پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ناشتای ناشتابه در فکر می کنمبرف می بارد برفآن بیرونبرج های بلندیسر زیرِ برف کرده اند...«آرمان پرناک»...
نظر هایت چنان شلاقیست به دلچکه چکه واژه می تراشد زبان عزیزحسینی...
انسان غمگین دنیا را زیبا تر می بیند .عزیز حسینی...
شاید باران،تنها صدای تو را برای من آورد،یا شاید باد،عطر تو را از لابه لای گل های پژمرده بیاورد.چه غم انگیز است این شب ها،وقتی ماه، پشت ابرها پنهان می شود،و من به یاد تو،از دل این تاریکی ها عبور می کنم.دلم برای آن لبخندهایی که هیچ گاه بازنمی گردند تنگ شده،برای آن نگاه های کوتاه و ناگهانی،که مثل برق می درخشیدند و خاموش می شدند.آه، اگر زمان می توانست دوباره به عقب بازگردد،شاید این بار،ما در همان خیابان های خالی،یکدی...
نام شعر:دلِ شکستهدرد یعنی من منهای تو تو هم در جمع دیگرانخوش به حال دیگرانمن یعنی بی تو در اندیشه ی توتو یعنی منهای من در اندیشه ی اودلِ شکسته یعنی درد به طور پیوستهدرد یعنی من منهای تو ابر هم دلش به حالم سوخت و گریستزیر اشک های ابر بدون چتردر خیابان های قلب توقدم زدم از غریبه های آشنا پرسیدمآدرس درد را می دانند کجاست؟نسیم بهار و گلشن ناز در جمع یکدیگرخوش و خندان بودند و گفتند نمیشناسمدیگران هم همینتازه فهمیدم...
شب شد شب تو بی من بخیر است این برای سرنوشت ماحتما خیر استاگر بگویم به توبرگرد و دوباره بشوماه شب های تار منجواب تو حتما خیر استمجید محمدی(تنها)تخلص تنها کانال تلگرام👇🏻 https://t.me/majidnegah...
چشمان آبی تو آدم را به یغما میبرد در چشمان تو، سرگردان می شوم، گم می شوم،با آرزوی یک لحظه از آرامش تویی دنیایی که در آغوشت، همه اندازه ها فراموش می شود،و هر لحظه با تو، یک سفر به دنیای جدید آغاز می شود.در چشمان تو، داستان های بی پایان می خوانم،داستان هایی که همیشه مرا به سوی خود می کشانند.چشمانت مثل دریایی عمیق است،که هر بار که در آن نگاه می کنم، در آن فرو می روم و گم می شوم.در چشمان تو، جادویی نهفته است که مرا به سوی خود ...
خب میدانم که میدانی ،دلم از فراغت چه ها میکشد بر زبان نمی آوری ... ولی چشمانت ....چشمانت تمامش را گشوده است ..عزیز حسینی...
آسمان هم به اشکِ چترها ایمان آوردچشمانت به چشمانم نه !! ☘︎ ☘︎ آرمان پرناک...
نه ! /اینطوری نمی شود ، /نه ! /باید /کوله ی خالیِ سنگینم را /بار دیگر بگردم /مگر می شود کسی که دوستش داری /برای شب های سردِ پادگان /روزهای گرمی نبافته باشد؟! /آرمان پرناک...
به گلبه سوی گل بیندازم نگاهیکه از شادی های تو می خنددباغ و بوستان در آغوش عشقرقص می کنند و برافروخته می شوندبه سوی گل پرتاب می کنم دلیکه از پاکی و زیبایی تو می تپدرنگارنگی تو همه را فریب می دهدجان به لب می رسد و خوشی می آیدبه سوی گل سپر می زنم اشکیکه از شور و شعف عشق تو می چکدشور زندگیم را در آغوش می گیردو در آغوش عشق تو می سوزمبه سوی گل پرواز می کنم آرزوییکه از خواب های ناز تو می پردآرزویی که در قلب من سبز م...
با خودکارِ مشکیتُخمِ اندیشه یِ سبز می کارمدر بطنِ سپید کاغذ ....
توقف شادی در 5:35 دقیقه بامداد نام هیچ کتابی یک تراژدی دردناکدر هوای غبار آلود زنی؛ در هیاهوی زندگی تختی که مرثیه آه سر دادو آرام بخش ترین صدا را گم کرد خسته از گریز مرکز دایره زندگی را پرت می شودیوغ هجربغض تمام نشدنینحس ترین روز و همچناندر بلندای گیس شب تالاب چشم غرق در خونقطره قطره در سایه های سکوت تیغ تیز خاطره می زند شاهرگ بغض را ومردم شهر دلپشت هق هق بالشبا آب دیده می خوردحسرت...
همه ی آدمهای اطرافمان قرار نیست همیشگی باشند.گاهی آدمها می آیند در زندگی ماتا به ما نشان بدهند چه چیزی درست و چه چیزی غلط هست.تا به ما یاد بدهند خودمان را دوست داشته باشیم.تا حالمان را برای لحظه ای کوتاه بهتر کنند.همه تا ابد نمی مانند و ما همچنان باید به حرکت ادامه بدهیم.بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
برای تو که ؛ نه نامه هایم را خواندی نه شعر هایم را شنیدی کاش تاری از موهای سپیدم را باد به دستت یانگفته های در آب روان شده ام را دریا به گوشت برساند. اما میدانم باز هم، نه می شود نه می رسد نه تو حواست هست... فقط یک امید برایم باقی مانده؛ که ای کاش برای من که سرشار از تو هستمخدا پیغام رسان باشد....
سپیدترین حاشیهمیان سبز و سرخ نگاهت برهنگی معنی ندارد.گاهی به گنگیحرفی پرت می کنیو گاهی هم چُنان شفافکه آینه در برابرش لُنگ می اندازد.تواهل حاشیه،اهل دیواری که چین را از جهان جدا کردنبودی،همان قدر در جهان سوم ت غرقیکه من از چشم انداز صُوت حرُوفکه بر تن شب می دودتا جملگی به ماه بپیوندندو بر برلین ِنگاه بدرخشندمست می شوم بُگذار حاشیه ها بسازند•بگُذار آب و روغن قاطی کنند•و تیتر اول تمام روزنامه های روززن...
تو را هرشب پرسه میزنمدر دل سیاهِ آسمان...مرورت میکنم با پای پیاده... می کشانم تو را تا دور دست های ستاره نور میگیرم از تو♥کام میگیرم از تو♥ماه من...سهم من شو یک شبجان می گیرم از تو❤️بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
بیشتر از استخوانباورم می لرزدکه نکندنکند خورشید سردش باشد ...آرمان پرناک...
قهوه ی تلخدر اندیشه ی من شیرین است چون تو با من باشیمینشینم به نگاهتبگشا راز این ثانیه ها ،تو بنوش... من به زیباییِ این غمزه ی خوش نقش لبت ، جان خود باخته ام.تو بنوش...یار خوش نقش و نگارم تو بنوش......
نامت را میان دانه های برف سپید نوشتم شاید کفن پوش کندچهره ی گلگونم را سارینا دهقان...
سپید می پوشد پریشانی امدر شبیکه بارانزبان درازی می کند ...موژان(م.چ)مهری چراغی...
همه جهان به یک سوتو سوی دیگردر سرم فقط یاد توستاین تن و جانفدایتمی نوشم از نگاهتجرعه جرعه محبتمست می شوم ازعطر کلامتمصرع به مصرعیادت را که می خوانممهتابی می شوی بر شب تارم...
من سپیدمولی تو،انتهای غزل های عاشقانه ای!...
رنگ ها با صفحه ی چشممچه بازی می کنندسرخ، آبی، ارغوانیزرد، نارنجی، سیاهرنگ ها فریادی از رؤیای دوریا سکوتِ آفرینشعشقِ محض ...ای زمستان، ای سپیدای خانه ی متروک از پروازِ برگمن دعای دانه ها را می شنیدم از لبتمن شکوهِ دشت ها را می کشیدم بر دلتای زمستانقاصدِ عشقِ سپیداشک های من برایتبومِ نقاشی کشید...
گرچه موهایم سپیدو شانه ام افتاده استکودکی دارم درونم که دبستان می رود...
.برای من گنجی هستی تو! سرشار از بی کرانگی ها تا دریا و شاخه هایش، سپید و گسترده و نیلگونی، چون زمین به فصل انگورچیناندر این سرزمیناز پاها تا پیشانی اتپیاده، پیاده، پیادهزندگی ام را سپری خواهم کرد..... ️️️...
رنگ صدای تو را دوست دارم...رنگ صدای تو سپید است...سپیدِ مایل به عشق...با رگه هایی از آفتاب و باران...حرف بزن !من به ملودیِ خوش آب و رنگِ صدای تو...دل بسته ام !...
.واردِ فصلِ من شدیم جانمفصلى که تا چشم باز کردمهمه چیز نه سیاه بود ، نه رنگى !سپیدِ سپید بود ،فصلِ تو گذشتنشد در پاییزِ تو دل ببندیمبیا و فصلِ مرا امتحان کن باش تا با بودنمانزمین و زمان را سپید کنیم...
شب هنگام به کنارم بیاتا گیسو بافته های شعرت رابا لبهایم بگشایم!آنگاه بگذار در کهکشان چشمانتبا ساز نوازشکبوتر قصه ی رویای ذهنم رابه خانه سپید دستهایت برسانم!و نوازش دستهایم بر گیسوان شعرهایتآرامشی را هدیه خواهد آوردکه در آرزویش بودمدر زیر سیاهی بالهایکلاغ های سیاه و سپید!...
دستامو بگیر تو دستت تا سرما رو حس نکنمپا به پام قدم بزن زیر این برف سپید تا خوشحال ترین آدم روی زمین باشم...
شاه شطرنج منیبا رخ ماهت چه کنم؟با سپید دل و چشمان سیاهت چه کنم...
شب موهای مادرمسپید شداین تنها برفی بود که هرگز آب نشد...
با پارچه سپید صلح با عشقلباس عروسی دوخت و خودرا تسلیم کرد!...
.دلمان می خواهد با نسیم سحریشاخه ای از گل یاسبوته ای از گل مریمبغلی از گل از گل سرخهمه را دسته کنیمبرگیریم و بسازیم سبدی از پر طاووس سپیدتا دهیم مژده بر آنان که در این بزم به ما پیوندند....
قلب تو پناه مهر پاک منست،وین سینه پناه مهربانی تو. ای شاخه ی سبز مهر ، خسته مبادگلهای سپید شادمانی تو. از بوی بنفشگان گیسوی تو،پرواز پرستوان سرکش یاد، پروای شکیب آهوان گریز،سرشاری تاک و میگساری باد. تو آینة سپید بخت منی،مهر تو گواه بختیاری من. ای بی تو یگانه ، غمگساری منبا یاد منی و یادگار منی افسانه ی مهری – ای به یاد تو یاداین سینه ، پناه جاودان تو باد !...
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانیاما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد...