سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یلدا آمدی ؟!!!اینجا همه یخ زده انددیگر اجاق خاطره هایت را خاموش کنتا کی دست به دامان خورشید بمانیمکسی قصد آمدن نداردبیا عزیز من ...بیا دختر مو بلند پاییزلااقل تو ، دستِ مرد زمستانی ات را محکم بگیر ... ....
وقتی نامم از دهانت می ریزدغروری نجیبمانندهزاران گل سرخ در من ریشه می زندتو خورشیدیقد می ڪشم با موسیقی صدایتبه سمت آسمانتو در رگهایم ، بر پوستمدر واژہ های سپیدم می رقصی ...در من زندگی می ڪنی ؛فاصله بین لبها و چال گونه هایم ......
خورشید را دوست داشته باشی یا نههر روز صبح طلوع میکنددرست مثلِدوست داشتنِ تو در من..!...
بالاخره یک صبح بیدار می شویمو می بینیم که برف باریده...یک برف ساکت و آرامهمه جا را یک سکوت سفید فرا گرفتهو دیگر نه خبری از خون و خون ریزی خواهد بود،نه صدای مسلسل،نه صدای زوزه ی گرگ ها ...بالاخره یک روز صبح بیدار می شویمو می بینیم که باران باریده.اشک ها شسته، غم ها را بردهو دکه های روزنامه فروشی و کلمات دروغ روزنامه ها را آب برده،همه جا تر و تازه شدهو رنگین_کمان ها بیرون زده اندو همه جا رنگ آرامش گرفته.بالاخره یک روز صب...
از حالت پاییزی چشمان تو پیداستتقویم من امسال پر از روز مباداستعاشق شده ام مثل غروبی که بداندخودسوزی خورشید فروپاشی دنیاستچون برگ که می رقصد و بر خاک می افتدافتادنم از اوج به پای تو چه زیباستقلبم به زبان تو اگر ترجمه می شدچشمان تو از من غزلی تازه نمی خواستقانون جهان را تو به هم ریخته ای کههر گوشه ی دنیا بروم سایه ات آن جاستهرچند که خوابیده ام از کوچه گذر کنتنهایی ام از پنجره در حال تماشاستدر طالع من قحطی شب های ...
لبخند لب منظره ها را تو بکشپایان شب دلهره ها را تو بکشبردار قلم به رنگ یک صبح قشنگخورشید پس پنجره ها راتو بکش...
مثلِ هر صبح..تو خورشیدی و من مشتری ات؛در مدارِ تو و چشمت،همه دنیاست؛سلام......
آنقدر دوستت دارمکهخودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!هر بار که می پرسی، چقدر؟!با خودم فکر می کنم؛دریا چطورحساب موجهایش را نگه دارد؟!پاییز از کجا بداندهر بار چند برگ از دست میدهد؟!ابرها چه می دانندچند قطره باریده اند؟!خورشید مگر یادش مانده چند بار طلوع کرده است؟!و من،چطور بگویم که،چقدر دوستت دارم...
پشت به آفتاب می نشینمو فکر میکنماگر تمام گل های آفتابگردانبه خورشید پشت کنندخورشید خاموش خواهد شد؟...
این گونه بود که آفریده شدند: یک آه در گلوی جهان گیر کرده بود، جهان عطسه کرد و گرد از زمین، دور شد کوه پدید آمد. آسمان خمیازه کشید ابرها آغاز شدند. باران روی زمین راه می رفت و از جیبش گل می چکید. خورشید لباسش را تکاند و درختان روییدند. باد خواب بد دید و به زمین چنگ انداخت صحرا شکل گرفت. برف گونه ابر را بوسید و «مه» نمایان شد. آتش لباسی از خاک برای مهمانی دوخت به نام جاده. اما اقیانوس ها دست ساز دست سازند. مرغوب و ماندنی..اقیانوس ها، به مرور ز...
وِسایه ها راخورشید آفرید...!حادیسام درویشی...
کمی بخندبگذار همه بفهمندخورشیدفقط جسم کوچکیستکه در مقابلِ تودارد درس پس می دهدبخند،که لبخند تو گرم ترینحسِ دنیاست...
آن زمان که آفتابگرداناز خورشید متنفر شودمن هم دیگر تو رادوست نخواهم داشت!...
و سوگند به تقدسِ نامت،که فراموش کردنِ تو برایِ من؛مثلِ پاک شدنِ خورشید استاز حافظه یِ آسمان....
صبح هاخورشید بیدارم میکندتا با همدنبال تو بگردیمدرکدام مغرب آرمیده ای کهدر هیچ مشرقیطلوع نمیکنی.....
لطف بزرگ خورشیدگرما نیستسایه ای ست که مرا از تنهایی نجات می دهد......
بیا امشب کمى عاشقترم باشبه مرداب دلم نیلوفرم باشتو که خورشید مردادم نبودىبیا ماه شب شهریورم باش...
چنان زیباستچشمانت که گویا در افق ها هم"خدا خورشید را از چشمهایتمی کشد هر صبح"...
جهانشب را صبح می کند به امید خورشید من به امید تو......
خورشیدبرای زنهاییبا رویاهای شکافتهچگونه از نورقصه خواهد بافت٬همانهاکه تمام شب رابا رازهایی سربه مهردر قلبشان٬به خاموشی گره زده اند...
تو بگوچشم هایتتشنه کدامین نسیم آشناییستکه هر روز صبحتا نامی از عشق می برمخورشید رادر آغوش میکشی !...
پاییز می آید و خورشیدبه مانند پیرمردِ خمیده ایباعصای زردرنگش؛بر دیواره ی جوانی تکیه زده !مات شده در میان ابرهای کهنسالِ سرگردان؛و کودکانی که باشادمانی پا بر روی قلب ِکوچه ها میگذارند و پذیرا میشوند، آبدارترین بوسه های پاییز را بر صورتشان!و پروانه هایی که عاشقانه ماه "مهر" را به استقبال نشسته اند!من،و تویی که هر کداممان تکه هایی از "پاییزیم"که برگ های زرد و نارنجی را راست قامتانه قدم میزنیم، در حالیکه زیر لب های...
«درخشان ترین روشنایی»روزها گذشتو شب ها همآبی، سیاه شد و سیاه، آبیو میان من و تو هنوز فاصله هاستمن از نغمه ی خوش آهنگ یک پرنده،از بوی نرم خیس خورده یچوب درخت آبشار طلاییاز لبخند سبز نارنجی برگ هااز قلب تپنده ی خورشیداز صدای عاشق تار مردیاز معصومیت اشک های دختریاز مورچه ی رهگذر دشتاز آدم هایی که در مهربانیهمچون تو بودنداز صدای نرم شیشه ای باراناز خلوص صادقانه ی پاک ابرهااز استقامت چوبین درخت هااز آسمان، از خورش...
دستانت را به من سپارشاید سرخ ترین جامه ی انار رابه تن نازک سبز برگ پوشاندیمو آبی ترین درخشان آسمانرا به تن چوبین پنجره ها بافتیمدستانت را به من سپارشاید در خواب لطیف آزادترینپرنده ی باغ خفتیمو در تمام چنارهایصدساله ی سبز شهر روییدیم...دستانت را به من سپارشاید در درخشان ترینلالایی آرام دالان های خورشید زیستیم......
رو به سوی تو می گردانممثل گل های افتابگردانخورشیدم که باشیوکیل تمام شعرها می شومتا به عقد تو در آیند!...
صبحباور عشق استدر لبخند آسمانی تووقتیچشم هایت را باز می کنیو عطر نگاهت رابر خورشید می پاشیتا غزل غزلروشنی بسراید...
برمی خیزم پنجره را باز میکنم در نبودنت تمامِ خورشید و"صبح" را به ضیافتِ خانهدعوت می کنم.باید بی تو به رقّت باریِ... زندگی، گردن خم نکنم.!...
گُل آفتابگرداندلبری میکند با خورشیدمثلِ من با تو...
لبخند توشبیه حس امنیت تابش اولین پرتو خورشیدبعد از یک شب بارانی پر کابوس است...شبزده ای طوفانیملطفا کمی بیشتر بخند...لطفا کمی بیشتر بتاب!...
برخیزگُل های آبیِ سپیده دم رُستندبنگر چگونه بر سکّوی صبحگاه می رقصنداینجا دریا، چو آسمانی صافزیر پایش پُر از اَبرپُر ز ماهیِ رنگینپُر از پرنده های سفید ...در دوردست، جزیره ای پیداستمردانِ صبح خیز، پاروزناناز نگاهِ بندر و ما محو می شوندخورشید، چون درختِ پُرشکوفه ی بادامبا شرارهای زرددر آسمانِ صبحلبخند می زندباید که همراهِ کاجِ سوزنی وشقایقِ دریابه نغمه ی مرغانگوش بسپارم...
خورشیدرا بگو که نتابد ز پشت ابر چون صبح من به خنده ات آغاز میشود . ....
ارابهٔ خورشید در دست توستهر صبح ؛ از آن سمت نیایش عشق طلوع می کند بر باران بوسه هایت...!...
صبح ؛ خورشید همگیسوان طلایی اش راشانه می زند...تا تماشای نگاه تو رادر صف بایستد...!...
نه اندوه جرأتِلمس کردنم را داردنه چشم هایم گریستن بلدند!به هر طرف که نگاه می کنمصبح است و دلبری های خورشیدتو را هم که اصلا یادم نمی آیدآه...من از کی این همه خوبدروغ می گویم.؟!...
اسب های سفید بالداراز مسافر پُرندپیاده بیایم دو تناسخ آنورتریو خورشید را با عصا قِل می دهیاین جهان به هم نرسیمآن جهان قطعاً نمی رسیم"رسیدن" فعلی ست که صرف نشدهحداقل با "از راه"بگذار لباس عروسی که تنت استتنت بماندحتی در مجلس ختمحلقه ای که دستت کرده امدر نیایدکه نماز میّت وضو نمی خواهدهر قبری که برایت دست تکان دادمنممنی که گور به آرزو شده اممنی که روی دیوار اتاق زفافبا خون سیاه نوشته ام؛برای...
قشنگی صبح،به اینِ که خورشیدبا صدایخَنده تُ چِشم باز کنه.....
این سرما که بگذرد،طوفان که آرام گیردخورشید لبخند می زندو من یک بار دیگرگل هایی که تنشان بوی بهار می دهددر آغوش خواهم گرفت ......
مرا نه آسمان برمی تابد نه زمیننه باد نه باراننه ماه نه خورشیدنه کوه نه دریا،توییکه به ماه و خورشید و فلکفرمان می دهیعاشقانه دورم بگردند...
خورشید،امروز از لابه لای چشمانتبه من سلام می دهدمگر می شودتو باشیو صبح هایم به خیر نشود ... ️️️...
عاقلانه نیست زل زدن به چشمانت !مثل خیره شدن به خورشید می ماند ... ️️️...
خودم جانم! من به تو یک زندگی پر از عشق و لذت و زیبایی بدهکارم و دارم نهایت تلاشم را می کنم تا تو را به همان چیزهایی که همیشه دوست داشتی، نزدیک تر کنم. دارم تلاش می کنم فردای تو از امروزت بهتر باشد و بعد از این، دلایل بیشتری برای لبخند داشته باشی.خودم جانم نگران نباش، این روزها «مسیر» ماست، ما هنوز به «مقصد» نرسیده ایم، ما هنوز در راهیم و راه های نرفته ی زیادی پیش رو داریم. هنوز مانده تا روزهای خوبمان، هنوز مانده تا رهایی، هنوز مانده تا پا را ...
بدون شب بخیر تو ،گویی ماه برای همیشه بیدار است وخورشید خوابدریغ مکنکه قلب گریانم ،به همین اندک مِهر تو ،در سپیده دمی خیالی ،پرنده ای می شود ،شتابان ، به سَمت تو ......
یا نوریا شمس الشموسیا انیس النفوسخورشید از دستان شما نور می گیردمهربانی از آغوش شما برمی خیزدآسمان از آبی نگاه شما ؛چشمه سارش را وامدار استآهوان منتظر دل هایمان ؛تنها ؛به حرمت رافت شماست ؛ که ؛به ضمانت ؛ تضمین داده و هنوز ؛جهان از این همه نامهربانی به مرگ ناگهانی ؛جان نداده ... ؛ و تسلیم نشدهاصلا خدا به حرمت کلمه ی طیبه ی ؛سلاله ی خورشید وجودتان ؛ماه را از شب هایمان نگرفتهکاش این ششمین شنبه ی پنجواره ؛به جماعت جم...
تمام هستی من خلاصه میشود در نگاه تو چشم بگشایخورشید تابانم آرزوست...
آنگاه که ماه و خورشید در نبردندنفس خورشید تنگ شده آرام آرام به خواب میروداز رحم تنگ بنفشه گون طارم هزار نوزاد نارس بیرون میجهددراین میان صورت ماه گرد چهره پدیدار میشودگهواره زمین با لاله های سرخ سر میدهندنوای لالایی را...
صبح و خورشید بهانه اند تو تنها دلیل چشمهای بیدار منی...
خورشیدچشم های توست..منظومه رااشتباه چیده اند......
صبحم به خیر میشود از مهربانیت خورشید قلب خسته من روز و شب بتاب ️️️...
روزها آهسته و عبوس می گذرندتنها دریاست که آرام و زندگی بخش استدریا:همگام با انجمادِ روزهای ملولاز میان سایه ها به سوی تو می آیماز میان ظلمتِ شباز میان خطّ ژرفِ نورها می آیمتا جای پای خورشیدِ تابانبر آب های آبیِ توتماشاگهِ چشم های من باشد...
در باغ های دورهزار چشمِ زرد رنگبا درخشش و گرمیِ ظهرِ تابستانسلام می کنندآفتابگردان های درشترو به خورشید، با نورهای زردسرود می خوانندگویی هنوز ون گوگ نشسته وگرمِ نقاشی ست ......