرو جان دل...نرو و بمان به پای کسی که با تمام زیبایی و حیایش قلبت را به نام خودش کرده...بمان!تنهایش نگذار...او نمیگوید ولی شب های زیادی کابوس نبودنت رامیگذراند...میشود؟میشود به چشمان تو زل بزنم از شوق لبریز بشوم و مکان از دستم خارج بش...
- این خال زیر گلوتو خیلی دوست دارم، یکی هم روی بازوته.+ از این همه جا، گیر دادی به خال؟ تو فکرشم بردارم.- هر کسی می تونه اون چشمای قهوه ای یا مثلا موهای ابریشمتو دوست داشته باشه ولی کی مثل من عاشق خال زیر گلوته؟ حتی اگه برداری، جای خالیشو دوست دارم.+ همیشه دیوونه بمون، باشه؟ زندگی از چشم دیوونه ها خیلی قشنگ تره....
عشق به دل یار که نازل شدنی نیستیک آیه بگویید دلم ، دل شدنی نیستبیهوده نکن بحث، چنین است و چنان استاین عاشق دیوانه ات عاقل شدنی نیستباید بپذیرم که اسیرم بپذیرمزندان پدر سوخته منزل شدنی نیستمن با غم دوریت، مگر می شود ای عشق!آیینه که با سنگ مقابل شدنی نیست!؟آنگونه که زاهد ز خدای خودش این مردبرگرد که از یاد تو غافل شدنی نیستچون ماه شب چارده آراسته هستیافسوس که کامم ز تو حاصل شدنی نیست...
قلب ها بشکست و درد عاشقان از حد گذشتسالهای انتظاری بر من و تو بد گذشتگریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدمسنگ سنگ کلبه کنعان خود بر سر زدمشرح دردم را فقط دیوان به دیوان داده امزندگی را در درون این قفس جان داده امچشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفتآسمان افسانه ما را بدست کم گرفتجام ها جوشی ندارد عشق آغوشی نداردبر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی نداردوای از آن روزی که یار از یار می ترسدعاشق از لحظه دیدار می ترسدچه...
در من زنی ست خیاط ...که دلتنگی را می دوزد...با بغض به اشڪ...در من زنی ست بافنده...که می بافد در خیال خویش...امید را به آرزو...در من زنی ست آشپز!که حواسش هست ترخون غذاچشمت را تر نڪند ...و دلت را خون!و در من زنی ست عاشق...که دوست داشتن را هجی می ڪند...میان هر نفس...اما...تو هیچ یک از این زن ها را دوست نداشتی!...
فرقی ندارد چند ساله باشیم. همه مان یک دانه دختر کوچولوی سرتق تخس بدبین اما مهربان و عاشق توی خودمان داریم که دلش بند بهانه ست. که فکرش وسط همه دردهای ریز و درشت توی جمله " چی بپوشم؟ " گیر کرده باشد.همه ما خاطره داریم از پا کردن کفش پاشنه تق تقی و مالیدن قرمزترین ماتیک مادر به سرتاپایمان و کجکی کوتاه کردن چتری خودمان یا عروسکمان و لاک زدن ناخن های توی گوشت رفته اش.آشناییم با دختر کوچولویی که گاه اشک ریخته و گاه پایش را روی زمین کوبید...
توباید همان پیرمرد اخموی دوست داشتنیقصه های من باشی؛همانی که در سال های دور ،وقتی روی نیمکت چوبی پارکِ نزدیک خانه نشسته و درحالی که عصایش را در دست می فشرد و چشمانش نظاره گر بازی بچه هاست ،خانومش خسته ونفس زنان بخاطر پا دردی که ازطی کردن راه کوتاه منزل تا پارک پیموده سربرسد وغرغر کنان دست به کمر بزند و بگوید هیچ معلوم است چندساعت است کجایی؟ فکرنمی کنی دلم هزار راه می رود؟چقدر تو بیخیالی مرد!وتو با همان لحنِ عاشقانه همیشگی اتبگویی بانو ...
اگر اشتباه نکنم عاشقت شده ام اگر اشکالی ندارد بگذار عاشقت بمانم جای زیادی از زندگی ات نمی گیرم فقط لبخندت را تماشا کنم و دلم خوش باشد که خوشی...
همیشه باید کسی باشد تا یک آهنگ را فقط به یادِ تو گوش کند و چراغ قرمزها و ترافیک هایِ شلوغترین خیابانِ شهر را به خاطرِ تو که سرت را به پشتیِ صندلی تکیه داده ای و یا از پسر بچه هایِ هشت ساله آدامس های رنگی میخری و میخندی، دوست داشته باشد. همیشه باید کسی باشد که آغوشش در روزهایِ تعطیل آف بخورد و زودتر خودش را برساند و بیشتر از هر وقتی کنارت بماند! همیشه باید کسی باشد، کسی باشد که به شوقِ دیدنش لقمه های پنیرِ کاله ی مامان را با ولع بخوری و نگرانِ موه...
ای آنکه مرا برده ای از یاد، کجایی؟بیگانه شدی؟ دست مریزاد، کجایی؟در دام توأم، نیست مرا راه گریزیمن عاشق این دام و تو صیّاد، کجایی؟محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقتآوار غمت بر سرم افتاد، کجایی؟آسودگی ام، زندگی ام، دار و ندارمدر راه تو دادم همه بر باد، کجایی؟اینجا چه کنم؟ از که بگیرم خبرت را؟از دست تو و ناز تو فریاد، کجایی؟...