پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سفر نکن...سفر یعنی خداحافظی و جدا شدن سفر یعنی دربدری و درد و غربت سفر نکن!آی که چه منتفر از چمدان و رخت سفرم!و وقتی می بینم قصد رفتن داری غم و غصه تمام وجودم را می گیرد و دلم پر از اندوه می شود سفر نکن!بقچه ی سفر به دوردست ها را به کول نیانداز زیرا اگر تو ترکم کنی،در این شهر دیگر مأموایی نخواهم داشت خوب تو بگو. چونکه رفتی،من به تنهایی آواره ی کدام شهر و روستا شوم؟! شعر: خالد فاتحیگردآوری و نگارش و ترجمه...
هر جا که از عشق سخن به میان آمد،تو را به یاد آوردمهر چه شنیدم تو بودی.هر چه خوانده ام تو.یاد تو ادبیات را زنده می کندیاد تو، می آید در کلاس درس. در شعر می نشیند ، از زبان استاد جاری می شود و بعد بی آنکه بدانم کجایم مرا به آغوش می کشد و می بوسد . من سالها عشقت را همنشین اشک ها و کاغذهایم کردماز ناممکن ترین خواهش قلبم یعنی «از تو »گفته ام.از مسافری که حتی خداحافظی اش هم نصیب من نشد.از چَشم های چشم انتظارم که حتی نمی توانست تو ر...
دِﻳﺖِ آﺧﺮ ﻓﺮودﮔﺎه اﻣﺎمﻣﻴﺸﺪن ﺧﻴﺮه ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎی ﺗﻮ ﻧﮕﺎم!ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎی ﺧﻴﺲ ﻣﻴﺰدی ﺑﺎز ﺻﺪامﻳﻪ ﻣﻮزﻳﮏ ﺗﻮی ﮔﻮﺷﻢ!ﭘﻠﻰ ﻣﻴﺸﺪ ﻣﺪام ﭼﺸﺎﻣﻮ ﺑﺴﺘﻢﺗﺎ ﻧﺒﻴﻨﻢ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﭘﺮواز ﺗﻮ ﻣﻴﺮی و رو ﻣﻦﻣﻴﺨﻮره اﺳﻢ ﺳﺮﺑﺎز اﺻﺮارم اﻳﻨﻪﺑﺒﻴﻨﻤﺖ ﻋﺰﻳﺰم ﺑﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﺎرﻳﺦ اﻋﺰاﻣﻢ ﻓﺮداس!_برشی از ترانه...
هر روز یکی میره!و یه چیز خیلی عجیبش اینه که آدما دیگه...یادمه قبلن یکی می گفت میخوام برم خارج میگفت واسه چی میخوای بری؟الان هر کی میگه نمیخوام برم میگه واسه چی نمی خوای بری؟این خیلی عجیبه!هیچکس دیگه از کسی دلیل موندنو نمی پرسهوحشتناکه......
من یک مهاجرم!از رویایی به رویای دیگر...فاطیماه نویسنده وشاعر...
چه غمی داره این جمله ی سلمان امین ،اونجایی که میگه: به آنها بگو رفتن های ما هجرت نبود! گریز بود، سفر نکردیم! کوچانده شدیم....
مهاجرتدلگرمی هم می خواهدمن که از وقتیبه قلب تو مهاجرت کرده امهر روز از سرما یخ زده ام......
آفتاب مهر بی مانند توبر سر و پای وجود لیلی اتبشکفانی قلب من با مهر خویشتا بمانی با همه بی میلی اتمن فدای چشم بیمارت شومای پدر، پر میکشد از جسم تودرد و رنج و غصه دوری مابشکفد نیلوفری در چشم تو 15 مارس 2018، اسپانیاrest in peace...
می شود این تن و این وطن باهم مهاجرت کنند؟با آبادان و شیراز و تهران ومازندران با تمام بند بند این نقشه با تمام ذره ذره ی این خاک برویم یه گوشه دیگر دنیا و سرود زندگی خوانیم بر فراز قله ی فردا...
هیچ کس حاضر نیست خانه اش را ترک کند ، مگر این که خانه اش / وطنش ، دهان کوسه باشد ....
اگر هر آواره با خود شعری بیاوردچه خواهد شد؟آیا اروپا دیوان بیدلی نخواهد بود؟با کلماتی گیج و عمیقبا حرف هاییاز تاک های دمشق و بلخمدیترانه چطور دلش آمدتو را با شعرهایت غرق کند؟دریا چگونه توانست این همه شعر را بنوشد و مست نشود......
بعضی از چیزها تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند و انسان برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند ؛ مثل عشق ، سیاست و مهاجرت !من بر آسمان خراش ها پرنده های مهاجر زیادی دیده ام که چشم هایشان پر از اشک بوده... سایبر هاکامی ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم...
آدم گاهی از یک سرزمین مهاجرت می کند، گاهی از یک فرهنگ، گاهی از یک رشتهٔ تحصیلی، و البته گاهی از یک آدم. مهاجرت از آدم ها شاید سخت ترین نوعِ مهاجرت باشد.باید از یک گوشهٔ قلبِ خودت به گوشه ای دیگر مهاجرت کنی. به آن گوشه ی کوچکِ خلوت پناه ببری.پناه به خویشتن از دستِ خویشتن....
آدم گاهی از یک سرزمین مهاجرت می کند، گاهی از یک فرهنگ، گاهی از یک رشتهٔ تحصیلی، و البته گاهی از یک آدم. مهاجرت از آدم ها شاید سخت ترین نوعِ مهاجرت باشد.باید از یک گوشهٔ قلبِ خودت به گوشه ای دیگر مهاجرت کنی. به آن گوشه ی کوچکِ خلوت پناه ببری.پناه به خویشتن از دستِ خویشتن.ابراهیم سلطانی...
این بار تماس ویدیویی نگرفته بود، نمی خواست چشم های پف کرده اش را مادرش ببیند اما هیچ جوره نمی توانست بغضش را از پشت تلفن پنهان کند.می گفت دلم را خوش کرده بودم به تکنولوژی که هزاران کیلومتر فاصله را از میان برداشته، هر روز می بینمتان، گوشی را می چرخانم که خانه ام را ببینید، گوشی را می چرخانید که مبلمان تازه ای را که خریده اید ببینم، می گفتم سالی یکبار من میایم پیشتان، سال بعدش شما، خودم را دلداری می دادم که زندگی همین است، که آدم باید راه خودش ر...
برای مردم جایی که من در آن زندگی می کنم، قانون یک متر فاصله ،قانون جدیدی نیست. اینها اساسا فرهنگ ماچ و بغل و بوسه را ندارند. حتی همان دست دادنشان هم آداب خاص خودش را دارد. اینها آدم لحظه اول پریدن و دست دادن و خودمانی شدن نیستند. نوعی صبوری و سنجش در رفتارشان هست. صبر می کنند ببینند آدم روبرویشان چه جنس و قالبی دارد. صبر می کنند ببینند آن طرف دیگر چقدر به دست دادن تمایل دارند. حتی روی قدرت و مدتی که دست یکی را نگاه می دارند فکر می کنند. سالها...
گاهی دلت می خواهد ؛چمدان دل را ببندی ... ؛و با بال خیال ؛ به یک جای دور سفر کنی...شاید جایی که مرغان مهاجر می روند ؛... مهاجرتی بی بازگشتیا جایی فراتر و دورتر ؛... آنجا که سیمرغ افسانه ای اسطوره ها ؛به داد خسته دلی های رستم نجیب و بزرگ می رسید...
هشت دقیقهتا مرگ زمین مانده ستو رسیدن من به تومادرم !دو سهره ی کوچکدر گودی چشم هایم لانه کرده بودندهر روز کمی از منموتنم...انگار هشت دقیقهبه مهاجرت چشم هایم مانده استکور شدمکوراین همه مرگارزش آن زندگی را داشت؟! مرا به خاکت نزدیک کن...
تازه مهاجرت کرده بودم، مثل بقیه دوست های ایرانی ام وقتی می خواستم تو دانشگاه برم دستشویی یه بطری آب با خودم می بردم، یه بار ی ایتالیایی بهم گفته بود چرا شما ایرانی ها همتون موقع توالت رفتن تشنه تون میشه؟!...
جای خالی سلوچ وقتی خانواده مجبور به مهاجرت میشن البته نه ازخوشی بلکه از درماندگی و فقر و نداری با همه مصیبتهایی که به مرگان و فززندانش گشته تجاوز تحقیر دلم برای همشون میسوزه برای پسر بزرگش که یک شبه موهاش سفید شد و باید میماند اینها میرفتن به کجا؟؟اما بیش از همه دلم اتش گرفت برای هاجر که کودک بود با ان مرد میانسال و نادان و وحشی باید بدون دلخوشی میماند حالا که مادر هم شده بود دلم میخواست دستی از غیب داشتم وارد داستان میشدم هاجر را ور میداشتم محکم...
فکر کن سالها درس بخونی، بری دانشگاه، مدرک زبان بگیری، پذیرش از دانشگاه بگیری، با دنگ و فنگ ویزا بگیری، به سختی پول مهاجرتتو جور کنی، با دوستا و خانواده و وطنت ؛خداحافظی کنی، صدبار دو دل بشی، با بغض سوار هواپیما بشی و چند لحظه بعد سقوط... و تمام.لعنت به جبر جغرافیایی، لعنت...
من بعد از قریب به چهل سال بودن در دنیا از امروز براى خودم یک عمر عزاى خصوصى اعلام میکنم. من به خاطر از دست دادن بهترین جوانان وطن در هشت سال دفاع مقدس، من به خاطر بانه و سردشت،من به خاطر زلزله رودبار و منجیل، من به خاطر تمام مسافران ایرباس، من به خاطر مهاجرت متخصصان کشورم، من به خاطر زلزله بم، من به خاطر هرجان عزیزى که به دلیل تحریم ها از دست رفت و هر پدرى که در این سرزمین زرخیز شرمسار خانواده اش شد ، من به خاطر غواصان دست بسته، من به خاطر حاجیان...
مهاجرت داستان عجیبیست از آن داستان هایی که مطمئنم که آدم هایش بی اندازه شجاع هستند !آنقدر که توانستند که از همه چیز دل بکنند چند کیلو اضافه بار ضروری بریزند توی چمدان ،برای آخرین بار خانه و کوچه و عشق و خانواده را نگاه کنند و دور بشوند .شاید برای چند سال شاید برای همیشه چقدر اراده میخواهد رفتن؟چقدر اراده میخواهد برای رد شدن از این پل چوبی ؟چقدر عجیبند انهایی که دل از همه چیز کنده اند این مهاجران قهرمان های شجاعی هستند برای جنگیدن با...
مهاجرت یعنی انتخاب «آرامش داشتن و دلتنگ بودن» به جای «آرامش نداشتن و کنار عزیزانت بودن».و این بیرحمانهترین تصمیمیه که یک انسان مجبور به گرفتنش میشه.هر دو انتخاب هم آخرش به یه حسرت پنهان ختم میشه....
وقتی ثروتهای بزرگ به دست افراد مردم میافتد در پرتو آن نیرومند میشوند و در سایهٔ نیرومندی و ثروت خیال میکنند که میتوانند در خارج از وطن خود زندگی نمایند و خوشبخت و سرافراز باشند ولی به زودی میفهمند که اشتباه کردهاند و عظمت هر ملتی بر روی خرابههای وطن خودش میباشد و بس....