سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
چون ابرِ بهار اگر که می باریدیسرسبز ترین دشت،مرا می دیدیدیدی که دلم کویر لوت است ولیخورشید شدی و بیشتر تابیدی ...
به دور دست ها می نگرم🪐🌟 ...آنجایی که خورشید خود را پشتِ ابرِ سفید مخفی کرده است ⛅️🌪...آنجایی که رنگِ آبیِ آسمان به نارنجی تبدیل شده 🌼🧡...آنجایی که پرستو ها نقطه مانند شدند ،🕊🐾...و با خود می گویم !...ای کاش انجا بودم ،همان دور دست ها !...دور از همه چیز و همه کس !...پشت آن ابر ها.🌱☁️...کنار خورشید.☀️🌈...بغل پرستو ها!🕊🪄...فارغ از مردم این ابادی.🎈🫂...تا زندگی کنم شادمان.☺️🍓...برای خود نه برای دیگران.🌊🌿......
هیاهو بود و دودانگار از دور می آمدی!خورشید از شوق برق نگاهم،نور قاپیدابرها تیره و اماآماده جشن باران بهاری!بوق های ممتد،موسیقی فالش...گم ات کردم چون ستاره ای در دل تاریکی شبلعنت به این خیابان شلوغبی تو اما بازقدم خواهم زدبا دردهای آشنابه امید تسخیر دست هایت به همراه خیابان ها!...
تو همانی که ماه با تو معنا یابدهمان آواز خورشیدتو بالاتر از آنی کهروح ، تورا ، دریابدتو همان پرتو آفتاب برسبزه زار منیتو یاقوتی در ساحل منقلبی که اقیانوس به آنلبخندی هدیه میدهدکیمیای نامتدلیلی برای پرواز است......
سپیده دمدم سپیده گرم که با آمدنش بیدارم کردو برای خورشیدچای و صبحانه براه کردو گفتحق من نیستو رفتمن نمیدانستمکه چرا سپیده عمرش کوتاست......
میتوان زیبا زیست…نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!لحظه ها میگذرندگرم باشیم پر از فکر و امید…عشق باشیم و سراسر خورشید…...
غروب از آن هنگام دلگیر شد که خورشیدی که با آرزوی قدم زدن با ماه طلوع کردن بود چاره ای نداشت جز اینکه با همان آرزو غروب کند... -کتایون آتاکیشی زاده...
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،خورشید شما، عشق شما، بام شمایید...
خواهی که چو صبح صادق القول شویخورشید صفت با همه کس یک رو باش...
عشق دلتنگی، یک دانه است، وقتی در خاک وجود در سیاهی، پنهان است ،اما گاهی با آهی از دل خاک سر بر می دارد وناخودآگاه به دنبال مهر رخشانت می گردد کاش تو خورشید باشی ومن آفتاب گردان، پس مرا به دور سرت بگردان تا بلا گردان چشمان غزالی ات شوم...حجت اله حبیبی...
خورشید برای تو آفتاب است امروزبرای من اماداغی بر پیشانی ......
دیده ات فروزان از کنج غم و اندوه دلم تا چه روی نگاه پشت ره توست از تنم هر آن جا رود خورشید دل آفتابگردان می رود پی اش امان از لجبازی خورشید می کِشد ریشه از وجود زنده اش گاه خیره و مبهوت به دل آفتابگردان گاه آفتابی و گریان از پشت ابرکی بر وجود سبزشهیچ دیده ای نمیکند از سر اخلاق تو قهری چنان که هست میسوزد به پایش و نمیکند هیچ گله ای...
« سایه ی من » پنجه در پنجه ی او افکندم سایه ام بود ولی بازیگوش گاه او گرگ پلیدی میشد من کنار تن او چون خرگوشراه می رفت چو مردی با من همه جا فکر من و با من بود مشت بر صورت او کوبیدمدست من زخمی و او آهن بودسایه ام بود ولی دشمن من با خودش عمر مرا می بلعید من پی صافی با دل بودماو ولی در پی افکار پلید پشت هر پنجره مخفی میشدنور وقتی به جهان می تابید شب که تاریک و پر از ظلمت بود راحت او در بغلم می خوابید نیمی ...
صبح آمده از پنجره با نور و هیاهوخورشید و گل و معجزه و بوسه وجادو بگذار که امروز فقط روز "تو" باشد بگذار گره باز شود از خم ابرو......
هرچه تا به حال برایت گفته ام را از ذهنت پاک کن... امروز جور دیگری میگویم! همچو گیاهی که برای زندگی به آب و آفتاب نیاز دارد.. تو آب و آفتابی.. همچو بلبل... که به صدایش شناخته شده.. با طُ شناخته میشوم! همچو خورشید که به نور و روشنایی معروف است! معروفم به کنار طُ بودن! امروز جور دیگری میگویم! ماندنت واجب است! همچو نماز یومیه! نبودنت گناه است..نویسنده: vafa \وفا\...
خورشید منی بیا و بر من تو بتاباندر بغلم بیا و آسوده بخوابسر را تو بذار بر سر شانه ی منبا نغمه ی خوش بخوان تو یک قصه ناب«بهزاد غدیری»...
خورشیدروسری اش را پهن کرده روی میزگنجشک هاسر و صدایی به پا کرده اند که نپرس!و من مانده امچایی اول صبحم رابا شکر خنده ات بخورمیاقند لبت......
بامدادانی که خورشیدبر فرازِ کوهسارانبا نوازش گام می زدگاه با لب های زرّینبر چمن ها بوسه می زدگاه با جادوی چشمشآب ها را رنگ می زدبارها آن ابرهای تیره و سردراه بر او می گرفتندتا که وا دارند او راغم بپوشاند به ناگاهبر زمین و آسمان هاآنَک آن خورشیدِ عشق و زندگانیبامدادی، در جوانیدر من امّا، خوش درخشیدآمدم با گرمیِ آن خو بگیرمابری آمدآهخورشیدِ جوانی هم گذر کرد...
ماه مخورشید رابه که سپرده ایصیدنظرلطفی...
ماه م سرمست از نگاه توبه خورشید نسپار مرا...
عطر هلو و شلیل با باد رسیدنوبت به دو چای در فرحزاد رسیدخورشید شکفت دلخوش و گرمابخشتقویم ورق خورد و به خرداد رسیدشهراد میدری...
تو مثل یه خورشید تابیدی به منِ تاریک... از اَبرای تیره که فاصله میندازن بینمون، بیزارم......
صد بوسه ی نداده میان دهان توستمن تشنه کام و آب خنک در دکان توستسر تا به پا زنی تو و زیباست این تضادزان شرم دخترانه که در دیدگان توستباغی تو با بنفشه ی گیسو و سرو قدیاست تن است و گونه وگل ارغوان توستخورشید رخ بپوشد و در ابر گم شوداز شرم آن سُهیل که در آسمان توستبا بوسه یی در آتش خود سوختی مراانگار آفتاب درون دهان توستاین سان که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توستانگار کن که با نفس ...
بنام حضرت دوستمن از خورشید تقلید می کنمکه به ابرهای تیره اجازه می دهدزیبائیِ او را در زیر هوای مه آلود بپوشانندتا وقتی باز میل به خودنمایی می کنداز پسِ ابرهای زشت و ناپاکو بخارهای وهم انگیزکه نفَسِ او را تنگ کرده اندبا جلوه ای تازه بدرخشد و همگان را به شگفتی آورد. درود🌹صبحتون طلایی ...
خداوند مثل خورشید است. وقتی خورشید می تابد، برای همه می تابد. خداوند برای همه است....
خورشید چون گُلِ سرخی دمید وماه چون کبوتری سپید گریختآفتاب به درّه خیمه برافراشت وشب دوباره بر همه چیز پرده کشیدنسیم در رایحه ی گُل ها پیچید وسایه ها در خواب های طلاییپراکنده شدندهمچون پرندگانی کهدر میانِ شاخ و برگِ درختانسُرور و شادی رابه نمایش آورَندردّپاهای روشنی روی برگ هاستمثلِ گُل هایی که می رویند و چیده می شوندمثل سایه هایی که می گریزند و نمی مانند ......
صبح که می شودخورشید از سمت چشمان تو به تاریکی پایان می دهدو آغازی میشود برای تولد هروز من...
صبح ...خورشید با نگاه دلرباى تو طلوع میکند و صبح بخیرهایتهمیشه گرما بخش است مثل چاى تازه دم صبحت زیبا جانم...
تو را چون خورشیدکه هر صبح از گریبان شب برون آیدو باز عاشق صبح میشود دوست دارمارس آرامی...
طلوع زیباست ولیباید خورشید را در آغوشِ غروب خفه کردنوری که نتوان با آرامش نگاهش کرد بمیرد بهتر است...
شب میرود، روشن ترین خورشید می آید آرامش و عطر درخت بید می آید دلواپسی، تردید، غم اینجا نخواهد ماند عید و طلوع و معجزه، امید می آید...
خورشید راآنچنان حقیر کرده اندکه به هر سایه اییکُرنش می کند...
مثل ادم برفی که درگیر عاشقی باخورشید شده...
آرام جانمهر روز صبح ،خورشید با چشمان تو قرار داردازین روست کہ آرام و قرار ندارم...️...
غمگینم همانند خورشیدی که در پایان روز از ناامیدی ندیدن عشق دیرینه اش آسمان را به خون می کشد :)یلدا حقوردی...
زمستون که می رسه انگار زمین عاشق تر میشه...اینو وقتی فهمیدم که رو چمن ها دراز کشیده بودم...بر خلاف هوای سرد، قلب زمین داغ داغ بود..چمن های یخ زده خودشون رو پهن کرده بودن تو آفتاب ظهر و زمردی تر از هر فصل دیگه می خندیدن....درخت چنار برهنه قامت ایستاده بود لب جوی و با لذت جنبش هیکل خودشو تو آب برکه تماشا می کرد...خورشید مهربون تر می تابید...از خشم و عتاب و بد اخلاقی های تابستونش خبری نبود...شاخه ترد بنفشه سرش رو از لابلای برگ ها بیرون آورده بود و س...
آسمان از لا به لای میله ها در سعی بالهایم پرواز می کارد من، چشم از زمینِ بی دلیلِ دلهرهبرمی دارم و خسته از آوار این شبرنج بی فردا تا دوردستِ خواهشِ خورشید می پربازم... حالا ببینیددر نگاه قوم سنگ و ساچمه حتی یک قفس آزادی دارم یک قفس آزادی ...! جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
می خواستمدر این پاییزقلبم را لبریز کنم از عطر بودنتو عاشقانه هایم را غزل غزل برایت بخوانمتا تپش های قلبمخواب شب های پاییزی ات را ستاره باران کندمی خواستمدلتنگی هایم را به باد بسپارمخورشید را به دستانت هدیه کنمو در هیاهوی زندگیدر آرامش آغوشتخدا را به تماشای پاکی چشمانت دعوت کنم...می خواستماما نشدخدا کند فراموش نکنیتمام شب های پاییز در انتظار آمدنت یلدا بودشاید زمستان فصل به تو رسیدن باشدو عشق مرا در حافظه ی یخ زده...
ای دوست!آفتاب گردانی بیار وبه قلبِ من بسپارتا در کویرِ دلم همه روزچهره ی خورشیدگونه اش رابه خورشیدِ لاجوردِ آسمان گشاید وآیینه وار در او نظر کندبه روشنی گراید وقلبِ من محوِ او شودو رنگ ها محوِ نغمه های گُل......
رخ ام، در شعله ی واماندگی، سر، پُرنشان سوختبه رویاهای رعد آسای من، دنیای جان سوختو تاریکی که بر برگِ نهالان ام، لم انداخت-تنِ خورشید در گم گشتگی هایش، عیان سوختچنان آیینه گم شد در غبارِ دیدگاه امکه آیینِ جهان، از تشنگی های کلان سوختچه گرمایی حریقِ آبیِ چشم ات برانگیختکه با هُرمِ نگاه ات، زهرِ زردابِ خزان، سوختتفاهم، از تعرض های قصدآلود پاشیدلب ام نالید از نااهل وُ همراهانِ آن سوختبرآمد از درون ام نعره ای جنگل فرا گی...
چشمان تو پر رمزترین حالتِ دنیاستمیلاد تو دل شادترین شادیِ لیلاستدر چشمِ تو نوری بدرخشد همه مهتابآن دم که بخندی بنگر ول وله بر پاستدر رأسِ نگاهت همه شب خیمه زنم عشقلب تر بکنی جانِ دلم عشق مهیاستبا آ جرِ احساس بیا خانه بسازیماین خانه ی پر مهر چنان آبیِ دریاستبر ساحلِ دریایِ دلت چشم به خورشیدخورشید منی کشف تو خود حلِّ معماستلیلا دهقان _ مهلا...
از آخرین بار که عکست را بوسیدم، بسیار پیر شده ام، ای زنی که غم لبخندش را دوست دارم. از آن آخرین بار، که ازحروف کلمه تراشیدم و به پای نبودنت ریختم، تکه تکه از دست رفته ام، همان طور که شاعری که دوستش داری گفته بود.هربار به آسمان کوه نگاه می کنم، باید به خودم یادآوری کنم ستاره های درخشان سنگ های مرده اند، و ماه تنها آینه بی رمق خورشید است. باید از ماه و ستاره دوری کند کسی که خاکسترشدن در مجاورت خورشید را تجربه کرده. باید اجازه بدهد شب از موهایش ...
تیمور گورگین چولابی به دور خود زمین یک سال چرخید به شوق سال نو سر زد به خورشید تو اما سال ها یادم نکردی چه فرصت ها که پرپر گشت و خشکید....
در خانه من خورشیدی استبی وقفه می تابدومن برایش آسمان می شوممبادا غروب کنیکه این آسمانتا ابد تاریک شود .......
دست هایم را بگیرتا از تمام پرنده ها کوچ کنیمو در ارتفاع بوسه های توماه قرص هایش را پشت خنده هایتدفن کند....تو در سپیدی چشم هایم برقصتا شوق گردش از سر عقربه ها بیفتدو من آنقدر از تو بگویمتا در شعر از من جز تو نماند....از جنون لب هایت ...تا مو/شکافی گیسوان تو..از خماری لکنت چشم های نیمه باز تو...تا دیوار چین/خورده روسری اتاز هیزم مات زیر پلک هایت...تا آرامش پنهان شده پشت آبشار تا به کمر رسیده اتآنقدر از تو بنویسم...
مثل شب به ماه گرما به خورشید زمستان به برف ببین !من هم به تو می آیم...
پر کن از باده چشمتقدح صبح مرا خود بگو من زتو سرمست شوم یا خورشید ؟...
خورشید امروز دامن خال دار اش را پوشیده بود و در آسمانِ آبی تر از همیشه دل از ابرهای سفید میبردامروز ذهن خسته یِ حرفای عجیب ، به دور تمام نگرانی هایش پیله ی امید بست و در انتظار پروانه شدن اشان نشستامروز خبری از دلشوره های کال نبودتمام خوشی ها رسیده و شیرین بودنامروز اخم ها از نور بود نه دل شکستن هاخنده ها دلی بود و نیاز به دلخوشی نبود انگار که تمام عالم خوش باشدامروز هیچ شُکری از سر دیدن لباس های کهنه ی گدایی نبود شکر برای تما...
شب میرود ،روشن ترین خورشید می آید آرامش و عطر درخت بید می آید دلواپسی، تردید ،غم اینجا نخواهد ماند عید ،طلوع ،معجزه، امید می آید...
کاش میدانستیم دلبستنمثل برف نیست که سرد و بی روح باشد مانند باران نیست که گاهی شدت گیرد وگاهی چند ماه غیبش بزندمانند رمل های شنی بیابان ها نیست کهبا وزش ناملایمات ارتفاعش کم شود مانند ماه نیست که یک شب باشد یک شب نباشدمانند کور سوی ستاره ها نیست که هرچه دور تر روی کم فروغ تر شود مانند خورشید است گرم و همیشگی حتی وقتی رویت را برمیگردانی و در قسمت تاریکش می ایستی بازهم میدانی که پشتت به ان گرم است..آه از ابر ه...