متن آزادی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات آزادی
برای اینکه آزادی ماندگار شود،
باید شاعر بمانی.
شاعری که از چشمانت مصرع شعر بسراید و
لبخندهایت را به اسارات بکشد.
شعر: خالد بن علی المعمری
ترجمه از متن کُردی: زانا کوردستانی
-مادر!
چرا واژه ها باید
پشت میله های دفترم باشند؟
اصلاً سواد نخواستم ...
.
-پسرم!
سوال نکن!
پدرت منتظر است چیزی بنویسی
بنویس:
بابا نان !
بابا آب !
بابا کِی آزاد می شوی؟
«آرمان پرناک»
در جایی آزادی نیست و
در جایی دیگر، نان!
اما در سرزمین شارلاتان ها
نه نان هست و نه آزادی!
...
آزادی بی نان، توهم است،
و نان بی آزادی، هم اگر که باشد،
خشک است و تلخ!
چون چوب حراج بر شرافت است!
...
سرزمین های بسیاری را سفر...
جلاد گفت:
حق انتخاب داری
یا طناب دار
یا سرخی خنجر ،
کبوتر آزادی هم
به جای بردن زیتون
بهتر نیست
کنج خانه باشد ؟
ما از رؤیای پرنده ای اسیر در قفس می گوییم...
آریا ابراهیمی
پر پرواز دارند، پرنده های دربند
آریا ابراهیمی
سالها آشفته گشتم
به دنبال خود
به دنبال حقیقت وجودم
در تلاش آزاد کردن شاپرک وجودم
که سراسیمه دنبال آزادی بودی
آمدن تو به پایان رسیدن تمام آشفتگی ها بود ….
هزارن شاپرک در چشم های تو آزاد شد ……
در رویاهای مهتابی، زنی به آرامی آواز می خواند،
با ستاره ای درخشان در بالا، روح او بال می گیرد.
در داخل قفسی، پرنده ای در انتظار آزادی است،
نمادی از آزادی، که اسیر است.
او با رویاها، در قلمرو شب می رقصد،
بین سایه و دنیایی بسیار روشن گرفتار...
قندیل های یخ
آویزان شده اند
از دیوار ذهن های ما،
دست های کرخت
نشانه ای می جوید
از کومه ای گرم
از خانه ی آزادی.
فرانتس کافکا:
راه آزادی اجتماع از درون فرد فرد افراد آن جامعه می گذرد، تنها راه خوشبختی و آزادی، بیداری اجتماعی است.
می گویند :
(- با غم نان و بیم جان -
سخن از عشق خطاست)،
امّا،
عشق آزادی،
بر هر دردِ بی درمان
دواست.
در دیاربکر اندیشه، هنگامه ی طلوع آزادی است
صدای زمان، خورشید خیال است
آتش اندیشه ها برآمده از دشت آزادی
روحانیت در جوانی، نور اعتقاد در شبانگاه است
شکوفه اندیشه در ساحل آبی ذهن، می رویید
عصر زیباییست که عشق دریای بیکران آزادی است
غزل قدیمی
ای آزادی !
تو بهترین هستی،
مثل مزرعه های ذرت،
که زیباترین قطعه های وحشی زمین اند...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
آزادی چون آسودگی دخترکی ست،
خفته در سایه ی درختان گلابی،
که با نیش زنبور استبداد،
ناگهان به گریه می افتد...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
می شود گفت، با صفای جان/
هر کجا، از سرور، بنیادی ست؟/
می شود با هوای دل، حس کرد،
سینه سرشارِ آبِ آزادی ست؟/
کاش می شد؛ نمی شود؛ امّا،/ وقتی احساسِ جانِ شورش زا/
مملو است از، سرایشِ غم ها؛/ بی قرار از، جفای بیدادی ست/
شاعر: زهرا حکیمی...