پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دستانت حاشیه انددر پیراهن زنیکه تو رادوست دارد و نداردوقتی با دکمه های پیراهنشقرار تازه ای نیستکلافه می شویبا لب های این معشوقه ی کوچکلاغرسیگارتقرار تازه ای بگذارخاطره ی هر سیگاری رااز دهانت بر می داریو دلبه پیراهن زنی می بندیکه دوستت دارم هایت راکنار دکمه هایشجا گذاشته!...
عازم کوچه معشوقه شدم، خواجه پیرحذر داد \که سر می شکند دیوارش\تا زنده کنم یادی از عهد قدیمبگذار تا سَرم را، بشکند دیوارش!شاعر: ارس آرامی...
ﺗﻮ ﺟﺎ ﺯﺩﻱﻣﻦ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡﺍﻭ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺖو ﻫﻤﻴﻦ یک ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ !...
نا مسلمان اینقدر با موهای خود بازی نکندکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست.!...
به نظرم صداقت داشتن بهترین عشقی است که هر کس میتواند آن را به معشوقه اش هدیه دهد....
یلدایی که معشوقه ات در کنارت نباشد یلدا نیست،شب احیاست...!متن: سعید بیات...
مردم شهرم همیشه عجول بوده اندهمیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدنددر پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند،آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود...مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نی...
با خنده کاشتی به دل خلق، "کاش ها"با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اشآن بخش شهر پر شده از اغتشاشها گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟! از بس به ماه چشم تو پر میکشم، شبیآخر پلنگ می شوم از این تلاشها !...
هر روزبیشتر و بیشتر دوستت دارمبا تو دیگراحتیاجی به زمان ندارمتو زمان منیهمه ی ثانیه هایم ، دقایقم ، ساعتهایمهمه توییو همه ی روزهاروز تواندهیچ کاری ندارمجز دوست داشتن توو کار تو فقط اینستکه تا ابدمعشوقه ام باشی ......
قصه ی من قصه ی اون آدمیه که خواسته عاشق نباشه و دل بکنه بره، بارها و بارها خواسته، اما نتونسته.اگه یه روزی ام بره، خودشو پیش تو جا میذاره. اون که میره من نیست. یه آدم دیگه ست که من نمیشناسمش. یه آدم جدیده با خلق و خوی جدید. یه آدمی که میره و معشوقه ی تو رو تو بغل خودت جا میذاره.هربار که میخوام ازت دل بکنم، دیگه خودم نیستم، دیگه آروم نیستم، دیگه خنده هام واقعی نیست، دیگه اعتباری به حرفا و فکرام نیست.هربار که میخوام بذارم و برم، به کل بیخیالِ...
باران معشوقه ی پاییز است وقتی این همه زیباست نغمه ی رسیدنش ... دلبری کردنش... جانا من پاییز باشم تو باران می شوی؟...
و من از طعم لطیفِ خرمالوهای نارنجی رنگ، یک گِرَم مبهم ترم. از گُم شدنِ یک دختربچه در راه برگشت به مدرسه، یک کوچه پاییز ترم. من از فریادهای خسته ی باد در رقصِ درخت های آلوچه، یک وجب سکوت تر و از خانه های کاهگلیِ پهن شده در زیر آفتابِ ظهرهای تابستانی، یک پلّه بی حوصله ترم. من تا رسیدن سایه ی ابرها بر شانه های پنجره ی تمامِ معشوقه ها، یک قدم تا رسیدن، دور ترم......
پر شد از غم زندگی ، پاییز جانِ من نیاحالِ من خوش نیست باور کن،نگو دیگر چرازندگی همرنگِ آبان، خالی از مهرِ تو شدشد سراسر لحظه هایم آذرِ این ماجرامهر داری؟مهربانی ای بهارِ سوخته؟!بر دلم باید بماند حسرتی بی انتها؟!گرگ بودی در لباسِ میش ای مردم فریبعاشقی هایت دروغ و وعده هایت نابجاهرکه را عاشق نمودی داغ شد سهمِ دلشبوی تو تا می رسد هم غصه دارم هم عزابارها دادم تورا بر جانِ آبانت قسمتا که برگردانی ام معشوقه ی پاکِ مرا...
باید برایت لیلا میشدمشیرین میشدمشاید هم آیدا...اما نه!!تو نه مجنون میشدینه کوه میکندیو نه شعر میگفتی...من اگر لباس تمام معشوقه های جهان را هم بر تن میکردمباز تو عاشق نمیشدی!...
اینجا آدم هایی هستند که آرزو می کنند،ای کاش معشوقه شان، کمی دلتنگ شود.کاش در این دلتنگی هم، تنها نَمانند...آدم هایی هستند که آنقدر از همراهِ قدیمی شان حرف می زنند،که به گمانم دیگر، در و دیوار اتاق شان او را بشناسند!مهمانِ همیشگیِ آن ها، سکوتی ستکه تنها آغوش خیالیِ محبوب شان را می طلبد!این سکوت آن ها را به کمتر از او قانع نمی کند!حرف سرش نمی شود؛ بی رحم است، دائماً بهانه می گیرد!ای کاش توان آدم ها را بسنجیم و بعد به روزهای نیامده...
دختری در منهر روز صبح؛به وقتِ معاشقه ی شبنم و سبزه هامیوه ی زندگی را در بند بند وجودش به بار می نشاند.چترش را در ایستگاه جا می گذارد تا صورتش با آبِ باران شسته شود...و بی توجه به نگاهِ مسافران؛به وسعتِ خیالش بر گونه ی معشوقه اش بوسه می زند.در من دختریست کههر روز محبت را نذر خنده ها می کند ودر پیاله هایی؛ به خانه ی قلب های قومش هدیه می کند.دختری در منهم سوی پرستوها بال می گشاید تابه قاره ی عدالت کوچ کندو مثل همیشه فرام...
فصل نشانه گذاری شده ی کتابم را در مکانی که آغشته به آرامش است، باز می کنم.به دنیایِ خیالی رنگارنگ و شاید سیاه سفیدم وارد می شوم!هر چقدر که پیش می روم عطش و کنجکاوی ام بیشتر می شود.صفحات را ورق می زنم و سفر می کنم به دشت های سرسبز و مملو از گل شقایق. آنجا دراز می کشم و به آسمان یکدست آبی خیره می شوم.گرمای نور آفتاب را پشت پلک هایم حس می کنم و دستم را جلوی دهانم می گیرم تا خمیازه ام را بپوشانم.فصل بعد، موج موهایم را در ساحل، به دست عطرآ...
پاییز همچونشعر کوتاهی ست، با مضمونِ عشق؛که شاعری روان پریشدر شبی بارانی آن را سرود.و سال ها در آغوشِ یک دفترِ کهنه،کِز کرد و خاک خورد!اما نگاهِ معشوقه اشهیچ گاه آن سطر را نبوسید.سبز و بالیده نشد،هلاک شد!...
از راننده خواهش می کنم صدای آهنگ را کم کند. قمیشی می خواند «من همون جزیره بودم....» خودم را مشغول می کنم به کتابی که از نمایشگاه خریده ام. صدا را کم نمی کند. یا انقدری که من بفهمم، کم نمی کند. نباید یاد تو بیفتم. امروز که آمدم نمایشگاه، نباید. راننده با اهنگ زمزمه می کند «تا که یک روز تو رسیدی، توی قلبم پا گذاشتی.» به خودم می گویم بگو نگه دارد. پیاده شو. نمی گویم. خط های کتاب را گم می کنم. لابد از چشمم است. گفته بودی «می برمت یه دکتر خوب. شا...
گاهی اوقات فکر میکنم دیگر در کنارت سوختن کافی است من بدون تو به جاهایی می رسم که تو در قلب من نتوانستی به آنها برسی ؛ هزاران نفر بهتر از تو هستند در کنارم ولی میدانم اگر آن بهتر از تو هم در کنارم داشته باشم باز هم با دیدن تو در کنار معشوقه ات ، نفس کم می آورم و حسرت یک ثانیه در کنارت بودن را می خورم .اگر فقط یک ثانیه تو را برای خودم داشته باشم و بعد از آن زندگیم تمام شود ، گله ای به خدایم ندارم ، من سهمم را از زندگی گرفته ام حتی اگر آن سهم یک ث...
مادر بزرگ دوستمپیرزن مدرنی ست ...از آنهای که چروک صورتشان را اندازه ی حلقه ی ازدواجشان دوست دارند ، از آنهایی که هر صبح جلوی آینه می ایستند ، کرم روزشان را زده، خط چشمشان را با سرمه سیاه میکنند و برای بلندتر دیده شدن مژه هایشان شب ها روغن بادام و روزها ریمل مارکدار از آب گذشته میزنند !!من مادر بزرگ دوستم رادورا دور میشناسماما دوستم می گوید مادر بزرگش معتقد است:زندر هر سن و سالی باشدباید از افتادن مژه هایش بترسدمثل دوران جوانی که...
پاییز همچونشعر کوتاهی ست، با مضمونِ عشق؛که شاعری روان پریشدر شبی بارانی آن را سرود.و سال ها در آغوشِ یک دفترِ کهنه،کِز کرد و خاک خورد!اما نگاهِ معشوقه اشهیچ گاه آن سطر را نبوسید.سبز و بالیده نشد،هلاک شد! مونس آهنگری...
برای هر آدمی لازم است یکبار در عمرش عاشق شود.که بفهمد ویولن سل با سلول های تن آدم چه می کند و کلاویه های پیانو چطور از نوک پا تا فرق سر را به جنون می برد.برای هر آدمی لازم است یکبار در عمرش عاشق شود تا بفهمد، پاییز عاشق ترینِ فصل هاست.که معشوقه اش را دزدیده اند و به حجله ی بهار برده اند....
آبان دختریست با چترى از جنس باران...که عصر هر روز...در حصارِ برگ ریزانِ پاییزانتظارِ آمدنِ معشوقه ى بى مهرَش را می کِشد......
بارانمعشوقه ی پاییز استوقتی این همه زیباستنغمه ی رسیدنش ...دلبری کردنش...جانامن پاییز باشم ، تو باران می شوی؟...
چه دردمند و مطیعبه بهبودی می اندیشدزخمی که با دستمال معشوقهبسته می شود...
دلتنگی حال و روزِسربازیستکه براے دیدنِ معشوقه اشبا یک گلولهبراے زنده ماندن تلاش میکندولے دراخر گوله بر قفسه ےسینه اش اثابت میکند .....
این حرارت تابستان را بگذاریدبه حساب این که فصل دوم سالدلش به بودن معشوقه اش گرم است....
عاشق که میشوی تمام جهان نشانه معشوقه ات دارند، یک موسیقی زیبایک فنجان قهوه ی تلخ، یک خیابان خلوت و ساکت،به آسمان که نگاه میکنی کبوترانی که پرواز میکنند همه تو را امید میدهند،حتما که نباید هدهد خبری بیاورد، گاهی کلاغی هم از معشوقه ات پیام دارد..جهان عاشقی زیباست آنقدر زیباست که آواره شدنش هم زیباست،مردن در عاشقی هم زیباست..!...
دلتنگ توأم،حضرت معشوقه کجایی؟دل تنگ تو و در کف یک میز دوتاییدلتنگ تو ای حسرت ممنوعه ی قلبمتا کِی بنشینم ، تو از این راه بیایی؟جوری خبر از این دل وابسته نداریک انگار نه انگار...تو معشوقه ی ماییصد توبه شکستیم، تو را سیر ببینیملاقدرت و لاممکن از این عشق جداییهر چیزم اگر، جمله فدای تو کنم، بازکی میرسد این عشق،بدون تو بجاییاین جمعیت ازعشق چه دانند،که من راتجویز کنندم، دل از این عشق رهاییاسطوره ی پاکی و نجابت به جه...
با باد رفتم داخل پیراهن توآرام چرخیدم سپس دور تن تواز چاک سینه آمدم تا روی چانهآنوقت شد کارم فقط بوسیدن توآیینه ی چشمت نشانم داد روشنخیلی منِ من فرق دارد با منِ تواز تن در آوردم به تن چیزی اگر بوداصلاً چرا باشد لباسم دشمن توفرصت نبود از طُرّه ی مویت بچینمچین خورد راه من به سمت دامن تویک دانه از باغ تنت می چیدم اماصد شکر می گفتم به خلق اَحسن تومعشوقه ام محکم در آغوشت بگیرممردانگی کن تا شوم آبستن تو...
مظهر عشق را عالمیان، قلب میداننداما عاشق تراز دل ها دستانی هستند که در فراق یار به جیب ها پناه میبرند و حاضر نمیشوند در دستان کسی جز معشوقه ی خود قفل شوند...دست ها مهم ترین عضو بدنند!!اگر دست ها نبودند بشر در حسرت یکی شدن با نیمه ی خود دیوانه میشد....مگر میشود یار در فاصله ی پنج سانتی ات ایستاده باشد و در آغوش نگیریش؟؟!!!....دست ها اگر نبودند پیوند های دنیا همه باطل میشد...چه پیوندی محکم تر از دستان گره خورده ی دو عاشق....و دست ها ا...
"ولنتاین" یه روز نیستیه حسه...یه حس که هرروز تو رگای من جاری میشه از همون لحظه که چشمامو باز میکنم و روز جدیدی رو با فکر به تو شروع میکنم،تا شب موقع خواب که با تصورِ صورت ماهت ب خواب میرم...ولتناین واسه بقیه اس که یادشون بیاد عشق رو...دلدادگی رو...نه منی که هرروز واسم روز عشقه...روزای دلتنگی، که از صبح با بغض بیدار میشم و اولین کاری که میکنم نگاه کردن به عکساته...روزی که فقط چند ثانیه میبینمت و تا شب انقدر حالم خوبه و میخندم...
شدم مجنون تونشدی لیلی من...شدم فرهاد تونشدی شیرین من...شدم شاملوی قصه هایتدل ندادی...نشدی آیدای من...بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛پس مینویسم از نو...تو معشوقه باش و منم عاشقو به نامِ عشق می نویسم از عشق؛که هر دَم میگردم به دورتخورشید شدن را که بلدی..؟!پروانه می شوم و شهدِ شیرینِ عشقت را میچشمگل شدن را که بلدی...؟!درِ ظرفِ عشقم را باز میکنم تا هوایش به هوایت برسدنفس کشیدن را که بلدی...؟!ماهی می شوم و با تلاطم...
در شبی مهتابی...نه، مهتاب نبودآسمان تیره تر از موی سیاهم شده بودابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بودکه ندانستم منزن محجوب یا دیوانه ی شاعر؟کدامینم؟ کدامینم؟هر قدم یاد تو با رنج و عذابمی برید نفسممی درید سینه اممی چکید از چشممآن تویی که تو نبود اما درونم زنده بودخنده می کرد و نگه می کرد چشمان مراآن نگاه دلربامست و سرخوش می گرفت دستان بی جان مراروح بی جسم مراتا فراسوی خیالآنسوی ابعادِ محالتا به آنجا که بپیچد در ...
عاقبت روزی اگر قاضی این شهر شومجای اعدام به هر زندانی،چند هزار اصله صنوبر بدهمتا بکارند در این شهر غبار آلودهتا بکارند در این دشت و دمنتا که سرسبز شود روح زمینتا بشوید دل این قوم حزینتا که عاشق به بلندای صنوبر نگردقندی از خوشحالی در دلش آب شودنور امید به دل زنده شودشاید اینجا بتواند دل معشوقه خود را ببرد...عاقبت روزی اگر قاضی این شهر شومریشه و رنگ سیاست ز زمین برچینمجای آن عشق و محبت کارمو بقول سهراب: جای مردان سیا...
معشوقه ومحبوبه منظوره تویی تُؤ ویرانه وبیچاره ودیوانه منم من…...
تنها، پریدن راه حل اش نیستاین عشق آب و دانه می خواهدپیراهن گلدار هم یک روزپیراهن مردانه می خواهدتنها، پریدن راه حل اش نیستآغوشمان آذوقه می خواهد این بوسه ها و بی قراری هاقسمت شود معشوقه می خواهد***دلواپسم قسمت چه می خواهدباید که راهت را بلد باشیاین آسمان رخصت دهد بایداحوال ماهت را بلد باشی...من از جهان چیزی نمی خواهمتنها تو را با دلبری هایتجانی که می بخشی و می گیریبا عطر ...
موهایت را پریشان کن؛بگذار تیتر یک روزنامه ها شومجوانی در امواج پر تلاطمگیسوان معشوقه ی خود غرق شد......
دوست داشتن یک شیب ملایم استآهسته، آهسته، آهستهتا به اینجا برسیمکه من با دو دست، با دو چشمو با دهانی گشودهابراز بدارم که تو تنها و زیباترین معشوقه منی... ️️️...
هرروز....عاشقانه تر مینویسم ؛تاهمه تب کنند درحسرت داشتن معشوقه ای شبیه تو....!!!️...
درباره مشروعیت عشق با من بگو مگو مکن!عشقم به تو خود شریعت است که مینویسمش و اجرایش می کنم.اما تو....تنها کار تو این استکه معشوقه ی ابدیم باشی ️️️...
مثل تهران که بغل کرده دماوندش راحل شدن در دل معشوقه که ایرادی نیست...
در بین مصححان ما تنها بودارفاق کننده بود و بی همتا بودآموزش و پرورش به او مدیون استمعشوقه ی من معلم املا بود...
او با نمک و دلبر و خیلی شیک استاز دور قدم که می زند ...نزدیک استدنبال قوانین جهان می گرددمعشوقه ی من معلم فیزیک است...
میکشت مرا به من دوا هم می دادمعجون محبت و وفا هم می داداستاد مسلم خصوصی بود و معشوقه ی من درس جزا هم می داد...
در چشم سیاه او جهان بینی بودحتی رژ روی گونه اش چینی بودبا این همه ناز و عشوه و فیس و ادامعشوقه ی من معلم دینی بود...
به فن بیان عشق نشان می دادههی حرف جدید یادمان می دادهاز تکیه کلام های او فهمیدممعشوقه ی من درس زبان می داده...
هر چند که او غنی و اشرافی بودلبخند لبش برای من کافی بوداز جنگل و کوه و دشت و دریا می گفتمعشوقه ی من دبیر جغرافی بود...
حرفش همه جا ،ز خاک تا مریخ استموهای تنم ببین ز دستش سیخ استبا گیوه و چارقد می آید سر کارمعشوقه ی من معلم تاریخ است...