متن خزان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات خزان
دیریست ، می اندیشم به آخرین صفحه ی کتاب کوچ ، که خزان ، چقدر بی رحم است . حجت اله حبیبی
هر شب بغض در من طلوع می کند
و خزان دست از سر آسمان چشم هایم
بر نمی دارد
بیا عشق را در من زنده کن
تا که همچون نهال
میان دامنت سبز شوم
بیا که من در انتهای هر شبم
بهار آمدنت را
انتظار می کشم
مجید رفیع زاد
پرنده،
لختی بر شاخه نشست.
درخت،
از ریشه به ساقه،
از ساقه به شاخه،
از شاخه به برگ
واژه شد،
حرف شد،
کلام شد،
شور شد،
اشتیاق شد،
واژه، جوانه زد؛
گُل داد
در آرزویِ میوه شدن بود که؛
پاییزان، این خزانِ بی رحم بی هَوا سَر رسید
درخت هنوز...
گذشت این عمر و جوانی
اما بهار را ندیده خزان شد
خزان می آید..
جانم به جانت بسته است
روح و روانم خسته است
رفتی تو از چشمان و من
انگار که جانم خسته ست
گفته بودم که خزان می آید
بهر پاییز و زمستان و بهار
گفته بودی که زمان میگذرد
بهر این عاشقی و شور نگار
1402/01/26
دیگرنه مجال مانده دل را
نه شادی حال، مانده دل را
گویا که خزان رسیده ازراه
دوران ملال ، مانده دل را
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
در جستجوی قدم هایت
تمام برگ های زرد را زیر و رو می کنم
سراغ تو را
از برگ های سرخ نیمه جان می گیرم
نشانی از تو نیست جز ابرهایی تیره
با طعم تلخ نبودنت
که آسمان دلم را احاطه می کنند
ببا که در این خزان بی مهر...
خزان بر باغ افکارم خزیده
تمام تار و پودم را دریده
چرا نقاش تقدیر دو عالم
مرا در حال غم خوردن کشیده؟!
خزان بر دفتر شعرم خزیده
لب خندان من را غم خریده
صدای ضربه های تیشه ی شب
به باغ سبز ایمانم رسیده
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد...^ ^
من خزانم حالم اصلأ خوش نیست...
شهر ویران شده ام
کز دل اندوه سر آورده برون
بدنی نیست سری نیست تنی،برگی و حالم خوش نیست
به نسیمی نفسم بند شده ست و به خوابت.. قفسم تنگ
به اندوه پری.. کز تن خود میریزم
و به اشکی..که درون هرسم نیست
من...
می شناسند
مرا از باد و باران می شناسند
مرا از خود گریزان می شناسند
به جرم عاشقی رسوای شهرم
مرا مجنون حیران می شناسند
به چشمت ای گل مازندرانی
غباری از خراسان می شناسند
خزانم بس که لبریز تماشاست
دلآشوب زمستان می شناسند
گذشتم پای تو از خود ولیکن...
حکایت دل ما را
خزان
به گریه نوشت
به چشمه های ترک خورده
برگ های پژمرده...
حجت اله حبیبی
گیسوانت را رها کرده ای در دست باد؛ امان از عطر مویت و آغاز موسم خزان....
مبینا سایه وند
چه میدانی بگو...
ای خزان از عشق بالاتر چه میدانی بگو
رنگ زیبایت چه زیباتر چه میدانی بگو
گیسوانت سنگفرش عاشقان
عاشقان را عاشقی کردن چه میدانی بگو
1401/06/12
آخر عمرت به سر رسید تابستان
بهاری دگر رسید تابستان
بگیر جان مرا ببر در آغوشت
خزان آمد و سر رسید تابستان
ای خزان از عشق بالاتر چه میدانی بگو
رنگ زیبایت چه زیباتر چه میدانی بگو
گیسوانت سنگفرش عاشقان
عاشقان را عاشقی کردن چه میدانی بگو
زهرا کشید چادر خود را به صورتش
با رفتنش بهار مرا هم خزان کرد