متن غزل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل
اسفند، در خیالِ بهاران، نشسته است
در آستانهی شبِ زمستان، نشسته است
عطر شکوفهها به هوا میکشد نفس
در کوچههای خسته، غزلخوان نشسته است
لبخندِ آسمان، همه را گرم میکند
بارانِ شوق در دلِ انسان نشسته است
میرقصد آهوانه دل از بوی عید و عشق
امید در کنار خیابان نشسته...
گویی که تقدیر چنین خواسته است
در بینِ عالم، دلم خسته است
هر لحظه در نیمهی راهی اسیر
در وادیِ صبر، دلم بسته است
آنچه نخواهم، به سویم دوان
آنچه که خواهم، ز من رَسته است
با هر نفس، آرزویی به دل
اما جهانی پر از غُصّه است
ای سرنوشتِ...
گفت: کی آیم ز این غمها رها؟
کی رسد روزِ نجات و مرحبا؟
گفتم: آن دم کاین جهان را بنگری
جز برای کار، راهی برتری
آن زمان کز کار، غم کمتر شود
در کنارِ آن، دلت خوشتر شود
گلدَنی بنشان به رویِ میزِ خویش
بویِ گل آرد صفا در روز...
...تنگ غروب، درپی تو آبشارِ اشک
آیینه ی تمام نمای غزل شده ست...
...رمیده می شوم و رام می شوم باتو
غزل غزل به هوایت غزال خواهم شد...
...یک عمر روی پای خود بودی درختِ من!
هرگز نیفتاده به روی شانه ای بارت...
(سجدهی اخلاص)
دل اگر پاک نشد سوی تو راهش ندهند
برگهی عفو به دستش ز گناهش ندهند
آن کسی که شده آلوده بهدریای گناه
نم اشکی به تبرّک، به نگاهش ندهند
سرِ شب تا به سحر گر که بگوید: «الغوث»
چون دلش پاک نگردیده، پناهش ندهند
تا که بر دوش...
دیشب به روی دفترِ دریا گریستم
اشکم به ته رسید، دلم را گریستم
مانند کوزه ای که شده گونه هاش تر
بر شانه های دخترِ دنیا گریستم
وقتی که زد به سینه ی من ماه دستِ رد
با چشم های غرق تمنّا گریستم
دیدم تمام شهر به من پشت کرده...
تا صبح، قطره قطره به روی مزار خود
بی تو شبیه شمع، سراپا گریستم.
گم کرده راه، با چمدانی از انتظار
در ایستگاهِ شاید و امّا گریستم
دیدم تمام شهر به من پشت کرده اند
پشت دری نشستم و تنها گریستم
وقتی که زد به سینه ی من ماه دستِ رد
با چشم های غرق تمنّا گریستم
مانند کوزه ای که شده گونه هاش تر
بر شانه های دخترِ دنیا گریستم
دیشب به روی دفترِ دریا گریستم
اشکم به ته رسید، دلم را گریستم
من بی تو در هیچ انجمنی هیچ نخندم
بی روی تو سوزنده در آتش چو سپندم
خوش باشد اگر با تو به دوزخ بنهندم
" در کاسه وصل تو اگر زهر دهندم
خوشتر که به پیمانه هجران تو قندم"
کی یار صدایم بکنی خوب من آخر؟
کی دل بکند قصه...
مرا آنچه گناهی بود، این بود...
کمی دوست داشتن تو در خیالم...
تمام سهمم از دنیا، همان چشم سیاهت بود...
که قلبم را میان سینه می لرزاند...
آمدم تا که ببوسم لب شیرینت را...
که پریدم از خواب...
چقدر خواب قشنگی میشد...
فرصت بوسه ز لبهات ، گر محیا میشد...
شرابِ خون خورَد دلم،
زِ جامِ سردِ بی کسی؛
بیا؛ بشو، تو همنفس،
برای من؛ برای دل!
نفس، نفس، سروده ام،
تو را به لحظه های دل؛
نفس تو را کشیده ام،
ز موجِ هر هوای دل.
نفسم با تو شود شاد و،
دلم نغمه زنان؛
تپشِ قلب و صفای گلِ جانم با توست!
نفس گشتم برای تو؛
چگونه می کشی من را؟
من از نقّاشی قلبت،
همیشه، مهر دارم یاد.
درکم کن و، ترکم نکن؛ یار؛
تر کم نشد چشمم برایت!
بنگر چه سان با جان نشسته،
سرتاسرِ حسّم به پایت!