
خبیر عاصی
شاعر و نویسنده
ای چشمتو سیارهو ای زادهی تبریز
لبخند بزن بر منی حیران غمانگیز
من رعیتو تبعیدو سر افتادهی صد حرف
تو دوختِ شهی خنده کنان مثل فرنگیز
لبخند بزن تازه بمان مثلِ گل یاس
غرق تو ام این عشق نه جرم استو نه جایز
زلفت چو شبو پیچو خمش موجِ خروشان...
هرچند خون آلوده ام از تیغ زبانت
بیزارم ازین قسمت پیچیدهو تقدیر
دلگیرم ازین دل، که بود دل نگرانت
دانی که خودت طعمهی چشمان رقیبی
دانم که خودم خسته ام از رسم خیانت
آخر به فلاکت بکشانند سراپا
من را گذری عمر و تورا حسن جوانت
سوگند به رخشانی ات...
تنم پر رعشه چون مرغِ به دام افتاده معذوبم
که بارِ دردو، هجرو، بی کسیها کرده سر کوبم
به سختیِ تنم بعد از نشان زخمها بنگر
هنوز از صبر لبریزم که من میراث ایوبم
مپرس از بی کسیو بی در و بی همدمیام هیچ
که من حتی درونِ کشورم بیگانه...
من شاخهی اسیر زمستان سرنوشت
تو مثل برگ تازهی افتاده از بهشت
من ساقهی که سوخته از آه رعد و برق
حالِ مرا نپرس چه خوبم چه بد چه زشت
این لطف قسمت است که کاتب مرا اسیر
اما تورا چو زلف سیاهت رها نوشت
من دلشکسته ام چو یتیم...
ای خفته در خیالِ منی خسته، شب بخیر
یک دل نه، صد دلم به تو وابسته، شب بخیر
من تا سحر نشسته به درگاهِ وصل، تو
خوابیده، آرمیده چو گلدسته، شب بخیر
تو! خواب مثلِ حوریو در پُشت ابر، من
چشمم به سقفِ خانه و در بسته، شب بخیر
باز...