سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
لب فروبند !یک جفت قناریدر چشمتآشیان کرده است.رضا حدادیان...
تیر اندازی ماهراز پشت پرچین چشمشقلبم را نشانه گرفت وآتش !رضا حدادیان...
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدیدبی چشم تو خواب چشم از چشم رمید ای چشم همه چشم به چشمت روشنچون چشم تو چشم من دگر چشم ندید...
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریکچو دیوار ایستد در پیش چشمانتنفس کاین است،پس دیگر چه داری چشم ؟ز چشم دوستان دور یا نزدیک......
پلکی بزن از دایره ها شعر جدیدی بنویسمپلکی بزن و باز طراوت بده باغات هنر رادر حلقه اشکت همه معنی من در خطر سیلبا عشق تحمل بکن و دفع از این مرد خطر راگهواره ایماژ و حروف و کلمات است برایماینقدر تکانش نده خوابش ببرد کل دبستانبگذار که پیدا بکنند از دل هر دانه خطا گنجبا سنگ کمالات سخن فرش شود کل خیابانخواهان پرستیدنت و دور تو گشتن شده شعرمای کاش فقط... کاش که پیدا بکند سمت تو راهیآن شهر ستاره ای، ابیات که مشغول طوافنداحرام نی...
امشب وقتی که دوباره به ستاره ها نگاه میکنم، وقتی دوباره با ماه حرف میزنم، وقتی که دوباره به صدای آسمون گوش میدم یاد تو می افتم و این یعنی هنوز به شدت عاشقتم.....
هر گَه که چین عشق را با تار گیسو می کشیاین جان بیمار مرا این سو و آن سو می کشیهر گه شکوفه میزنی بر خرمن آن شال خودگویی دل بی صاحبم تشنه لب جو می کشیبا سیل زیبای تنت دیدم سراب باورماین عاشق سرگشته را چون طفل هندو می کشیرحمی نما نا مهربان بر این دلم آرام جانآخر چرا خطی بر آن محراب ابرو می کشیچشمت زده آتش به جان می سوزم از دردی نهانای بت چرا آتش به جان ، با چشم جادو می کشیبهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
زلف سیاهت بر آستان دلم ، دلربایی می کند...پیچک اندیشه ام در سودای چشمت ، جان نثاری می کند...بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
نُت زیبای چشمهایتبی کلام می نوازد آغوشم را..بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
تو را میان شعرهایمگم کرده امدیگر نور نگاهتلابلای بیت هایم نیستبیا که من برای نوشتنفقط از چشم های توالهام می گیرممجید رفیع زاد...
شده از ناله ی تو خون بچکد؟شده با آه دلت گریه کنی؟چکنم با این غم...؟؟شده از درد بخندی که نبارد چشمت؟!!من در این خنده ی پُر غصه مهارت دارمبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
مست مستانِ نگاه چشم مستت شده امنکند در چشم شراب ارمنی داری تو!؟ارس آرامی...
مستم زدو چشم نیمه مستش وز پای در آمدم ز دستش...
یک کوه نمک نذر دو چشمان سیاهتای جان و تن و دیده به قربان نگاهت این رسم بُتان نیست فنا کردن عاشق یک عمر بمانم نگران چشم به راهت !!؟ بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
چشم تو از کهکشان راه شیری سرتر است پیش چشمان تو یاس و ناز و مریم پرپر است من نمی دانم چه رازی بین عشق و اسم توست اسم تو از هرچه زیبا دیده ام زیباتر استبهزاد غدیری شاعر کاشانی...
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز...
خفته در خوابند مرده های بو گرفته ی شهردر چارچوب قبور لمیده اند به فکر فردافردایی می رسد دوباره خاک کفن را می تکانندقدم می زنند بی صدا تا شبی بی روح فرا رسدفریاد می زنم بشنوند شاید پژواک صدایم راباز کنید چشمهایتان را باز کنید چشمهایتان را اشک می ریزم ، ناله می کنم، می سوزمانعکاس صدایم را می شنوم ، باز فریاد می زنمبلند شوید ای مرده ها !!! بدرید کفن را ...بشکنید چهارچوب قبورتان را باز کنید چشمهایتان را باز کنید ...
آنقدر چمشهایت زیباستوقتی به آنها نگاه میکنممحوتماشا می شومغافل از اینکه بدانم چه رنگ استرنگین کمان چشمهایتهوش از سرم برده استجانا تویی و بس...
مثل یک ساز شکسته از صدا افتاده امنغمه ها دارم ولی بی ادّعا افتاده امارزش دل را مسنج از ظاهر بی رونقممثل گنجی در دل مخروبه ها افتاده امای طبیب قلب تبدارم مکن بیهوده سعینوشدارو را رها کن ، از شفا افتاده اممانده ام تنها جدا از یار و شهر و خانمانچون کلاغ قصّه ها دور از سرا افتاده اماینهمه افتادن و در خود شکستن هیچ نیستدل پریشانم که از چشم شما افتاده امبهزاد غدیری...
بوی گندمزار مویت آسمان را هم گرفتبرق زرین نگاهت ، آشیان را هم گرفتبر فراز کوه احساسم نشستم ناگهان آتش احساس تو بال زمان را هم گرفتاز عبوس چهره ات باران سرازیر است و بعدچشم های خسته ی رنگین کمان را هم گرفتباغ هم در انتظارت بی قراری می کندباز هم از دوری تو سایبان را هم گرفتباز شد یک روزنه در چشم تیز روزگارباز شد اما ز عشقت بی کران را هم گرفتیوسفی در چاه کنعانِ دلش افتاده استاز هجوم درد هایش ساربان را هم گرفتب...
مثل باران بود چشمانش دعایش را بخوانربنای دستهایش ، «آتنا»یش را بخوانقول داده با خودش هرگز نگوید درد رامعنی چشمانِ غمگین و صدایش را بخوانسینه اش لبریز درد است و ندارد مرهمیبین این فوج دروغین ، آشنایش را بخوان بغض صد ساله گلو را تا خدا می افشردآه جانسوز و نفس گیرش ، دعایش را بخوانناله ای دارد صدایش عرش عظما میرودپیکری درمانده در سرما ، ردایش را بخوان میزند فریاد از دست ستیزِ روزگار زخمهای کهنه و شب گریه هایش را بخوان...
ژوزه ساراماگو:من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد!...
دائم خیسه دوچشام آهای دل عاشقم بامرورخاطرات میخوای بشی قاتلم...
چشمانت عطرِ نمِ چاه را دارد؛ نگاهت سرد و مژه هایت خیس.مشکی، عمیق اما؛بی منظره است! - کتایون آتاکیشی زاده...
خدا برای خلق انسان ،دوتا چشم و یک قلب آفرید .تا تو هزاران بار ببینی و نگاه کنی ،اما یک بار عاشق بشی و عشق بورزی ،نه برعکس ! ذاکری...
چشمانش می چرخد بهدنبال نور تا فرزندانشرا بزرگ کند آفتابگردان حیاطمان را می گویم...(فروغ گودرزی)...
چشمانت قاتل یک شهر استکه همه جا را ویران کرده و من آن شهر ویرانم که هر لحظه فرو می ریزمو از نو ساخته میشوم باز ویران میشوم این قصه چشمان تو و زندگی من است احسان اکبری...
میدونی چرا خدا ،تنه درخت رو قهوه ای و برگ های اون رو سبز آفرید؟تا بهت بگه تو با خال های قهوه ای رنگِ صورتت و چشمِ سبزِ گیرات ، دلیل نفس کشیدن خیلی هایی:)🤞🏻🌱غزاله ذاکری...
دهانم را دوختی !حرفی با تو نزنماما نمی دانستی که چشم های منزبان من استو من با چشم هایمعشق را فریاد می زنممجید رفیع زاد...
یارا،مگر بی تو میشود زندگی کرد جانا،مگر با نبودنت میشود تحمل کردسختی های زندگی با تو آسان میشود آنقدر آسان که گر بر هم نهی چشم تمام میشود...
کاش از چشم اش بیافتد آن نگاه آریا ابراهیمی...
چشم ها دروغ نمی گویند. چندبار بهتان گفتم که اشتباه اساسی شما کم بها دادن به اهمیت چشم است. زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند، ولی چشم ها هرگز....
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دستچشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست...
کاشاز چشم اش بیافتد آن نگاه آریا ابراهیمی...
مست مستانِ نگاه چشم مستت شده امنکند در چَشم شراب ارمنی داری تو!؟ارس آرامی...
ظاهراً ایمان من در حلقه ی چشمان توستهر دمی پلکی زدی کافر به دین خود شدمبرده ای عقل و به جایش تو جنون آورده ایمن در این عمق نگاهت از خودم بیخود شدمبهزاد غدیریشاعر کاشانی...
حدیث چشم مگو با جماعت کوران...
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو...
عاشقت بودم من از روز ازلروی زیبای تو شاه بیتِ غزلقدّ تو چون سرو و لب همرنگ گُلعشقم این چشم است داری یا عسل؟؟!!مثل یوسُف، چون روی در بین جمعراه می افتد سرِ عشقت، جَدلیک نفس بی یاد تو گر سر شودمی رسد آن دم مرا، پیکِ اجلوعده ای دادی که میبوسی مراپس بیا و کن به این قولت عملبس کن این جور و ستم ها را که شداشکِ \شیدا\ در غمت، ضرب المثل! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
ابرقدرت ترین چشم جهان را داشتی در سرطمع کردی به نفت قرمز این قلب پهناور! برای من که مردی پارسی هستم کمی زشت استشروع سومین جنگ جهان با چشم یک دختر...به روی پلک هایش لشکر سرباز مشکی پوشکه هر یک توی دستش یک سلاح سرد یک خنجردرون پیرهن عطری که اشکم را درآورده ستخودم هم مانده ام عطر است این یا گاز اشک آور؟برای جنگ باید سمت دشمن رفت پس هرچهبه من نزدیکتر...نزدیکتر...نزدیکتر...بهتر!و من تنها سلاحم طبع شعرم بود و او فهمیدوحا...
جایی زندگی کن که زندگی هستدر چشمان کسی که تُ را میبینید ...بر روی نیمکتی سبز در سینه ای...در باوری از جنس امید...در فهمی که تو را می فهمد...زندگی خالی نیست،ورق بزن رقص بهار رولذت نابِ تابستان روعاشقانه های پاییز رووامیدِ سپیدِ زمستان رو مبادا زندگیت رو برای مرگ بدون زندگی کردن و دست نخورده جا بزاری...
دلم ابریست و باران را نثار چشمم میکند چشمان بی گناهم را مه آلود و تر میکند حادثه ی جنونِ دل از تو حکایت میکندغمِ دل است که بی هوا،به چشم سرایت میکندکژال گویلی_ آسو...
آهِ شب واندوه ، اگر که اثری داشتاین تیره شبِ غصه یقینا سحری داشتای کاش که در منطقِ چشمانِ سیاهتققنوسِ غزل های دلم،بال و پری داشتدر معجزهِ چشمِ تو کافر شده این دلماهِ رخِ زیبایِ تو... شق القمری داشتاز روزِ ازل\عشق\ درونِ گِلِ ما بودگرچه که برای دلِ ما ،فتنه گری داشتگویند که لبخندِ پُر از سیبِ تو زیباستآن سیب بهشتی که فقط دربِدری داشت!تقدیر که زد تیشه به اندیشه و احساسبر دوشِ خزان دیده ِ جنگل، تبری داشتدر کنجِ...
حافظا طلعت بختش به عدو فاش مکننو گلم را بزند رای و نظر، چشم حریفارس آرامی...
رنگ و فرم چشمانش خیلی شبیه تو بود... اما مانند تو عشقِ مرا در خودش نداشت :) به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
گفتنی ها هر چه هست آن نگاهت پیش ترها گفته است...
چَشم در چِشمه می جوشدمی نوشد شهدِ شهوانی ِ لب را.موج، حلقه در پریشانی ِ طغیانیِ تنراه نمی یابد.گره می خورد پیچشِ دست در دستپا در پا.نفس در ریتمِدورِمیمی نوازدساحتِ زندگی را می پیماید.پویشی پایان ناپذیر و دل انگیزو چشم خیره به منظره ای اعجاب انگیزرویایی که از تو یا ماشروع و زندگی شد.ترانه سَرائی...
چشم و ابرو و رخ یار چه زیباست ولیمن گرفتار لب و فتنه ی یک خال شدم...
نیمه شب است...آرام آرام در خیالم بیانباید کسی بداند...!نباید کسی بفهمد!تنها بیا...مبادا کسی حسادت کند...مبادا کسی حسادت بکند که تو به خیال من می آیی!چشم بد دوربه خیالم که می آیی...یک پری رقصان و دلربای سبو در دست غزل خوان میشوم با صد ناز و ادا...و تو یک عاشق بی مثال...!یادت باشدآرام و بی صدا بیامبادا چشم بد تورا از خیالم بگیرد!مبادا......بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
چو ز چهره برگشایی تو نقاب، عقل گویدقلم است و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی...