سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
جمعه باشد تو نباشی و خزان باشد و منچه کشنده است فدای تو شوم، رحمی کن...
هزار سال در این باغ بی سرانجامیخزان به بار نشست و بهار بی تو گذشت......
دم دمایِ گذر از خزان است!و من نمیدانم پنجره ی رنگارنگِ پاییزی دیگر، به رویم گشوده می شود؟!نمیدانم دیدن آن دریچه ی زرد و نارنجی برایم خیال می شود یا اتفاق!نمیدانم اما میدانم!!!!میدانم گر باشم و گر نباشمپاییز ها می آیند و می روند و قلب ها یا عاشق تر می شوندو یا تَرَکِشان عمیق تر می شود!میدانم که چه من باشم و چه تو، دنیا می چرخد و رنگ عوض میکند!و چه خوش با بودنمان، رنگین تر کنیم زمین راو چه خوش تر با نبودنمان، خاطرمان را یاد کنند...
دلم پشت دیوار خزان ؛ به زمستان می اندیشدراستی چقدر زمستانیم در همیشه ی جهان...
نفرین به شبی که تار کردیبر قلب منی که خوار کردینفرین به دقیقه های دوریبر من که به خود دچار کردییک دفعه نشد بپرسی از خودبا این دل خون چه کار کردیصددفعه ندیدنش مرا کشتچشمی که به نام یار کردیگفتم که به هر دقیقه می مردمردی که تو بی قرار کردیهر شب که دل از دلم بریدیهر شب که مرا خمار کردیدیدم که چه خفتی بعشق ستبر آنچه تو افتخار کردیاما به تو من نمی رسیدمعشقی که تو زهر مار کردیبازنده ی عشق، اگر کنونمچون...
سلامکلید قلبهاستآفتابی بر زمهریر سینه هاآنجا که برگ ها در هجوم صاعقه و تگرگ می گریزند و مچاله در سراشیب دره ها سقوط می کنند.سلامبرق نگاه دوستگشایش لبخندی بر چهره هاآنجا که تنهاتر از خزانبر کولبار تنهایی ات گریسته ای...
خزان شد و نیامدیبه لب رسیده جان مننیامدی و بهز دلگرفته در هوای تو !گرفته بوی عطر توتمام خاطرات مننشسته روی دامنمغبار رد پای تو !...
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شددر اوّل آسایش مان سقف فرو ریختهنگام ثمر دادن مان بود خزان شدزخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداونداینجا که رسیدیم همان زخم دهان شدآنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شدبا ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شدما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیمیعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شدجان را به تمنّای لبش بردم ...
شده پاییز و بدون تو خزانم، چه کنم ؟!تیر پیکان غمت خورده به جانم، چه کنم؟! باز دلتنگی و شبهای دراز و غم یار می برد از دل من تاب و توانم چه کنم؟!...
اصلا مگر میشودتو بیایی و من سکوت کنممگر می توان بی تفاوت بودای بغض نشسته بر گلوی قرنای پادشاه دردای هرچه باتو برگ و بار بریزیم تمام نمی شود این رخت سرخ و زردبگذار بگویم اگرچه خاطرت که هستبعد از تو کوچ کرد از این باغ ردپای عشقنفرت تمام کوچه پس کوچه های قرارمان رابه رگبار بستآنها که رفته بودند که هیچ، هرگز نیامدندهرفصل به سهم خودش از مانده ها، بال و پر شکست.ای قدخمیده زیر بار غمِ این نقطه از زمیندر چشم من شکوهِ تا ابد مان...
قلبم گرفت ، حال بدم را تو خوب کنمثل همیشه باز به قلبم رسوب کندر اوج غصه ها تورسیدی به دادِ منبا غم بگو که ماه رسیده، غروب کناینجا خزان رسیده بیا و بهار باشحرکت به سوی شهر و دیارِ جنوب کنباران ببار بر غم و درد و شروع کنغمها و درد را تو ز دل، رُفت و روب کندور از تو نقص میشود و عیب، حال منهمواره باش با من و رفع عیوب کن...
خزان است دلِ من بی توهرکس به من مینگرد، پاییز صدایم میکند ....
پاییز جان آمدی ؟من که از پارسال پاییز منتظر تو بودمیادت هست که گفتم دلم جنگل را میخواهد در یک روز پاییزییادت هست که گفتم آب راه های کوچک زیر پایم باشدحالا آب راه ها روی صورتم نقش بسته اند ... چرا آمدی ... روز هایم به اندازه تمام برگ های خزانت زرد و غم ناک استآخر چرا امدی ؟ ؟ ؟...
من آبان ام مغرور و دلفریب زودرنج و مهربان شعری شبیه برگ خزان دلتنگ چون مخمل بهار قشنگ!...
تنها صدایی که سکوت خزان قلبم را میشکند، آواز خش خش برگهائیست که در زیر قدمهای سنگینت بر فرش رنگین شهر بهترین سمفونی شهر را می نوازد...
دلم خزان است در این فصل خزان ...دلم همانند هوای پاییزی گرفته است ...دلم هوای قدم زدن زیر باران را دارد ......
"من بمیرم هم نمیگویم بمان اما بمان"عمراً این جمله نخواهد شد بیان اما بماناز درون چشم هایم التماسم را بخوانبر نمی آید تمنا از زبان اما بمانرفته ها نیمی ز جان خسته ام را برده اندسهم دستان تو اَست این نیمه جان اما بماننیمه جانی بر کفم مانده اگر خواهی ببرمیتوانی قاتلم گردی، بدان... اما بمانگفته بودی: مهر، آبان یا که آذر میرومگرچه گردیده کنون فصل خزان اما بمانرفتنت من را به سمت قبله میگرداندم"من بمیرم هم...
خزان دختری پیچیده در حریری رنگیبا ملودی خوش برگ هاارام میرقصد در بادبا نجواهای عاشقانه...
در این فصلی که ماهِ مهر دارد نسیمِ عشق هرجایی وزان است اگر پاییز فصلِ عاشقی هاست چرا نامش زِ بی مهری خزان است؟...
کنارم باش ، این پاییز ،کنارم باش ، می ترسم ...خزان را دوست دارم من ، ولی بی تو ؛خیابان ، کوچه ها ، این شهر ، این پاییز ؛تو را بدجور کم دارد !بدون تو ؛گلوی آسمان ها ؛ درد می بارد ،صدای خش خش این برگ ها بی تو ؛صدای نابهنجاریست باور کن ؛به بانگِ مرگ می مانَد !اگر باشی ،اگر همراهِ من باشی ؛خزان زیباترین فصل است ، می دانم ...کنارت ، چای می چسبد ؛به وقتِ شامگاهان ، در هوای سرد و بارانی ...کنارت کوچه ها زیبا ،درختان ، آسم...
بی تو شهریور من نسخه ای ازپاییز استبوی پاییز غم انگیزترازدیروزاستبی توشهریور من رنگ خزان زودگرفتباش ای عشق دلم تنگ ترازدیروز است...
مثل درختی که برگی برایش نماندهدیگر چیزی ندارم به پایت بریزممی خواهی با مهر بمانمی خواهی خزان به پا کن....
چون درختان خزان حال دلم افسرده استبرگ برگ خاطرات ِ عاشقی پژمرده استباغ گل بودم به هنگام بهار فصل هاکوچ بی هنگام تو قلب مرا آزرده استهمچنان برگ درختان خزان بی خانه امباد سرد سرنوشتم برگ و بارم برده استابرهای دیده ام گریان تر از چشم یتیمبس که از اندوه و درد بی کسی غم خورده استخسته ام از انتظار و از سکوت و فاصلهبیت بیت شعر من از دوری ات دلمرده استبی تو ای آرام جانم ،پر ز آشوب ِ تبم سینه ام راهی به جز قلب تو را نسپرده ...
حوالی تو را نمیدانماما اینجا باران با رویایی تو می بارد ؛شجریان با بغض بیشتریمی خواند؛باد روی مدار موهایت می وزدو بوی خاک آلوده به عطرتنت؛اینجا همیشه خزان استبهار من........
“پاییز می رسد که مرا مبتلا کندبا رنگ های تازه مرا آشنا کندپاییز می رسد که همانند سال پیشخود را دوباره در دل قالیچه جا کنداو می رسد که از پس نه ماه انتظارراز ِ درخت باغچه را برملا کنداو قول داده است که امسال از سفراندوه های تازه بیارد، خدا کنداو می رسد که باز هم عاشق کند مرااو قول داده است به قولش وفا کندپاییز عاشق است، وَ راهی نمانده استجز این که روز و شب بنشیند دعا کندشاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل هایک فصل را...
یا نوریکی بود ... یککککی نبودبانوی زیبایی بود به نام بهارمخمل سبز نگاهش هزار دل پشت معجر خود داشتبه بلوغ رسید و نامش شد تابستان... و حالا در این برهه از زمان ؛در اوج آزاداندیشی ؛ به سنی رسیده ؛که نامش شده پاییز و خزان ...؛و این یعنی ؛برگ ها اجازه دارند ازاین به بعد ؛به هر رنگی دلشان خواست ؛ لباس بپوشند...حالا بهاربانوی مخملین نگاه ؛ابهتش شده صدچندان ... ؛نامش شده ؛ فصل عشاق شیداوپریشانگرچه پاییز غمنامه ی بهار است از دل...
هوهوی خزان و برگ زردی دارداحساس غریب و آه سردی داردیک روز که دلتنگ شدی میفهمیتنهایی لعنتی چه دردی دارد...
نرم نرمک میرسد اینک خزانخوش به حال عاشقان...
خیره سازد چشمها را رنگ زیبای خزان زنده بادا زندگی در آذر و مهر و اَبان...
ای نوبرانه ی صَد فصل من! سیبِ تُرد تابستان! دخترِ انارپوش زمستان! بابونه ی بَزم های بارانی! ای ثمره ی صبر...تو بهاری یا پاییز؟ فرشته ای یا انسان؟ صوابی یا دلیل گناه؟ تو نمازی یا گُلِ تسبیح؟من، به شکل یک مُشت، کُنجدِ دلخوش، روی نانِ سنگک تو نشسته ام، ای صبحانه ات نانِ پنیر و بنان! ای شامت، شمع و شراب و دلکش! دامنت را باز کن و سفر من باش. انگشت بر پیشانی ام بکِش و سه بند هر ترانه باش. من در خانه ی خلوت خودم میهمان ماجرای توام. استجابت این سینه ...
بهانه هایم برای توست ای مرد عاشق.....آیینه ی روبروی خورشید...اینبار از سفر باز میگردم، بی بهانه، بی دلهره....وای چگونه بخوانم اذان دلدادگی ام را....چگونه تیمم بر موهای پریشانت خواهم کرد.....برگ به برگ، خزان خزان. تمام شد پاییز و نیامدی......گاه ها چه زیبا بودند وچه دلسردانه سپری کردیم.....بیا سردی دی را در آغوش بگیر، گوارای وجودت......این نیز روز گار خوشیست......مقبول درگاه چشمانت باد، «پیمانم»......
دو فصل است تقویم دلتنگی امخزانی که هست و بهاری که نیست...
از اینجا می روم روزی، تو میمانی و فصلی زردبگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟.....
تقدیر من همین چمدان بیشتر نبودقلبی شکسته و نگران بیشتر نبودشور بهار را به رقیبم سپردی و آنچه به من رسید، خزان بیشتر نبوددیر آمدم، ندیدمت و جای خالی اتسهم من از گذشتِ زمان بیشتر نبوداز دیگران که زخم جگر قسمتم شد وسهم من از تو زخم زبان بیشتر نبوددنیا چه ساخت از منِ دیوانه، جز زنیعادی، که درد او غم نان بیشتر نبودبر شانه های خسته ی من هر کسی گذشتآنچه گذاشت، بار گران بیشتر نبوداز ...
ای که چون داغ دل خود نگران می آیییا که چون غمزده با درد نهان می آییبازگو پاسخ این پرسش هر روزه ی منکه چرا بلبل من وقت خزان می آیی ؟...
گیسوان شب یلدایی *تو*تمام خزان مرا به باد داد......
خزان رسید و شب کوچه را تصرف کردو مهر در بغل کاج ها توقف کرد...
غم فسردن و پژمردن از خزانش نیستگل همیشه بهار است داغِ سینهی ما #طالب_آملی...
کنارم باش ، این پاییز ،کنارم باش ، می ترسم ...خزان را دوست دارم من ، ولی بی تو ؛خیابان ، کوچه ها ، این شهر ، این پاییز ؛تو را بدجور کم دارد !بدونِ تو ؛گلوی آسمان ها ؛ درد می بارد ،صدای خش خشِ این برگ ها بی تو ؛صدای نابهنجاریست باور کن ؛به بانگِ مرگ می مانَد !اگر باشی ،اگر همراهِ من باشی ؛خزان زیباترین فصل است ، می دانم ...کنارت ، چای می چسبد ؛به وقتِ شامگاهان ، در هوای سرد و بارانی ...کنارت کوچه ها زیبا ،درختان ، آ...
ما را غم خزان و نشاط بهار نیستآسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم...
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگیخزان گزیده ام از نوبهار می ترسم...
ای نفس گیرترینحادثه فصل خزان من به اسمت برسم سخت نبارم سخت است.....
خش خش صدای پای خزان استیک نفردر را به روی حضرت پاییز واکند...
ماییم و خزانی ودل بی برو باریگور پدر باغ و بهاری که تو داری...
پاییز شد که خاطرهها دورهام کنند/ فصل خزان، محاکمه ی دوره گردهاست...
تنهایی ام تکثیر می شودبی توچون بوی خزاندر ذهن پاییز...
در خزان عمربه دیدار تو نمی آیدفرصت آه....
دوست دارم که شبی در دل این فصل خزانروی زیبای تو را بینم و مدهوش شوم ...مهدی جان...
داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده راسخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید...
کسی که رنگ پریدگی خزان را درک کردهباشد به نیرنگ گل های رنگ رنگ دل نخواهد بستبه نامردانی چون تو دیگر دل نخواهم بست...