پنجشنبه , ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دوست دارم آرزوهایم را روی لبانت نقاشی کنم هر بار که بخندی، آرزویی در چال گونه ات میافتدو برآورده میشود. صدیقه بیگلری...
هر شب آتش عشقتمیان دلم شعله می کشدو من در کوچه های خیالتبا آرزوهایم قدم می زنمو همراه پاییز می گریمای کاش لبخند روشنتبر آسمان تیره ی قلبم می تابیدو من نزدیک تر از پیراهنت بودمبه عطر جانت آغشته ام می کردیو آتش لبانت وجود یخ زده ام راخاکستر می کردمجید رفیع زاد...
دوباره دل هوای با تو بودن کردهنگو این دل دوریه عشقتو باور کردهدل من خسته از این دست به دعاها بردن همه ی آرزوهام با رفتن تو مردنحالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه…برشی از ترانه...
دلبسته ام به هوای بودنتمیان تمام روزهای پر دردهر روز عصردر این ثانیه های سردقهوه ی خیالت همیشه گرم استای کاش فنجان آرزوهایم رابا لبخند تو می نوشیدمبیا که شکوفه ی لب هایتمرهم دردهای من است مجید رفیع زاد...
با رفتنتسقف آرزوها بر دلم آوار شدمن ماندم و خرابه ی حسرتو تو با مسیری بی بازگشتخاطره ها زنده به گور شدندهر دو فاتحه خوان شدیممن بر سر مزار قلبتو بر سرمزار عشقمجید رفیع زاد...
تلخ ترین تصویر زندگی امقلاب دست هایتان بوددر آغوش گرفتنشآرزوی من بوداما حسرتی شد برای دست هایمتا همیشهتنها بمانندمجید رفیع زاد...
آرزو مُرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت غم نمیگردد جدا از جانِ مسکینم هنوز......
برکه آبی پا به آهم، ماهرویم می رودآه! می بینم به آهی آرزویم می رود«گندم از گندم بروید» وای بر من پس چه شد؟هر سپیدی می نویسم شاملویم می رودمن مترسک، من گُنه کاری که جرمش عاشقیستدوست دارم گندمت را، دار سویم می رودفرق دارد باغبان باشی و یا یک رهگذرباد می آید! کجایی پس که بویم می رودنفت خویم فتنه گر! برخیز! قلبم قلب توستهای کاشانی تبم! دریاب! خویم می رودمن به خالت دین عوض کردم تو ای هندوتبارشک «به فانوسم نکن» تا کورسوی...
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیمکه راه دورتر از عمرِ آرزومندست...
در خواب دیدمش...+ بعد چه شد؟- آرزو کردم همان اتّفاقی که برایِ اصحابِ کهف افتاد برای من هم بیفتد......
و من برای همه ی قاب های خالی شهرعکس دونفره مان راآرزو می کنم....
یکی که جز خودت مثل ماه وسط تاریکی های زندگیت بتابه و حیات بخش وجودت بشه ارزوست...
آرزو می کنم سفری دراز با تو داشته باشم. به هر جا. به هر گوشه ی جهان.من در سفر می خواهم تو را دوست بدارم. می خواهم روزها با هم راه برویم. شب ها در کنار آتش کوچک بالای تپه های بلند ترکیه بنشینیم و چای بنوشیم و حرف بزنیم من مطمئن هستم که کلی با هم مهربان خواهیم بود.در آن روزها ما فرصت خواهیم یافت تا در سرنوشتی همخون شویم و شعرهایی بنویسیم که خیلی معصوم و ولگرد باشند.تو باید تکّه یی از زندگی ات را به من بسپاری.من آن تکّه را به سفر های دور می ...
آرزو دارم ببینم چهره اتروی زیبا لاجَرم بی کینه ات زآن سپس شرحی دهم از آرزو یک به یک گویم تو نیز با من بگو ایرج دولتی...
شاید اگر قاصدکی فوت نمی شد هیچ آرزویی بر باد نمی رفت..! - کتایون آتاکیشی زاده...
به گمانم آرزوهایم با همان قاصدک ها که به امیدرسیدن به آسمان فوت کردم ، از هم پاشید!یاسمین فتحی✍🏼کپی با ذکر اسم نویسنده ایرادی ندارد!...
آرزوهایم راآب بردقبل از؛لمس شدن......
آرزویم این استباران بباردهیچ کودکیاز بی چتری التماس خرید آدامس هایش رااز هیچ عابری نکند...
به راهی می رودکودک خیالکه بر می گرددپیر آرزو...
دلم میخواهد روزی برسد که بدون دغدغه اینکه فردا زود به سرکار میرسم یادیر یا امتحانم را چگونه بدهم یا اصلا قرار است چه اتفاقی بیوفتد و فردایم چطور رقم بخورد؛کنار پنجره اتاقی بنشینم که رو به دریاست و یک استکان چای داغ که بخارهایش دستم را نوازش میکند را بنوشم .مردی که همه عمر آرزوی داشتنش را داشتم مرا به قدم زدن کنار ساحل باپاهای برهنه دعوت کند و باز هم بدون استرس نگاه های دیگران دستش را بگیرم و با اوقدم بزنم.دلم میخواهد آنقدر آرام باشم که بتوا...
آخرین شعر قرنسلام؛ این آخرین شِعره عزیزم!که واسه َ ت تویِ این قرن، می نِویسمبمونه واسه َت از من یادِگارییه دُرواژه از احساسِ نَفیسَمقلم نَم نَم قدم زد روی کاغذتَنش آبستَنِ ردِّ قلم شدخیالِ تو قلم رو پُرثمر کردکه شعرم از تو ناب و محترم شدنشد دستاتُ تو دستام بگیرمنشد هر روز و شب، واسه َت بمیرمنشد اون رویِ زیباتُ ببینمولی تا زنده اَم از رو نِمی رَم!!!درسته که یه قرن از ما گذشتهدرسته د...
برای این که حالم بهترین حال جهان باشد کنار هفت سین تنها تو را من آرزو کرد...
ایستاده ام بر بام اسفند،با چشمانی خیره به روزهایی کهتلخ و شیرین گذشت و خاطره شد...حالا که بهار است،لبریز از عطر بهار نارنج،سرشار از شکوه علفزار،با کوله باری از شکوفه های عشق،سبزه های امید و ابرهایی که آبستن باران اند...شاید خدا خواست و این بهاردرخت آرزوهایمان جوانه زد 🌱...
جهانی آرزو دارم ، به دور از جنگ و خونریزی خدایا مستجابش کن ، چه دنیای غم انگیزی...
انقدر ڪه جلوی پنجره رو به آسمونِ شب، تورو برای خودم آرزو ڪردم، ماه و ستاره ها ڪلافه شدن و آخرش هم برآورده شدی واسه قلبم=) نویسنده : نگار عارف...
زیر باران با خیالت رمز و رازی داشتمبا دو چشم مست تو راز و نیازی داشتم با تمنای رخ زیبای تو ناز آفرین،غرق دریای نیاز و چشم نازی داشتمشانه ات را آرزو کردم که بغضی بشکنمبا دلی باران زده پر سوز سازی داشتمشب که آمد کوچه ها رنگ نگاهت را گرفتهمچو شبگردان نوای دلنوازی داشتمتا سحر در معبد چشمان تو دیوانه واربی دل و شیدا چه شوری در نمازی داشتمدر میان شعله ها، آتش بجان، پروانه وارگرد شمع روی تو سوز و گدازی داشتمناز شست ما...
حالا که دم دمای رسیدن جوانه هاست؛به تو قول خواهم داد،به محض رسیدنشدر سپیده ی روشن فردادر گوش او بگویم: "ای بهار!تمام شکوفه هایت را به ما قرض بدهکه با ما دوباره دلی ستپر ز آرزو"فقط تو را قسم به لبخندهای گذشته،با امید منتظر باش......
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنمکه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیندگوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنودبرای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد.و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشدو بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده استسخن بگوییم«مارگوت بیکل»...
ولی من بر درخت سبز یادت به تیغ آرزو حک میکنم " دوست" که تا میراث عشقی هست، دارمامید معجزه ،چون عشق جادوست...
برایت بی الف خواهم فقط "فردای بهتر" راتو اما آرزو کردی "جهانت" بی الف باشد...
تا خنده بر بساط فریب جهان کنمچون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست...
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست...
آرزو دارم شبی با بوسه سلطانت شومیا تو سلطانم شوی و من نگهبانت شومآرزو دارم اگر یک لحظه با من سر کنیتا نفس دارم اسیر و بند زندانت شوممهربانم من پریشان نگاهت مانده امآرزو دارم همیشه تا پریشانت شومهمچو ماهی بر لب حوض نگاهم کن نظرآرزو دارم تو آیی من به قربانت شومبا نگاهی آتشین باری بسوزانم چو تبهمچو شمعی لایق شبهای هجرانت شومزیر خاکستر ز هجرت شعله ها دارم، ولیروز و شب گر می کنم تا آتش جانت شومدر فراق تو ولی هی میکش...
شبی خوابیدم... آرزوی قبل خوابم تو بودی... خوابت را دیدم ...در میان چمن های سبز بهاری با لبخند و دامن گل گلی ت می دویدی... بیدار شدم! اما یادم آمد دیدنت یک رویای محال بود چون نه تو بودی! نه بهاری بود !اما گونه های من خیس بود!!!...
مگذار که غصه در برت گیردکاو آفت جان حال و آینده ستهرگز مسپار دل به نومیدیآدم به امید و آرزو زنده ست...
مثل طرح های قاجاری!مثل سیبِ سرخِ تب داری!باشکوه مثل یک دریاهرچه زیباست، تویی! آری!هرچه چشمِ شور، دخترجان!از تو دورِ دور! دخترجان!شعر هرچه هست، تقدیمِ:خدای غرور! دخترجان!مثل کوچه های تبریزی!مثل کوردها دل انگیزی!ای شمالِ خاطرات سبزای جنوبِ زردِ پاییزی!خنده خنده ناز می پاشیکاش کاش! سهم من باشی!صورتت که ماه می مانددستِ عشق کرده نقاشی!بنده ات شدم! خدایم تو!ای دلیلِ شعرهایم تومی شود که مال من باشی؟آرزو شدی ...
به خودم که آمدم کوله باری از آرزو روزی پشتم سنگینی می کردهر جا که می رفتم بر دوشم بودحتی هنگام خواب هم این سنگینی آرامش خواب را از من دور ساخته بود.به خودم که آمدم در قبرستان آرزو ها بودم،می خواستم برای همیشه آرزوهایم را دفن کنم و خودم را از سنگینی اش نجات دهماما نمیشد!آخر میدانی می ترسیدم مانند گیاهی ریشه کند و دوباره سر از خاک بیرون بیاوردپشیمان شدم و راه رفته را برگشتماین بار تصمیم گرفتم بسوزانم آرزوهایی را که برآورده نشدسوزا...
با دست های خشکیده بسان برگ زردقوی آرزو را جاری می کند در آب روان خیال ...ساناز ابراهیمی فرد...
یکی بود ،یکی نبود آرزوها همه خاکستر و دود ای که آتش زده ای رویا را دود در چشم خودت خواهد بود...
چه هوایی ؛ چه طلوعی ؛ جانم ...باید امروز حواسم باشدکه اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را، بدهم تا برساند به خدا ......
از بغض شب می آمدم، تا صبح گاه بچگیآسوده خاطر مرده ام، در تنگنای زندگیدیروز را باور مکن، فردا پر از ابهام استاندیشه را آزاد کن، در لحظه درماندگیباذهن خلاق خودت، نقشی بزن بر لوح دلپرواز کن، تاآرزو، تا ناکجا، تابندگی..............
سبز می شودبهار آرزودور از خیال پاییز⚡️⚡️🌹🌹⚡️⚡️...
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم...
زیر چتر آرزویم در خیابانی که نیستبا خیالت بال می گیرم کبوتر می شوم...
برای شما آرزو می کنم کسی به سرنوشت اکنون شما گره بخورد ، که سالها بعد...همان زمان که گردِ پیری روی ظاهر شما نشست ، قلبتان همچنان با شور و هیجان...جانانه و پر از هیاهوبا عشق بتپد !...
چند دفعه تو بحثام یواشکی به این نتیجه رسیدم که؛آره حق با توعه، اما خب منم راست میگم.یا اینکهآره درسته که بعضی مفهموما نسبی ان و مطلق نیستناما همه ی دنیای ادمو تحت اشعاع قرار میدن...مثه زیبایی سعادت ... خوشبختی، خوبی،مثه آرزو... مثه توکهیه روز می چینمت و میذارمت لای کتاب فلسه امو میشی مال خودم ......
وقتی می گویم دلم حتی برای تاریکی و سیاهی شبهای کوچه ساکت و بی چراغتان تنگ شده، باید بفهمی، هزاران بار بیش از آنچه به رویت می آورم، دلتنگم. باید بدانی هزاران بار بیش از آنچه تصورش را می کنی، غریبم. باید بدانیم، آن به امید دیداری که آخرین بار گفتیم، آرزوی کوچکی نبود! ما در بُعد میل ها و ملالت ها، از یاد برده بودیم که دنیا، روی چرخِ لحظه ها می چرخد. از یاد برده بودیم، زندگی را و عشق را باید در زمانِ خودش زیست. از یاد برده بودیم که چیزهای زیادی هستند...
تو آرزوی منی از دمی که یادم هستکنون که مال منی من چه آرزو بکنم؟...
چه کسی میدانست قاصدک هابعد از فوت کردن به کجا می رونداین همه آرزو به آسمان فرستادن و دست خالی برگشتن طبیعی نیست ......
(( اسب سیاه بالدار ))آسماندر آغوش ابرهای تردیدبا لهجه ی من حرف می زدباراننام کوچک دختری را میخواندکه در نیمه شبی تاریکپشت انفجار باورهای سستزیر شمعدانی های مردهعروس میشدطعم گس بوسه هایشچشمه ها را فرو می خورد و پس نمیدادآرزوهایش رابه دست اسب های سیاه بالدار می سپردوقت پرواز امارگ هایشان را میزدیک آرزویک اسب سیاه بالداریک آرزویک اسب سیاه بالدارآه باراناز چند فردای دیگردر میان آواهای نا آشنابه زبان ه...