متن چشم
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات چشم
چشم زلیخا تشنه ی دیدن نمی ماند
یعقوب ، مستِ بویِ پیراهن نمی ماند
وقتی نخِ امیّد تو پوسیده ،بی تردید
ذوقی به قدر یک سر سوزن نمی ماند
قدری مرا دریاب ای پروانه! باور کن
-این شمع،امشب تا سحر روشن نمی ماند
خنجر اگر در آستینِ دوستان باشد
دور...
زن رسیده
به بی وزنی خواب، گره خورده
به چَشم های سه بعدی پنجره
رگ های بریده اش آماس
در ضلع دوم دست هات
مریم گمار
ای تکثر نور در لحظه های موازی
بگو از کدام شب تاریک گذر کرده ام ؟
که حالا
به جشن نشسته ام چشم های تورا
مریم گمار
نشسته ای بر شاخه های رها
و باد را به طاعتی مُوهوم فرا می خوانی
و نمی دانی دست های او
در انحنای هیچ شکلی نمی ماند
ای غنچه لجوج!
به سطح بیاور مجال شکُفتن را
تا بتابد به نقطه های کور
و همچنان که هوا از اعماقت می گذرد...
لب فروبند !
یک جفت قناری
در چشمت
آشیان کرده است.
رضا حدادیان
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم همه چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است،
پس دیگر چه داری چشم ؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک...
پلکی بزن از دایره ها شعر جدیدی بنویسم
پلکی بزن و باز طراوت بده باغات هنر را
در حلقه اشکت همه معنی من در خطر سیل
با عشق تحمل بکن و دفع از این مرد خطر را
گهواره ایماژ و حروف و کلمات است برایم
اینقدر تکانش نده خوابش ببرد...
امشب وقتی که دوباره به ستاره ها نگاه میکنم، وقتی دوباره با ماه حرف میزنم، وقتی که دوباره به صدای آسمون گوش میدم یاد تو می افتم و این یعنی هنوز به شدت عاشقتم..
هر گَه که چین عشق را با تار گیسو می کشی
این جان بیمار مرا این سو و آن سو می کشی
هر گه شکوفه میزنی بر خرمن آن شال خود
گویی دل بی صاحبم تشنه لب جو می کشی
با سیل زیبای تنت دیدم سراب باورم
این عاشق سرگشته...
زلف سیاهت
بر آستان دلم ، دلربایی می کند...
پیچک اندیشه ام
در سودای چشمت ، جان نثاری می کند...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
تو را میان شعرهایم
گم کرده ام
دیگر نور نگاهت
لابلای بیت هایم نیست
بیا که من برای نوشتن
فقط از چشم های تو
الهام می گیرم
مجید رفیع زاد
شده از ناله ی تو خون بچکد؟
شده با آه دلت گریه کنی؟
چکنم با این غم...؟؟
شده از درد بخندی که نبارد چشمت؟!!
من در این خنده ی پُر غصه مهارت دارم
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
یک کوه نمک نذر دو چشمان سیاهت
ای جان و تن و دیده به قربان نگاهت
این رسم بُتان نیست فنا کردن عاشق
یک عمر بمانم نگران چشم به راهت !!؟
بهزاد غدیری شاعر کاشانی