دوشنبه , ۱۷ دی ۱۴۰۳
خسته ام کاش کسی حال مرا میفهمیدیا که دل با غم و اندوه جهان میجنگیدخسته ام کاش که این بغض گران سر برسدعمر دنیای من ای کاش به اخر برسدنه به غربت دل من شاد و نه در خانه دوستزخودی خوردم و از دوست رسد هرچه نکوستخسته ام خسته تر از انکه بفهمید مرامقصدی نیست مرا کاش نپرسید کجاروزگاریست در این غصه و غم مینالمز جدایی و از این فاصله ها بیزارممرهمی نیست به حال دل بیچاره مندرد و دل میکنم ای دوست مرا زخم نزن...
«اشک آسمان»می خورد بر شیشه ی دود گرفته ی دنیاقطره قطره اشک آسمان ...تا بشورد کهنه زخم زمین راو بشکند بغض غمباد گرفته در عمق گلوباران ...چه تعبیری ، چه تقدیری...لمس دستان زمین بین نگاه آسمانمی بارد از دلتنگیمی بارد از تنهایی می بارد از جدایی تا دل بکند از دل ...باران می بارد و جنون جهان را به جان می کشدتا جان به جهان جنون ببخشد ..... .. بهزاد غدیریbehzad ghadiri...
باز رسید پاییزجدا شدی تو از منمثل برگ یه شاخه مثل گل بهارهنوازش باد ، آمد سراغ تودست نسیم برای بردنتبا باد همسفر شدندبی آنکه بگویم حرفیدست به دست تو سپردبه خیال آشنایی تو از من جدا شدیتو مرا به دست تقدیر سپردی وخودت با باد همسفر شدیرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
در مسیری که درآن... رستن های ابدی متوقف شده است! در خانه ای که انتظار... بامش را فرا گرفته است تنهایی ام... به زیر درخت انار مهمان استمرا بکشید...ای حقیقت های بی انصافمرا بکشید...قلب من، از سنگینی یک جداییاز سختی یک مرگ می سوزدمهربانم... چشم هایم به جانب راهی ستکه هرگز... قدم به آنجا نخواهی گذاشت قلبم... همیشه برای تو خواهد تپید تو ای پر فروغ... پر معنا... بینهایت خوب... تو آنقدر بزرگ و مهربان بودی...
پایان هر جدایی غم انگیزیبی شک ، آغاز دوباره ایسترعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
من گره می زنم این فاصله ها را هرشبتا که کوتاه کنم قصه ی تلخ جدایی ها را...
نگذار که فاصله ها.. بینِ دستانِ من و تو جدایی بندازند.. (: 🤝نویسنده:nazanin Jafarkhah...
چجوری بهش فکر نکنم؟من مثل ادمیم که یه جایی از بدنش درد میکنهاون مگه میتونه به دردش فکر نکنه،که من بخوام به تویی که بند بند وجودم واست درد میکنه فکر نکنم؟...
میگما دلبرمگه میشه انقدر ادما نسبت به هم غریبه بشن؟مگه میشه کسی ک یه روز قلبت واسش میزد و تنها دلیل زندگیت بود بشه غریبه ترین ادم زندگیتمگه میشه قلبی که گرماش که از شدت عشق و علاقه بود و مثل یه روز شرجی لب ساحل بود یهو بشه سرد مثل سرمای سوزناک اواسط زمستون؟نمیشه دیگه..ولی نمیدونم چرا این دنیا انقدر نامرده که این نشدنیا رو شدنی میکنه:)...
در خیالم خاطرات آن زمستان مانده استجای پای رفتنت در آن خیابان مانده استبسکه دستان جدایی دست سردم را فشرددستم از لمس دگر دستی، هراسان مانده استهیچ گنجشکی نمی فهمد زمان پرزدناز چه ترسی شاخه ام این گونه لرزان مانده استبار دیگر اشک هایم بی قراری می کنندبار دیگر گونه هایم زیر باران مانده استمثل ابراهیمم اما قصه ام برعکس اوست کعبه ام از دست اسماعیل ویران مانده است(یاری اندر کس نمی بینیم یاران چه شد؟)چارسویم دشنه های نار...
بُتا با من چرا تو بی وفایی من از تو میرهم همچون هواییهوس دارم به بالینم بیاییرهایم کن ز هجران و جدایی...
کاش میشد که نگاهم به تو پیوند خوردچشم در چشم توباشد به توسوگند خوردعشق جاری شود از برق نگاه من و تواشک در گوشه ی لب ها گل لبخند خوردسینه از غصه و غم های جهان دور شودقلب چینی صفتم بار دگر بند خوردکاش بین من وتو قفل جدایی شکندجای پاییز به تقویم دل اسفند خورد قامتم سرو شود دست تو پیچک گرددلبم از جام لبت شهدِ می و قند خوردآذر رئیسی...
اتل متل جدایی ... عروسکم کجایی گاو حسن پریشون یه دل دارم پر از خون عشقم رفته هندسون خونم شده قبرسون یه عشق دیگه بردار یه دنیا غصه بردار اسمشو بذار بچگی تا اخر زندگی آچین و واچین تموم شد عمر منم حروم شد :(💔🥀...
اگر مثل آدم خداحافظی کنی غصّه می خوری ، ولی خیالت راحت است !امّا جدایی بدون خداحافظی بد است ، خیلی بد ، یک دیدار ناتمام است ...ذهن ناچار می شود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود ؛ انگار بِروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی !...
موسم سبزترین فصل بهار است بیانغمه ای تازه به لبهای هزاراست بیاغنچه لعل لبم شوق شکفتن داردلحظه چیدن گل ازلب یاراست بیادلم این مرغ پرآوازه عاشق پیشهباپر شوق به دامان بهار است بیاکوچه هاخلوت و خوابندهمه رهگذراندل پس پنجره بی صبروقراراست بیاجاده ازجور جدایی همه شب طوفانی استدل من گم شده درگردو غبار است بیاروز وشب چشم ثریا به رهت منتظر استساعت صبر دلم لحظه شماراست بیاثریّا آورزمانی...
پدرم،،، شاعر نیست...رنج هایش را اما می گِریَد، می مویدبا خودش زمزمه هم گاهی دارد از زمان هائی خوب پدرم،،، شاعر نیست!ولی از وزن \جدائی ها\ آگاه است صاحب دفتر و دیوانی از\\اشک\ استپدرم می داند، می داند؛(درد)هم قافیه ی (مرد)ست سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
دعا کن سرنوشت از این جدایی دست بردارددعا کن که خدا از قلب عاشق ها خبر دارد بیا! دیگر به تاثیر مسکن ها امیدی نیستمیان کل داروها فقط چشمت اثر دارد! تمام عمر دنبال دلیل زندگی گشتمدر آغوش تو فهمیدم که شرحی مختصر دارد اگر گم می شوم در چشم تو تقصیر از من نیستکه چشمت قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد شروع عشق ویرانیست، هر روزش پریشانیستولی دنیا عذابی بهتر از این هم مگر دارد؟! امان از رازهایی که درون سینه می مانندو گریه قصد د...
آنقدر عزیزی که به هنگام جداییهر ثانیه در حسرت دیدار ، بگریم !...
نگاهی سرد بر این ساعت کمی در حال خود ماندنزمان درگیر یک کابوس برایم می رسد \خواندن\و میخوانم که : دریابی چرا نیستی ...حمید پناهی زاده...
بخار روی شیشه نفس های حبس شده، نگاه خیره شده به پنجره ها حکایتِ تلخ و شیرین گذشته همه و همه\حریف تنهایی\ مَنِه تنها می شوند.پُشت میکنم به پنجره چشمانم را می بندم یک نفس عمیق میخواهم....سردرگم می شوم میان خیال لَمسِ دستان تو....تداعی می شود تکرار خوش روز های گذشتهامااما خیال چه زود میگذرد باز من می مانمو این تنهایی، بخار جا مانده از نفس هایم. دست می کشم بس است اجباری نیست ماندن،هم از تو هم از هم همه ی نگاهی که پر از التماس است بی ذا...
سقف این خانه پر از ترک های پی در پی میشود. فریاد می کشم بانگ عجیبیست ندای درون خویش را به خنجر کشیدن ، یا اینکه سخت بیدار ماندن و خیره شدن به نقطه ای که مرا به هیچ سمت سوق نمی دهد. سخت است درگیر کسی باشم که هرگز حتی خاطرم را نمیخواهد. اما چه کنیم گرفتار تقدیری شدیم که از آن فقط \دور ماندن\ را می جویند....
ز هم جدا کردن ما را، مثل دو ابرو ،پیوستگی دوره قاجارم آرزوست!ارس آرامی...
میگن وقتی غمی، اندوهی، مشکلی داری نباید ازش فرار کنی، نباید پناه ببری به قرص خوردن یا سر خودتو با فیلم و سریال و بازی وتفریح گرم کنی یا اونقدر کار بریزی سر خودت که فرصت فکر کردن نداشته باشی.میگن باید واستی اون اندوه رو زندگی کنی، اون گره رو باز کنی بعد رد بشی بری.و من به اندوهی فکر می کنم که سال ها زندگی کردمش اما هیچوقت ته نکشید. گره ای که با هیچ دندونی باز نشد.مگه چند سال باید موند تو اندوه و رنجی که یه لحظه ش مریض و افسرده ت میکنه؟من چ...
ﺗﻮ ﺟﺎ ﺯﺩﻱﻣﻦ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡﺍﻭ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺖو ﻫﻤﻴﻦ یک ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ !...
من در پی رد تو کجا و تو کجاییدنبال تو دستم نرسیده است به جاییای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هستای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...این عشقِ زمینی است که آغاز صعود استپابند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »قدر تنی از پیرهنی فاصله داریموای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!ای قطب کشاننده ی پر جاذبه دیگروقت است دلِ آهنی ام را برباییگفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدیمدشنام و جفایی و دعایی و وفایییک عالمه راه آمده ام ...
به دل گفتم جدائی کن عجب هیهات کم فهم استبه سر گفتم تو راهی کن عجب هیهات حیران استبه دست گفتم تو کاری کن عجب هیهات کوتاه استبه پا گفتم تو راهی رو عجب هیهات لنگان استبدو گفتم تو سمتم آی عجب هیهات مغرور استبه تن گفتم تو سویش شو عجب هیهات نالان است...
به دل گفتم جدائی کن عجب هیهات کم فهم استبه سر گفتم تو راهی کن عجب هیهات حیران استبه دست گفتم تو راهی رو عجب هیهات لنگان استبدو گفتم تو سمتم آی عجب هیهات مغرورستبه تن گفتم تو سویش شو عجب هیهات نالان است...
و چه دلگیر است در جمع باشی و نباشینمیدانم کجا سیر میکنمولی این را خوب میدانم که روحم فرسخ ها از تنم دور است؛ آنقدر دور است که حتی ندای خودم را هم دیگر نمیشنود.و عقلم مرا بخاطر این جدایی سرزنش میکند. مگر نمیداند که دل آنقدر سرکش است که قفس محکم سینه ام را درمیشکند.در این کودتا کدام یک پیروز میدان است؟...
فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود من بودم و تو بودی و فصل ِبهار بودافتاده بود، ماه در آغوش جویبار خیره، نگاه ما به دل جویبار بودزلفت نمی گذاشت ببینم تو را درست ! من تازه کار بودم و او کهنه کار بوداز من هزار پرسش ِپوشیده داشتی انگار شب نبود که روز ِ شمار بودبا هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را دل در درون سینه ی ما بی قرار بوددستان ِما به گرمی هم احتیاج داشت چشمان ما به سُکر ِتماشا دچار بوددلهای سر به راه ِمن و تو در آن بهار مانند ...
پای تو که درمیان باشدحسود میشومنسبت به همه عابرانی که از کنارت میگذرندبه آینه ی کوچک اتاقتکه تصویر تو درآن منعکس میشودبه شانه ای که با دستانشهرروز موهایت را نوازش میدهدبه پیراهنتکه تمام روز تو را درآغوش داردبه کفش هایت که تمام مسیر را باتو قدم میزندمی بینیمن بسیار حسادت میورزمبه آنچه که از من به تو نزدیکتر باشدحال من در دورترین نقطه ی جدایی از توآیا خواهم مُرد؟!...
اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غُصه می خوری، اما خیالت راحت است. اما، جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد، یک دیدار ناتمام است، ذهن ناچار می شود هِی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود؛ انگار بِروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی... ...از رُمانِ ترلاننوشته ی فریبا وفی...
بم بود ، بدرودش .آریا ابراهیمی...
باتو یه روز ، اینجا بهشتم بوداین روزا اما جز یه زندون نیست.می سوزم از عشقت و میدونمآتیش تو بعدش گلستون نیست.ماگم شدیم هردو تو این جادهدیگه امیدی به رسیدن نیستتو بی تفاوت می گذری از عشقراهی برام جز دل بریدن نیست.دل می کنم از تو واین رویادل می کنم دیگه از احساسمتا آخرش موندم به پات هرچندراهی نذاشتی تو دیگه واسمچشماتو بستی روی دنیام کهبگذری راحت از دل سادمچیزی نمیگی و نمی دونمتاوان چی رو با تو پس دادم.تقدیرمه ...
بریدی تو از من ، بریدم من از خود...
و دست های پر از چروکش که گویی هفتاد سال در تنگ اشک چشم هایش خیس خورده بودند، ارامشی داشتند از جنس باغ های گل سرخ، از جنس شیرینِ خیال که حس پرسه زدن در یک صبح بارانی روی پل رنگین کمان بود و بوی خوش نوازش می داد. پهشت در نگاه پدرم بود، همان پدری که در سرما کنار میرفت تا نور خوشید بر من بتابد، در گرما مانند چتری بالای سر من می ماند، تا از ناآرامی ها دور بمانم، در هنگام عطش هم چون بارانی بهاری خنکای آب را در وجودم تزریق می کرد. (پدر ای آیت عشق خدایی...
یک پنجره بی اسقامت زیربارانیک یاکریم خسته ام درگیر بارانگنجشک بازیگوش ِ احساساتی منحالا اسیرافتاده در زنجیر باراناتش فشان سینه ام خوابش نمی بردزیر نوازشهای بی تاثیر بارانمی خواستم عادت کنم بر این جداییتا که سکوتم را شکست آژیر بارانازعابران مانده در باران بپرسیداز جوخه اعدام و حکم تیر بارانهرشب که دلتنگی اسیرم کرد دیدمدرخواب خود رویای بی تعبیر بارانغم هرکجا من را زمینم زد شنیدمهرجای این میدان غم تکبیر باران...
این روزها شمع های زیادی را رویقلبم نشانه گرفته اماز دریچه ی تنگ فراموشیدستانم را به نشانه ی صلح برسینه ی هوا کوتاه و بلند می رقصانم!روبروی آینه های اتاقم ،تند تند چهره ام را با عروسک های زیادی معامله میکنم قرار است فردا زندگی را به دادگاه جدایی ببرم ولکه های کثیف بوسه ای که تو با خنده به چهره ام چسباندی آرام و خوشبختجدا کنمطوری که هیچکس بهانه های مرا از نگاهم ثبت نکند....
همیشه ازم می پرسید:-چرا انقدر از موهای باز و پریشون خوشت می اد؟ بهش لبخند می زدم.می پرسید:-واسه چی بعضی روزا... وسط بعضی فیلما... با یه سری آهنگا... یهویی و بی دلیل حالت عوض می شه؟بهش لبخند می زدم.حتی یه نصفه شب برفی، وقتی که داشتیم بچه ی مریضمون رو که توو تب می سوخت و گریه می کرد، روی موتور می بردیم درمانگاه، ازم پرسید:-تو که انقد از سرما بدت می اد، چرا به همه می گی عاشق سرد ترین ماه پاییزی... چرا عاشق آذری؟من به دستای سُرخم نگاه...
یه رابطه نمیشهبدون عشق پیش برهچش روی هم بذاریمجَوونیمون میگذرهوقتی که دور از هم وجداتو دو اتاقیمبهتره از همدیگهتوافقی جداشیماز ترس حرف مردمداریم ادامه میدیمقلبم گرفته چراازهم جدا نمی شیمازدواج من و تواز اوّل اشتباه بودمن اجازه نمیدمدو زندگی شِه نابودمن میدونم قلب تویه جای دیگه گیرهعشقی تو قلبی باشهبه سادگی نمیرهمن نمی خوام زنم روببینم با چشم خیساز تو جدا می شم کهبری پِیِ زندگیتشاید اگه دورۂآشْنایی...
با این همه جداییدنیا ادامه داردسخت است و تلخ و مبهماما ادامه دارد…مجنون اگر چه چندیستدست از جنون کشیدهلطفاً به او بگوییدلیلا ادامه دارد ...!...
می گویند پاییزفصل جدایی ستولی بیا و تو بمانببین چطور شانه هایم راآماده ی گل سر سفیدت کرده امبیا و بمان دلبر زمستانی من!!...
پاییز را من شروع کردم،زمستان را تو...عشق و جدایی، دو فصلِ به هم پیوسته اندغمگین نیستم از ناملایمات زمیناز این آبیِ مدوّرکه ما را دور خودمان چرخاندروزی دوران تبعید سر می رسدنگهبان وسایل شخصی مان را تحویل می دهدبال هایمان را از فرشتگانِ روی شانه پس می گیریمو به آسمان بازمی گردیم....
خیره می شومبه اتاق ته راهرو بغض کمین کرده گلویم را می چسبد...آن اتاق بایگانی خاطرات ماستعطرتپیراهن چهارخانه مردانه اتو حتی موهایت که جا مانده روی شانهمن آن ها را تا ابد نگه خواهم داشت ،آن ها نماد عشقند......
چه کنیم دیگر جز انتظار...این انتظار لعنتی آدم هارا پیر می کند،این را امروز فهمیدموقتی مقابل آیینه اتاقم ایستادم ،چند تار موی سفید میان لشگری از موهای مواجم دیده می شد......
میگویی جدا شده ایم و حالمان خوب استمیگویی زیاد هم بد نیست که نیستیم باهمتو دل به کس دیگری داده ای و نمیدانیمن به جز تو در این دنیا هیچکسی را نمیخواهم...
غبار جدایی گرفته است این عشق رابیا دستانم را بگیرباید عشق تکانی کنیم......
با من مدارا کنبگذار دلهره ی جدایی رادر حافظه ی هیچ عاشقی شکوفا نکنیم...
قلبم را به تو هدیه دادمدر یک روز بارانیچه گرفتم؟دوریجداییتنهایی...
این جدایی درد دارد مثل دوری از وطنحوض بی ماهی تو هستی ماهی بی حوض، من...
دل که یاد نمیگیرددوری را،فاصله را،دل که نمیفهمدصبر را،تحمل را،دل است دیگر...مدام بهانه میگیرد و گلایه میکندحق هم دارد![جدایی بر گریبان عاشق خیمه میزندجنگ را برپا میکندو بغض را حاکم...]امان از نبودنها،باید کسی حواسش باشد:)...