متن چشم
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات چشم
حال مرا ز دکتر بی ادعا بپرس
احوال را ز مالج بی اعتنا بپرس
لبریز صحبتیم ولیکن مجال نیست
هر چیز خواهی ز دل آشنا بپرس
حال مرا که هر چه دویدم ندیده ام
بهبود را به جان ، ز این آسمان بپرس
چشمان من گواهی بی مهر و جوهر...
در قمارِ زندگانی شد خُمار/
چشمِ احساسی که در ره، تار شد...
زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)
همان لحظه که آینه را دیدی
درختی کاشتم
درخت بزرگ شد
سایه ها بلند
شالیزارها کوتاه،در آغوش سبزه ها
چشمان پر مِهرت را
میان گلهای جوان پنهان کردم
ترسیدم!
ترسیدم از ورای نابودی ها
کسی بی صدا تو را بدزد
و من دستهایم زیر درختی که کاشتم
گِل آلوده بماند...
در زلالِ چشمِ تو آرامشِ جان دیده ام
قامتت رعنا تر از سروِ خرامان دیده ام
بی تو وعشقت جهانم چون جهنم میشود
منکه آغوش تورا مُلکِ سلیمان دیده ام
بهزادغدیری
من از تو آویخته ام ، از چادر نماز شبت
که پر از شکوفه های بادام است.
دوست دارم تمام نفس هایت را در گوشم زمزمه کنی ، ای روح مقدسی که تسخیرم کرده ای.
شاید آدمی به زمین تبعید شده است، اما من بهشت را روی همین زمین یافتم....
نسیم صبح منی چون ز خواب برخیزی
پر از شکوفه و شادی ز شور لبریزی
تومثل دشت شقایق لطیف و چشم نواز
و مثل باغ پر از اطلسی دل انگیزی
به چشم وچهره وقامت یگانه ای در شهر
تو در میان عروسان عروس تبریزی
ز شوق آمدنت لب ، همیشه...
[•چَشمانَت•]
کاش غرق در نگاهت می شدم و دیگران برای همیشه کالبدِ این جسم بی جان را در عمق چشمان تو می یافتند.
آخر حرف از تو که می شود من به چند تکه استخوان بودن هم در کرانه های ابدی چشمانت رضایت می دهم؛
آری، اگر بدانم تو از...
چشمانِ سیاهت، چو نگینِ گلِ الماس؛
هر موجِ نگاهت، تبِ گرمای پُراحساس؛
وقتی بزنی چشمکی از، چشمه ی قلبت،
آبی بشود شورِ دلم مثلِ گلِ یاس!
زهرا حکیمی بافقی،
کتاب دل گویه های بانوی احساس.
🌿❤️🌿
دستای من برای لمس کردن تن تو،چشمای من برای خیره شدن به چشمای تو و لبهام برای بوسیدن تو افریده شدن…
اما تو فقط برای مال من بودن افریده شدی:)
دلی که چشمِ امیدی به این زمانه ندارد
برای اشکِ شبانه ، سری به شانه ندارد
پرنده ای که قفس را نفس کشیده دمادم
برای پر زدن ، امّید و پشتوانه ندارد
بهزادغدیری شاعرکاشانی
غمی است در قلبم که بارانی به چشمش نیست
هیچ انتظار از کسی جزء قهر و خشمش نیست
خسته ام خسته تر از سرباز در بندی که
در زیر تیغ هست و جهان دیگر به پشمش نیست
در بی تو بودن های شبانه
خیال تو
نوید نگاهت را
به چشم هایم می دهد
خدا را چه دیدی
شاید که یک شب
در پس سوز تنهایی
میان عمق نگاهت
پناه گرفتم
مجید رفیع زاد
چشم زلیخا تشنه ی دیدن نمی ماند
یعقوب ، مستِ بویِ پیراهن نمی ماند
وقتی نخِ امیّد تو پوسیده ،بی تردید
ذوقی به قدر یک سر سوزن نمی ماند
قدری مرا دریاب ای پروانه! باور کن
-این شمع،امشب تا سحر روشن نمی ماند
خنجر اگر در آستینِ دوستان باشد
دور...
زن رسیده
به بی وزنی خواب، گره خورده
به چَشم های سه بعدی پنجره
رگ های بریده اش آماس
در ضلع دوم دست هات
مریم گمار
ای تکثر نور در لحظه های موازی
بگو از کدام شب تاریک گذر کرده ام ؟
که حالا
به جشن نشسته ام چشم های تورا
مریم گمار
نشسته ای بر شاخه های رها
و باد را به طاعتی مُوهوم فرا می خوانی
و نمی دانی دست های او
در انحنای هیچ شکلی نمی ماند
ای غنچه لجوج!
به سطح بیاور مجال شکُفتن را
تا بتابد به نقطه های کور
و همچنان که هوا از اعماقت می گذرد...