پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلدار چنان مشوش آمد که مپرسهجرانش چنان پر آتش آمد که مپرسگفتم که مکن گفت مکن تا نکنماین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس...
سردم مرا آتش بزن آتشفشان منگرمم؟مرا خاموش کن ، آتش نشان من...
باز هم تیغ غم از طاقت من تیزتر استنازنین ! امشب قصه ات قصه ای دیگر استسردرگمی سوال قشنگی است بعد توتا مرگ احتمال قشنگی است بعد توقبول می کنم بهار عوض نمی کند مرااجازه میدهم غبار عوض نمی کند مرااشکم به نردبان توسل نمی رسدآهنگ قلب من به تعادل نمی رسدافتاده آتشی به تمام وجود من هی ذره ذره دود شده همه وجود منسردم ؟ مرا آتش بزن آتشفشان منگرمم؟ مرا خاموش کن ، آتش نشان منگل من چشم مدهوشت گلوله استهمان لب های خاموش...
نادر ابراهیمی:آتش بدونِ دود نمیشود، جوان بدونِ گناه !...
گیجم و قرن هاست گم گشتم، در شب خسته ی جهان خودممثل اصحاب کهف در خوابم، مانده ام دور از زمان خودمورق خفته در کتابچه ام، کودکانه مرا \طیاره\ بسازبپران و کمی بلندم کن، نیست پرواز در توان خودمدل من قسمتش پریشانی ست، شاعرم عادتم خود آزاری ستگله از هیچکس ندارم من، خورده ام زخم از زبان خودممثل گوگرد شیطنت کردم، خانه ای سوخت از شرارت منغافل از اینکه مرگ در پیش است، زدم آتش به جسم و جان خودمآسمان جهان فدای شما، های ای زنده های سرگر...
آن بوسه های ناکرده میان دهان توستمن تشنه کام و آب گوارا در کنار توستسر تا به پای تو مظهر زیبایی ست گل منبا آن نگاه نجیب که در دیدگان توستتو باغی با بنفشه ی گیسو و سرو قدتنت یاس است و گونه و گل ارغوان توستخورشید تاریک شده در ابر گم شوداز شرم آن نوری که در آسمان توستبا بوسه ای در آتش خود می سوزانی مراانگار که آفتاب درون دهان توستآن لحظه که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توست...
به آتش گفت : نسوز تا کمی آرام بگیریآتش گفت :آنگاه توشبهایت را چگونه گرم خواهی کرد؟و از آن پس نیز ، اندوهشومینه عشق راروشن نگاه داشت... جلال پراذران...
صد بوسه ی نداده میان دهان توستمن تشنه کام و آب خنک در دکان توستسر تا به پا زنی تو و زیباست این تضادزان شرم دخترانه که در دیدگان توستباغی تو با بنفشه ی گیسو و سرو قدیاست تن است و گونه وگل ارغوان توستخورشید رخ بپوشد و در ابر گم شوداز شرم آن سُهیل که در آسمان توستبا بوسه یی در آتش خود سوختی مراانگار آفتاب درون دهان توستاین سان که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توستانگار کن که با نفس ...
ولی جدا از این حرفا چقدر دلم میخواست الان دوتایی کنارِ اتیش.. وسط یہ جنگل..سرم رو سینت... دستات لای موهام بود و...اهنگ مورد علاقمون رو تکرار...!!!...
درد ِ دل عاشقانه دارم هستی ؟در دل هوس ِترانه دارم هستی ؟یک بوسه برای عید پیشم داریچون آتشم و زبانه دارم هستی ؟...
گاه که اشک پناه گاهت باشدو سرما در تنت چرخ بزند هیچ آتشی دلت را گرم نمیکند وقتی دل گرم نباشی...
مثل لالایی ست در گوش خلایق، شیونمعاقبت خود را میان شهر، آتش می زنمساده بودم، فکر می کردم حراست کرده امبا خطوط دفترم از مرزهای میهنماز تمام دل خوشی های جهان دل کنده امروز و شب چشم انتظار لحظه ی جان کندنمباز در آیینه تصویرم کمی ناآشناستاز صدای خویش می پرسم که این آیا منم؟!از تب عشق است یا داغ برادر کاین چون اینمثل مرغی در تنور افتاده می سوزد تنم؟رد پای بوسه ی یار است یا خون رفیقلکه ی سرخی که جا مانده ست بر پیراهنم...
پاکت سیگارخوب است یا بد نمی دانمفقط یک شعله ی آتش میان من او فاصله است. روشنش میکنم همین حالاکام میدهد یا کام میگیرد نمیدانم فقط دنبال گم شدن میان دود سیگار می مانم. حمید پناهی زاده...
اکثریت ما، احساساتمان را،درون صندوقچه ای محبوس کردهو به درِ آن قفلی به نام "سکوت" زده ایم؛و نگهبانی از جنس غروربرای آن گذاشته ایمکه مبادا تبر این احساسات،قفل را بشکندو از آن بیرون بِجَهندو ما را رسوایِ عشقِ مان بکنند؛که آن وقت،ما می مانیمو دنیایی از احساساتکه به هیچ وجه مهار شدنی نیستند...و این چنین استکه ما همواره در حسرت احساساتمانهم چون اسپند روی آتش می مانیم...!...
من یک زنم زن بودنم را دوست دارم !برجستگی های تنم را دوست دارم !من مادرم با پوششی از جنس شبنمگلهای سرخ دامنم را دوست دارم !عطر تنم خوشبوتر از بوی بهشت استبوی خوش پیراهنم را دوست دارم !وقتی که تنها می شود آغوش گرممدر انتظارت ماندنم را دوست دارم !می سوزم و می سازم و مانند شمعیآتش به جان افکندنم را دوست دارم !من عاشقم همچون زلیخا بی نهایتاز عشقِ یوسف گفتنم را دوست دارم !در سینه ام احساس نفرت نیست حتیمن ...
خلاف عشق هایی که سری دارند و سامانیدو حاصل داشت عشق ما، پریشانی پریشانیچرا از خواب دنیا سهم ما کابوس بود و بس؟چه شد رویای ما باهم؟ نمی دانم، نمی دانیاگر در چشم هایم آنچه می خواهی نمی بینیچرا از دیدنم در اضطرابی و گریزانی؟!به آتش می کشانم زندگی را پای عشق توولی هرگز نخواهی دید در عشقم پشیمانیخدا صبرت دهد ای دل! که با دیوانگی بایدبه عاقل های شهرت عشق بازی را بفهمانیحبیب حاجی پور...
آتش کدام غمخاطره ات را از من دور می کَنَد ؟سخت است ؛مثل کندن زالواز روی پوست می ماند!بجز برای سوختنپری را وا نمی کند این عشق پری را وا نِ ... جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
اینجا دگر پائیز، رنگِ زردِ خود نیستاینجا کسی دیگر به فکر دردِ خود نیست.اینجا بهارش رنگ دیگر دارد انگارهمراه باران هم هوای سردِ خود نیست.اینجا دگر آتش در اوج فصل سرماپاسوزِ آن بیخانه ی شبگردِ خود نیست.آخر چه کردی ای وفا با زندگی هادیگر زنی در انتظار مردِ خود نیست.اینجا همه از ترس با هم دوست هستنددیگر کسی در جستن همدردِ خود نیست.غرق زمستانند اینجا مردمانشاینجا دگر پائیز ، رنگِ زردِ خود نیست.مهران بدیعی...
تصویرهای تومثل شعله های آتشنامکرر استسبز آبی کبود من!نارنجی!آدم که از تماشای آتش سیر نمی شودمی شود؟خیال کن من آتش پرستم...
می خواستمبا توپاییز را ورق بزنمآذر آتش به جانم زدحالا سالهاستبدون توقدم می زنموپاییز تمام نمی شود...
ای عِشق!تو اینگونه چرایی؟!میکِشی به آتَش دلمان را،اما نَهایت باز عزیزِدلِ مایی!؟...
چه کسی خواسته تا کار به اینجا برسدعشق و دیوانگی ما به مدارا برسدقسمت دشمن انسان نشود روزی که"دوستت دارم" معشوق به "اما" برسدسد بر این رود کشیدند به دریا نرسیمقزل آلا که نمی خواست به دریا برسد !!"عشق آتش به همه عالم و آدم زد" و رفتغم کمین کرد که در روز مبادا برسدبه خدا با زدن حرف دل انصاف نبودتاج به یوسف و ماتم به زلیخا برسدبین جمعی که نشستند قضاوت بکنندکاش می شد که کمی هم به خدا جا برسد...
جهانبدون توهمان جهنم استفقطآتش ندارد...
عطرِ تو تراود مگر از بسترم امشبکاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشبچون تشنه پس از وصلتِ دریا و چه کوتاهاز هر شبِ دیگر تک و تنهاترم امشببیدار نشستم که غمت را چو چراغیاز شب بِسِتانم، به سحر بِسپُرم امشباشکت چه شد ای چشم! که آن برقِ شهابیشعری شده آتش زده در دفترم امشب"زنده یاد حسین منزوی"...
در آتش_عشقسوختم بعد از تو !دل را به غمتفروختم بعد از تو !از داغ هزار پارهشد قلب من و ...با اشک دوبارهدوختم بعد از تو !...
فالَت عجیب آمد و خندیدییک گرگِ پیر جا شده در فنجان!پیرم ولی هنوز خطرناکمنزدیک تر به من نشو دخترجان!▪تو کوچکی… درست نمی دانمدر شعرهام بوی تنت باشد!کشفِ دوتا پرنده ی بازیگوشپشت حصارِ پیرهنت باشد!▪این شعر نیست… سایه ی صیادی ست-تیر و کمان گرفته… بترس از من!شعر من آتش است، نخوان دیگرآتش به جان گرفته! بترس از من…▪شعر است پشتِ شعر… نخوان دیگردام است پشت دام… مواظب باش!تردید کن، بترس، نیا نزدیکرویای بی دوام… مواظب باش!...
وقتی غروب زود می رسدکسی از جایی دور نِی می زندو زمزمه ای نزدیکتر، می نشید جایی میانِ پیچ و تاب موهایماما هر چه نگاه می کنم آنسوی پنجره ، چنارها بی برگ!سالهاست از فصل کوچ گذشتهومن در کالبدم جا مانده ام،حالا گرمایی نیست...سرمایی هم!دیر زمانی است مهتاب خلوتِ خانه را پُر کردهمگر نه این که آتش، با آتشی دیگر روشن می شود؟!پس بیا و این پاییزواژه های دلنشین بگوو در بهایش بوسه بخواه!وقتی غروب زود می رسدتو را نزدیک تر م...
بعد تو عقلم به چشمم دیگر اطمینان نکردهیچ کس را دیگر این دل در خودش مهمان نکردتا به دست آوردمت از پا درآوردی مراحمله ی چنگیز هم اینگونه با ایران نکردآمدی آتش به جان خانه ام انداختیآنچه کردی با من اسرائیل با لبنان نکردموج موج از بین اقیانوس راحت رد شدمکشتی ام را هیچ طوفانی چنین ویران نکردکاش می کُشتی به قرآن بهتر از این حال بودبا من آن کردی که عزرائیل با انسان نکردخواستم حاشا کنم حال بدم را، باز هملرزش دست و لب و چش...
از خانه ی غم پرور دل گاه گذر کنمهمان غم انگیز مرا دست به سر کنشومینه ی قلبم شده خاموش و دگر سردآتش بزن این قلب مرا زیر و زبر کندر قوری دل جوش زند شوق وصالتبا آمدنت کام مرا غرق شکر کناز جاده ی سرد غزلم بگذر و آن گاهاحوال مرا بین خطوطش تو نظر کنبه قاصدک عشق سپردم که بگویدای عشق به این کلبه ی متروکه سفر کن...
به آتش نشانی فکر کنید که به دل آتش می زند و موفق می شود از صد نفر، نود و نه نفر را نجات بدهد اما همه به خاطر مرگ آن یک نفر به او تشر می زنند.موفقیت در جنگ اما داستان دیگری است. می گفت: به همراه ده سرباز از زیر آتش سنگین دشمن عبور کردیم و هشت نفر بیشتر برنگشتیم.در جنگ به این می گویند موفقیت.او هم مسئول هر ده نفر بود. جان سه نفر گرفته شده بود. ولی موفق به حساب می آمد. همه به خاطر نجات هفت نفر دیگر و خودش به او تبریک می گفتند.و حالا به زن؛...
آغوش من دروازه های تخت جمشید استمی خواستم تو پادشاه کشورم باشی آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم راافسوس که می خواستی اسکندرم باشی این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیستمردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود مردی که با آن جذبه چشم رضاخانی شیک روز تنها علت کشف حجابم بود در بازوانت قتلگاه کوچکی داریلبخند غارت می کند آن اخم تاتاری ت بر باد دادی سرزمین اعتمادم رابا ترکمانچای خیانت های قاجاری ت در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ استج...
نه باراننه بوراننه آتشنه توفانصدای تو انگشت تبدار آن دختر نوجوانی ستکه یک نام را بر بخار تن شیشهننوشته خط زدصدای تو انگشت یخ بسته ی مادر تازه پیری ستکه در اشک ریز گلاب و گلایلگِل از نام یک مرد می شستصدای توسوسوی مهتابدر چشم های شبی بی پناه استصدای توآتش نهتوفان نهآه است...
دستانت بر پیکرمهمچون آتش بر تن بی جان کاغذ استگر می گیرم و می سوزم ......
پاییز بعدی آمدی مارا خبر کن یک عصر بارانی فقط با من به سر کنهی قهر کن آتش بزن قلب و تنم رابا شیوهء قهرت جهان را در بدر کناز شهر چشمانم گذشتی واژه پژمردغم نامه هایم را ببین بعدا حذر کنماه و ستاره مشتری دیگر نداردیکبار هم پلکی بزن در آن اثر کناین برگها هم منتظر بودند و هستندپاییز بعدی امدی ما را خبر کن...
این گونه بود که آفریده شدند: یک آه در گلوی جهان گیر کرده بود، جهان عطسه کرد و گرد از زمین، دور شد کوه پدید آمد. آسمان خمیازه کشید ابرها آغاز شدند. باران روی زمین راه می رفت و از جیبش گل می چکید. خورشید لباسش را تکاند و درختان روییدند. باد خواب بد دید و به زمین چنگ انداخت صحرا شکل گرفت. برف گونه ابر را بوسید و «مه» نمایان شد. آتش لباسی از خاک برای مهمانی دوخت به نام جاده. اما اقیانوس ها دست ساز دست سازند. مرغوب و ماندنی..اقیانوس ها، به مرور ز...
درست همان روزی که بار و بندیل احساست را بستی و کفش های رفتن را به پا کردی!بدون این که ذره ای به حال ناخوش من بیندیشیبه منی که لحظات کنار تو بودن را نفس می کشیدم !شاید از همان اول می دانستم!می دانستم!که این همه دوست داشتن توروزی من را از پای در می آورد!می دانستم!روزی من، خواهم ماندبا حجم عظیمی از غم دوست داشتنت که در این قلب سنگینی خواهد کرد...تو با رفتنت!این عشق را راکد کردی،بال های آن را چیدی؛رفتی!و فکر نکردی که غم ...
نزدیک تر بیا و به آتش بکش مراعمری به انتظار نگاهی نشسته ام...
روزی که از یاد می بردی مرااین کلاف کهنه از هم پاره شدروح من چون واژه ای بی محتوادر کتاب زندگی آواره شداین کتاب زندگی افسانه بودهر ورق افسانه ای امیّد وارناگهان آتش زدی بر پیکرشآتشی پر شعله ودیوانه وارتو که میگفتی منم عاشق به توپس چرا این قصه را آتش زدیمهر تو از قلب خود بیرون کنمبی جهت در داستانم آمدی...
عاشق رقص گیسوانت شدمبچرخ عشق منتا آتش شوقم شعله ور شود...
عشق تو از منعشق من به تودوست داشتنت بامنماندنش باتوهمراهی ات بامنسازگاریش باتولبخند پر مهرش از توخنده های از ته دل با منفدا کاریش از منماندگاریش از توبیا باهم دراین شب،چهار شنبه سوریدست در دست هماز روی آتش عشقواز روی آتش چوب هایباغ آرزوکه شعله اش باغ را روشن کردهعهد ماندن در کنار هم ببندیمبه همین سادگی...
آتشی که تو افروختیآتشی ست دوست داشتنیآتشی ست برای گرما ی وجودهم تو هم منگرم می شو یمشعله می کشیمشعله عشقتا هر کسی که نزدیک ما شداونیز عاشق شو دبه همین سادگی...
پلاسکو در آتش سوختبسان دل منیک روزی به وقت بی کسیهمه از تنهایی به سوختن پناه میآورند آخرش...
چند نفر امشب دلشان آتش استخدا می داند؟!چند نفر پدرشان آتش نشان استخدا می داند؟! خدا دلش آتش نگرفتاز این آتشی که خاکستر شد؟؟؟و فرو نشست...
وقتی کهرفتیریشه عشقسوخت ، آتش گرفتشادی ...
در مسیر تو اگر چه هر بلایی دلکَش استیک نفس مهلت بده؛ این درد اسمش آتش است...
"کوچه جهنم و خیابان جهنم است"بدون تو سراسرِ گیلان جهنم استمن چشم به راهِ تو بودم که دی آمدروزهای دی هم نباشی جهنم استبرف می بارد و شعله می کشد آتشسرد است بیرون و درونم جهنم استنیستی خاطرات تو ذوب میکند تمامم رارشتِ بدون تو چرنوبیل است،جهنم استبخوان و بسوزان تمام شعرم راشعرهای بدونِ تو حقش جهنم استترسم که بمیرم و خدا گوید...این شاعر دیوانه جایش جهنم است!...
امان از این" پنج شنبه ها"انگار کسی یا حسی کُشنده،دلت را از سینه ات میدَرَدو به بی رحم تری شکل ممکنچنگ میزند!انگار که در دلت رخت می شویندو با خشونت تمام می فشارندطوری که از گوشه گوشه ی دلتخون آبه یی از خاطرات می چکد؛گاهی آرام میشوی و گاهی میسوزیو این آتش تو را به خاک های سردی می کشدکه عزیرانت را به رسم امانت بلعیده اند،آرامگاهی که آب بر آتشِ دلو آتش بر خرمنِ افکار دنیایی ست،جایی که در تمام شهرها بهشت نامیده ...
باز از نگاه خیس من یاد تو می بارد رفیقبر دفتر اشعار من بذر تو می کارد رفیقواژه به واژه خط به خط تنهاتویی مضمون منای ناجیِ رویاییِ ابیات ناموزون منپر از ترانه می شوم وقتی به یادم میرسیجان میکنم از دوری ات پس کی به دادم میرسیمن تاسحر چشمم به در اما تو از من بی خبرمی میرم از دلتنگی ات تا صبح نمی ماند اثردستم به دامانت بیا وقتی نمانده خسته امبا این همه تنهایی ام من عهدخود نشکسته امبیمعرفت رسمش نبودباچون منی یاغی شدنرفت...
لمس دستانش...چه بی محابا هر دم...آتش میزند بر جانم......
به تماشا نشسته امای متولد آتش این آتشکدهبه تماشا نشسته امدر ورای حریق این ستارگان چه نزدیکیدژخیم صفتان چه می کنند، چه می گویند، چه می خواهندآیا روشنایی را نمی بینندهمه لاف روشنفکری می زنندو نیستند و هستندتنها عابری با چراغی در دستباز خواهی یافت خود را در دامن بی صفتانباز آئیی بر آن اصلهمچون موسی نزد فرعونیانسرشتت نگاشته گشتهولی بسی رنج، عذاب، دردرنج ات را مرهم نهمعذابت را خریدارمو دردت طناب دار است بر گردنمصل...