یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
میچسبد در این بهارکنارِ این شکوفه هاکنارِ باران های بی قرار و ناگهانی اشیک فنجان چای "بهار نارنج"که کنارش آدمی از جنس عطرِ اردیبهشت نشسته باشد......
این باد سرکش نزدیک بهار را چقدر زیاد دوست دارم!انگار آمده هرچی غصه و اندوه سر راهش هست بشوید و بر دارد ببرد، انقدر که عمیق و قشنگ هوهو می کند و صاف می نشیند وسط جان آدم. دلم می خواهد بزنم بیرون تا بادبهار، محکم بغلم کند و تکانم بدهد و بیدار شوم، چشم که باز کردم وسط یک مزرعه ی آفتاب گردان باشم، که آفتاب بکوبد توی صورتم و از کنار دستم صدای بُلوپ بلوپِ آب های خروشان چشمه به گوش برسد، باد، چمن های بلند اطراف و سنبل های وحشی و شکوفه های سیب را برقصا...
گاهی نیاز است کمیبرای خودت باشیقدم بزنیمیان کافه ای که دوست داریچایت را بنوشیعاشق درو دیوار باشیموسیقی گوش کنیبخندیبغض کنیبخوانیخودت را بغل کنینگذاری میان این شلوغی هااز یاد رفته باشیهمین ......
چای کیسه ای زود رنگ می دهدولی طعم نهصبور باشبگذار محبت دم بکشدتا طعم رفاقت بدهد...
چای در غم تو از دهن افتادسرما بهانه بود!ارس آرامی...
زاینده ترینرود روان باش و بخندچون باد صبامشک فشان باش و بخنددم آمدهچای صبح با طعم عسلآسودهٔغم های جهان باش و بخند ...شهراد میدری...
صبح ...خورشید با نگاه دلرباى تو طلوع میکند و صبح بخیرهایتهمیشه گرما بخش است مثل چاى تازه دم صبحت زیبا جانم...
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....
کاش دردآنقدر کوچک بودکه پشت میز یک کافه، می نشستچای می خوردساعتش را نگاه می کردو با عجله می گفت: خداحافظ!تارا محمدصالحیاز کتابِ رودخانه ای در آفریقا...
جهان را بی خیال، پایت را تند کن.چایم تازه دم است....
آن جا یک قهوه خانه بود.اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای. چرا؟دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیمو نفری یک استکان چای میخوردیم؟عجله،همیشه عجله...کدام گوری میخواستم بروم؟من به بهانه رسیدن به زندگی،همیشه زندگی را کشته ام......
و صبح...یعنی تو...که با گلِ لبخند...به وعده گاهِ دل انگیزِ عشق می آیی...و صبح یعنی من...که چای می ریزم...برای احساست......
صندلی جیر جیر کنان ایوان وتماشای پاییز وچای یَخ کرده در بادو رُمان کاهی اَبله داستایوفسکی مرا به فکر فرو برد که من تو را در کدامین حراجی باختم،که در صندوقچه هیچ خاطراتی پیدا نمی کنمشمعی به نشانه دوست داشتن ها نمانده و کلبه مَتروکه عشق دیگر اجاره نمی رودپیرمرد هیزم شکن سالهاست که رفته و صدای تبرش در جنگل به سکوت نشسته و به گوش نمی رسدباد به یکباره در اِیوان میوزد و ورقها با نم باران خیس میشودو شکل نامه های پر اشک عاشق میگیردباد آخرین ورقها...
هلا ای آنکه سرگرداندرون کوچه های سرد و جانسوز و گدازِ شهر بی مهر و وفاآواره میگردی ؛شب یلدای درویشانبدور سفره ی عشق استخیاری نیستاناری نیستنه توت است و نه انجیرینه مشتی گندم و آجیلنه مشتی پسته و گردوولیکن استکان چای گرمی هستکه لب ریز است و لب دوز است و لب سوز است و قند پهلوو یک دیوان حافظ هست و شهنامهو یک درویش شاعر مسلک است وسالکی شهنامه خوان با سینه ای سوزانو یک آوازه خوان با یک دم گرم اهوراییکه از تقدیر و از جور...
محتاجممحتاج یک فنجان چایکه پهلویش تو باشی...
همیشه فکر می کردم آدم تنها چیزی را که باید برای روز مبادا پس انداز کند پول است...یادمان داده بودند همیشه یک روز مبادایی هست که هیچکس از زمان آمدنش خبر ندارد...توصیه می کردند تا می توانیم برای مبادای نیامده ذخیره کنیم تا چرخ زندگیمان لنگ نشود...اما به نظرم برای روز مبادا خیلی چیزهای دیگر هم هستند که نیازمان می شود...مثلا کمی حال خوش..کمی امید..لبخند..شعر ، چند حلقه فیلم یا چند جلد کتاب که با دوباره دیدن وخواندنش حالمان خوب شود...اما مهم ترین چیز د...
صبح ها ؛دوست داشتنی است ...صدای ریختن چای صدای هم زدن فنجانخود سبک موسیقی است !...
هنوز هم می توانمبا یک چای تازه دم خانگیکنار همین پنجرهتلخی ترا شیرین کنمهنوز هم میتوانمروی کسالت لحظه هایترگ خواب ترا فقط با یک لبخندشعبده بازی کنمهنوز هم میتوانمجیب تمام سپیدارهای تشنهکوچه باغهای کودکی تراپُُر از چشمه کنموقتی با گردش مردمک چشمان زیبای تودرختان ریز شانه می لرزانندوقتی پاییز با نگاه تو تمام می شودهنوز هم میتوانم تا مرز جنون تا هزار یلدا دیگربرایت دیوانگی ها کنم .( نسرین بهجتی )...
مردم شهرم همیشه عجول بوده اندهمیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدنددر پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند،آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود...مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نی...
بدنت بکرترین سوژه ی نقاشی هاو لبت منبع الهام غزل پاشی ها با نگاهت همه ی زندگی ام بر هم ریختعشق شد ساده ترین شکل فروپاشی هاچشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفتمثل چاقو که بیفتد به کف ناشی ها ماهی قرمزم و دلخوشی ام این شده کهعکس ماه تو بیفتد به تن کاشی ها بنشین چای بریزم که کمی مست شویم دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها آرزویم فقط این است بگویم سر صبحعصر هم منتظر آمدنم باشی ها...
من دختر شیرین سخن دورهٔ قاجارتو پست مدرنی و مضامین دل آزارمن اهل دل و چای هل و لعل نگارمتو اهل شب و شعر سپید و لب سیگار...
شرم چشمانت چه لذت بخش و جاویدانه بودآفتاب چشم تو با قلب من بیگانه بودروزها در حسرت آغوش ممنوع تو رفتعاشقی با تو به سان عاشق دیوانه بودچای کم رنگی که با تو عاشقانه نوش شدبهتر از آن جام مشروبم دراین میخانه بودتا غم از فرسنگها نزدیک میشد سمت منشانه های بی قرارت محکم و مردانه بودبا تو باران معنی پاک طراوت را چشیدبی تو پاییزم همان آغاز بی مهرانه بودماه خم شد از تماشای نجیب چشم توحکم تقدیر من وتو سخت بی شرمانه بودتار...
یک فنجان چایاضافه دارم وحرف هاییکه تو را می خوانند!...
چای و بارانلب دریازیر آسمان زیبابا وزش های فراوانو صدای گرم جانانبکشد ناز تو را چونگل زیبای بهاریو صدای گرم خورشیددر سحرگاه طلاییهمچو دریای دل آرام و نوازش فراوانبگذرد از دل من تابکنم نگاهی زیبابه تنین آسمانیو همان وجه طلاییکه تورا چو مرواریدو همان جام طلاییو دلِ گرم حناییو ندایی آسمانی میبرد هوش مرا چونساقی می کده ی مست تر از مست زنانو منم ساقی آن مجلس زیبا...
درست است دراین روزهای دونفره کسی را ندارم تاعاشقانه هایمان راباهم قدم بزنیم ...اما خداروشکر همچون تویی را دارم که متکی به گرمای جیب های خودمان قدم بزنیم وبه این تنهایی بخندیم!توهستی تا برای اینکه حسادت امانمان رانبرد به کافه رفته و دوستانه چای بخوریم..میدانی درست است عشق نیست اما درحوالی منوتو بدجوری رفاقت پرسه میزند... ....
چای هم طعم_تو را داردآن قدر کهاز گلویم پایین نمی رودهمان جا می ماندبغض می شودو قطره قطره از نگاهم می چکد...
من چای را با دارچین دوست دارم،قهوه را با شکر،و تو را با تمام تلخی و شیرینی ات...
از یک جایی به بعددلت میخواهد همه چیز را واگذار کنینامه استعفایت را روی میز دنیا بگذاری …کیفت را برداری و به دورترین جایی کهمی شناسی برویچای بنوشیسیگارت را دود کنیو به هیچ چیز فکر نکنی …از یک جایی به بعددلت میخواهد خودت باشیتنها خودتو حافظه ای که هیچ کس رابه خاطر نمی آورد …!...
دلم هوای چای دست های تو را کردیک استکان پر رنگچای دست های توخوب می داندآدم چه مرگش می شود زیبا !...
امان از روزی که از الوان روزگارسیاه قسمت کسی شود.سیاهی روزگار غم برمی آورد و غم هم که خانه خراب،مأمنی ندارد جز قلب.می زند بر قلب و در خفایای سرخش آنقدر مویه سر می دهد که قلب طاقت نیاورد و اشک غم را سوار بر دوش دم،روانه ی کل وجود کند.آنوقت است که تمام تن پر می شود از سیاهی روزگار و دوده ی قلبی که از جولان غم در بحبوبه ی پیکرش تا مرز خاکستر سوخته.کسی چه می داند؟شاید قسمت چای هم از روزگار همان سیاهی بوده و بس.سیاهی روزگاری که به جان سبزش زده و...
چای ات را بنوششعر بگورو به روی پنجره بایستو به بارانی که نمی باردخیره شو..زندگی همین لبخندهاستکه خودت باعث َش شده ای!...
چای و غزل و پنیر و گردو هم هستانجیر و نبات و شهد کندو هم هستصبحانه ی من چقدر شیرین شده، چوندر سفره ی من خاطره ی او هم هست...
چایِ طَعمیفقط چایبا اسانسِ لبخندَش...آن هَم در یکعصرِ خسته یِ کاری......
پاییز همان قاب عکس خاک گرفته یدلدادگی هایمان است که تو آخرین بارقول آمدنت را داده بودیومن هر روز صبح کنار پنجره با چشمانی مضطرب آخرین برگ های این درختان را می شمارمنکند آخرین برگ هم به زمین بنشیند و تو نیاییپاییز یادآور بوی قدم هایمان در کوچه های این شهر استانارها را برایت دانه کرده ام و دو فنجان چای که نوشیدنش با تو آرزوی این روزهای من استمن کنار همان درخت انار کوچه ی عاشقی هایمان به انتظارت نشسته ام ، نکند نیایی...
بی تو چای وعسل صبح برایم تلخ ست،پس بیا ای همه ی علتِ شیرینی ها......
مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ایدست هر کس که به سوی تو بیاید، قلم استعشق را پس زدی ای دوست، ولی پیش خداهر که از عشق مبرّا بشود، متهم استمی روی، دور نرو، قبل پشیمان شدنتفکر برگشتن خود باش و زمانی که کم استقبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیمبنشین چای بریزم، بنشین تازه دم است...
دوستان ناب دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه ایست.هول هولکی و دم دستی.برای رفع تکلیف .اما خستگی ات را رفع نمی کنند.دل آدم را باز نمی کند. خاطره نمی شود.دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.پر از رنگ و بو.این دوستی ها جان می دهند برای خاطره های دمِ دستی..این چای خارجی را می ریزی در فنجان،می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می کنی خوشحال ترین آدم روی زمینی.فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از ...
تو همانی که می شودچای را کنارتبدون قند...شیرین نوشید...
دیوانه نیستمفقطگاهی خیالتمی ایدروبرویم می نشیندبرایم چای می ریزد...
از عشق همین خاطره می ماند و بس !گلدان لب پنجره می ماند و بس !ازآن همه چای عصر گاهی با همبر میز دو تا دایره می ماند و بس !...
صحبت از ماندن یک عمر بماند به کنار قدر نوشیدن یک چای بمانی کافیست ......
تمامقندهایتویدلمراآبکردمبرایتوبرایتوکهچایتراهمیشهتلخمیخوریخاکبرسرت......
صحبت از ماندن یک عمر بماند به کنارقدر نوشیدن یک چای بمانی کافیست...
چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن ، گوش به باران دادن ، چای درست کردن ، پادشاه وقت خود بودن ......
بعدا؟بعدا وجود ندارهبعدا چای سرد میشهبعدا روز شب میشهبعدا علاقه از بین میرهبعدا ادم پیر میشهبعدا زندگی تموم میشهو ادم حسرت کارای انجام نداده ش رو میخوره...
از پشت پنجره اولین برف زمستانی را نگاه میکنمخانه گرم گرم است اما بدنم از سرما میلرزدنمیدانم از برف است یا از تنهاییبرای خود چای میریزم پتو را بدورم میپیچم شاید کمی گرم شومبی فایده است دستانم پاهایم چون تکه ای از یخ سرد سردندبه تو فکر میکنم آه میکشم بخود میگویمیکی باید باشدیکی که دستانشآغوششنگاهشاحساسشگرمابخش زندگیت باشدیکی مثل توتویی که ندارمت . . ....
منو بشنو از دور ، دلم میخواهدتهر روز با آواز ، دلم میخواندتمیگویمت به باد ، باد مینالدتمیریزمت به ابر ، ابر میباردتمیشینمت بمانمینوشمت چو چایچایهای سبزسبزهای دوردورهای سختآی عشق ، آی عشقچهرهی آبیات پیدا نیست......
تلخی اخلاق را اندام موزون حل نکرداستکانم شد کمر باریک و چایم تلخ ماند...
گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهدجز گپ خرد خرد با مادرمهی من حرف بزنمهی او چای تازه دم بریزد،هی چای ام سرد بشودهی دلم گرم.آنجا که چای ات سرد میشودو دلت گرم خانه مادر است...
چایت را بنوش و نگران فردا نباش ، از گندم زار من و تو مُشتی کاه میمانَد برای بادها ......