دوشنبه , ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
اسیر قفسدر خیالآموختمپرواز را...
جمعه هاحال دلم بارانیست !اشک هایمهمه اش پنهانیست !تو نباشینفسم می گیرددل من درقفسش زندانیست !...
حبس همیشه مختص زندان قضایی نیست!.بعضیامون تو جایی حبسیم که بهش تعلق نداریماما مجبوریم به "موندن" !.بعضیامون تو یه رابطه ی غلط حبسیماما مجبوریم به "ادامه" !.بعضیامون تو شغل اشتباهی حبسیمکه از سر ناچاری داریم کِشش میدیم!.مثلا شاید این کلاغ تو آسمونی حبسهکه براش از قفس تنگ تره!.من حبسم تو اتاقی تاریک،حتی تو اوج نور!.و تو، زندانیِ قلبِ ناآروم منیحبسی تا به ابدبا اجباری تموم نشدنی!...
از آسمانچشم پوشیدیم،پرواز رافراموش کردیمو در کنج قفسبه روی خود نیاوردیمپرنده شدن\rآخرین رسالت مان بود....
این روزها حال و هوایی در سرم نیست !غیر از خودم دیگر کسی دور و برم نیست!این روزها آنقدر کافر گشته ام که ....حتی خدا استغفرالّه ، باورم نیست !شاید "خدا" می خواست من تنها بمانموقتی که"او"هم جان پناه و یاورم نیست!دیگر هوای عشق هم در سر ندارمدیگر برای عاشقی شور و شرم نیست !همچون پرنده در قفس آشفته حالمدر آسمان هیچکس بال و پرم نیست !مثل درختی بی ثمر می مانم از دورجز شاخه ی خشکی به روی پیکرم نیست!...
در شهر من این نیست راه و رسم دلداریباید بفهمم تا چه حدی دوستم داری ...بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشقیا نوشدارو باش یا زخمی بزن کاریمن دختری از نسل چنگیزم که عاشق شدبیگانه با آداب و تشریفات درباریهر کس نگاهت کرد چشمش را درآوردمشد قصه ی آغامحمدخان قاجاری !...آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفتحتی اگر در را برایم باز بگذاریتو می رسی روزی که دیگر دیر خواهد بودآن روز مجبوری که از من چشم برداری...
امان ازاین دل دیوانه، هجران را نمی فهمدندای این رخ زار پریشان را نمی فهمدچنان بنشسته در کویش که گویی یارمی آیدولی آن بی وفا بشکست پیمان را، نمی فهمدبیا ای نازنین یارم، که بی تو دل نخواهد مانددوای درد او وصل است، درمان را نمی فهمدچه گویم ازجفای یار گویم، یا ز بی مهریکه یوسف هم فراق پیر کنعان را نمی فهمددلم همچون اسیری در قفس بی تاب میگریدچو بلبل در فراق گل، گلستان را نمی فهمدبیا ازجان ودل بگذر، فدای یارکن دل رااگرچه...
نمیشد نگه دارمش تو قفسشبیه فرشته دو تا بال داشتمی خواستم بگم عاشقش نیستمنمیشد آخه گونه هاش چال داشت...
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد بردخشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد بردمن بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلندنیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برداز غزل هایم فقط خاکستری مانده به جابیت های روشن و شعله ورم را باد بردبا همین نیمه همین معمولی ساده بسازدیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد بردبال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشتوا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد.....
جنسش هرچه میخواهد باشدچوبطلاآهنقفس، قفس است.حالا هرچقدر زیباتر و مجلل تریا هرچقدر زشت تر و کوچک تر فرقی نمی کندقفس ، قفس است.زندانی ...جنسش اما فرق می کندزن که باشد می شکندمی رنجدگوشه ای تاریک می خزد و بی صدا گریه می کندشبها و روزها تارهای گیسوانش را به جای بافتن به هم گره می زندزنجنسِ درد کشیدنش حتی فرق می کند!صبورتر،رنجورتر،بیچاره تر،تنها تر.......
قناری در قفس آواز نمی خوانددانه نمی خوردآب نمی نوشیدقناری غمگین بودگفتشم: اگر این چنین ادامه دهی زنده نخواهی بودگفت :فرق نمی کندگفتم:زندگی عزیز استگفت : این زندگی برای تو عزیزِمن خسته شدمقفس را باز کردم گفتم:پرواز کن تو آزادی...اشک از چشمش جاری شدگفت:ای کاش آن زمان که این را آرزو میکردم می رسیدم الان ذوق اش را ندارمآرزو هایم را دفن کرده ام ، آرزو نمی کنم انتظار نمی کشم........
بهش گفتم شد شد نشد نشد رهاش کنگفت مگه نمیدونیگفتم چیوگفت چیزی برای شدن نشدن وجود ندارهما چیزی برای رها کردن نداریمرهاییم خودمونولی بدون هیچیکه خودش از قفس بدتره...
گیسوانتهمانند تار های گیتارشهری را به ساز خود میرقصاندچشمانِ گیرایتهمانند خنجری تیزقلبشکسته ام رامیشکافدمن عاشقی گناهکارمبیا و مرا از این قفس کهنه آزاد کنتا رها شوم...
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شماتا به آواز شقایق که در آن زندانی استدل تنهایی تان تازه شود.چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم پرده ام بی جان است.خوب می دانم ،حوض نقاشی من بی ماهی است......
نه به چاهی نه به دام هوسی افتادهدلم انگار فقط یاد کسی افتاده غرق یادت شدم ای چشم تو روشن، آنقدرکه به اقیانوس انگار خسی افتاده از همان روز خداحافظی پاییزیبه دهان غزلم طعم گسی افتاده آخرین برگم در دست درختی در بادکه اگر زود به دادش نرسی، افتاده گرچه آرام، پر از وسوسه ی عصیانممثل شیری که به چنگ قفسی افتاده...
وَمیله های قفس رافاصله ، زندان کرد..شعر : حادیسام درویشی...
قفس سینه که جای قلب نیستدردِ دل ، از به زندان ماندنِ اوستحادیسام درویشی...
عشق به همین همدیگه رو فهمیدنه، به اینکه بدونم تو دلت چه خبره و چی حالتو بهتر میکنه، به اینکه فکر نکنم چی به نفع منه، فقط فکر کنم چی برای تو خوبه، به اینکه اگه عاشقِ توِ پرنده شدم، برات قفس نسازم و بدونم دوست داری پرواز کنی و هوای آسمونو نفس بکشی .عشق یعنی هرچی هستم و هرچی هستی، این دوست داشتنه مث یه رود همیشه بینمون جاریه و هیچی خشکش نمیکنه.اگه بنا باشه من تو رو عوض کنم و تو منو تغییر بدی، اون دو نفری که از ما میمونن دیگه من و تو نیستن، عاشق ...
معشوقم.. لابلای خطوط نامه ات از هوای گرفته یِ لندن،گلایه ها داشتی و در پایان بی هوا پرسیده بودی از خانه چه خبر....راستش هفته قبل مرغ عشق کوچمان مُرد...همان که پرهای آبی خوشرنگی داشت.. همو که عاشق تر بود و تو با ذوق میگفتی نگاهش کن...چقدر شبیه آسمان پس از باران است.بعد با ذوق نگاهم می کردی و میگفتی چقدر شبیه تو هست... معشوقم یادم هست گفته بودی مرغ عشق ها بدون جفتشان می میرند... من تمام هفته گذشته دلهره مرگ مرغ عشق دیگرمان را داشتم... بی نوا از صدا...
از آسمانچشم پوشیدیم،پرواز رافراموش کردیمو در کنج قفسبه روی خود نیاوردیمپرنده شدنآخرین رسالت مان بود....
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشمتمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود...
اسیر آواهای نهفته با بال هایی خسته انددر قفس جانمبشیران بهارمی خراشند با گوشه گوشه های نوک تیزشانلطافت رویاهای نداشته ام راخارهای بازدارنده ی ابرازتا کجا بالا خواهند رفتاین دیوارهای نامرئی سکوت...
پنجره ای بودمکه پرده اش رابرای تماشای غم انگیزترین صحنه روز کنار زدنددریکه برای رفتن گشودندچمدانیکه دهانش را حتی برای یک خداحافظیِ ساده بستندزنیکه لای لباس های تور پنهان کردندمن امّا بیرون زدم؛مثل بوی گازاز درز پنجره های خانه ای که خودکشی می کردمثل جریان آباز کناره سدّی که در خودش غرق می شدمثل صدای پرنده ای در قفسکه مشغولِ فراموش کردنِ آسمان بودمثل یک زنکه ناگهان مثلثِ روشنی از گریبانشاز شکافِ چادرِ ...
دورم هرچند شلوغ و سرم هرچند که گرممن در این بین به دنبال تو میگردم بازاگر از ذهن من خسته نیفتد یادتتا ابد حسرت رویت به دل من ماندچه جوابی به دل زخمی من خواهی دادکاش حرف دل تو پیدا بودکاش بودی و به چشمم خیرهمی ماندی و میزد دل من پر سویترفتی اما آیاشده ام لحظه ای مهمان دل و یاد تو هیچ؟یا که از عمق وجودت ریشه ام برکندی ؟تابم از حد بگذشتطاقتم طاق شدهبه سلامی پر پروازم دهقفس تنگ دلم را بگشابی تو بی بال و پرمتو پرم باش ک...
پروازبه حال قفسمیگرید...
من می بالم به اسارتمو اینکه یک عاشقمعاشق تک تک میله های این قفسعاشق بال های شکسته شده در حسرت پروازعاشق تماشای این دنیا از پَس حفاظ های این خانهمن به این اسارتم می بالمهمراهی با دنیادیدن طلوع و غروب خورشید عمرایستاده کف زدن بر زمانِ از زمان ایستادهو رفتن به برهوتِ عالم خیالهمراه باش با خیالمقفسی زیبا و رنگی اما در کنج مه آلود اتاق تاریکلبخندی به نشانه ی حیات اما در دنیای ماتم زدهزندگی با تمامی امواجش وامید به آرامش فرداه...
وقتی قفس شکستو در خاطر پرندهتصویر اوج نقش بست،موجی به شکل خواستن آغاز می شودپَرهای شوقدر بال های تجربهبی آن که پَر شود، پرواز می شود...بر این مداربی دیدبی امیداین سان که مادست به دعا سرنهاده ایمگویی کنار همچون میله های یک قفسِ تنگکنار هم ایستاده ایم...یک یکجدا جدامقابل همجای خنده استوقتی یک قفسدر انتظار معجزه ی یک پرنده است.......
گلدان قفسی ستکه از یاد گلهامی برد پرواز را...
فرصت پرواز کردن ها: همین حجم قفسوسعت آوارگی ها: بی کران در بی کران!...
تنگناے آغوشٺ قفسے بود دوسٺ داشتنے ؛براے نفسهایم ... ️️️...
پر میکشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفس عاشقت شدست...
نگذاشتی به رنج قفس خو کنم چراپرواز در ڪنارت اگر حقّ من نبود...
بالی برای پرواز ندارم اما به قول شاملو ی بزرگ: «..خوشا پر کشیدن،خوشا رهایی،خوشا اگر نه رها زیستن،مُردن به رهایی!آه، این پرندهدر این قفسِ تنگنمی خواند...»...
بیهوده به پرواز میندیش کبوتربیرون قفس ریخته پر های زیادی...
چه سرنوشت غمانگیزی که کِرم کوچک ابریشمتمامِ عمر قفس میبافت ولی به فکرِ پریدن بود...
دیگر برای داشتن کسیسماجت نمی کنم...پرنده ای که سهم من نباشدبرایش قفس هم بسازم می رود......
دیگر برای داشتن کسیسماجت نمیکنم!پرنده ای که سهم من نباشد،برایش قفس هم بسازم میرود......
پرنده ای که بال و پرش ریخته باشدمظلومیت خاصی داردباز گذاشتن در قفسش توهینی است به اودر قفس را ببندتا زندان دلیل زمینگیر شدنش باشد،نه پر و بال ریخته اش......
یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفسسهم من از بودن تو یه خاطرس همین و بس...
هرکه به من می رسد بوی قفس می دهدجز تو که پر می دهی تا بپرانی مرا...
پرندگانی که در قفس زندگی میکند فکر میکنند پرواز یک بیماریست......
…جُم نخور…پلڪ هم نزن…تو ڪہ نبودی ببینیجانم بہ لبم رسید تا بیایی وروبرویم بنشینی ونگاهت ڪنم……نبودی ببینی ڪہ امام و امامزاده ای نماندڪہ نذرش نڪرده باشم……و شب عید و احیایی نبوده ڪہتسبیح بہ دستآرزویت نڪرده باشم……حالا ڪہ آمدی جُم نخور…بگذار تا آخرین طپش هایِ قلبِ دیوانہ امفقط نگاهت ڪنم……قلبی ڪہ مثلِ گنجشڪی در قفس ماندهدارد خودش را بہ در و دیوار می ڪوبدتا یڪ طوری بگوید دوستت دارد……پلڪ هم نزن…میترسم در خوابم باشی و...
کنار قفسش...پرنده صدایش نزنیدداغ دلش تازه میشود......
دیگر برای داشتن کسیسماجت نمی کنمپرنده ای که سهم من نباشدبرایش قفس هم بسازم می رود.....
آخرین پرنده را هم رها کرده اماما هنوز غمگینمچیزیدر این قفسِ خالی هستکه آزاد نمی شود...
*تو* که باشی هوای قفس از آسمان وسیع تر است...
من نمی دانم که چرا می گویند :اسب حیوان نجیبی استکبوتر زیباستو چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیستگل شبدر چه کم از لاله قرمز داردچشم ها را باید شست جور دیگر باید دیدواژه ها را باید شست …...
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با منگر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارمکه دیده بر گشودم به کنج تنگنا مننه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کسچو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… منز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی، به یاد آشنا منز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟ستاره...
هیچ کس با من نیستمانده ام تا به چه اندیشه کنممانده ام در قفس تنهاییدر قفس میخوانم چه غریبانه شبیستشب تنهایی من...
هیچ کس با من نیستمانده ام تا به چه اندیشه کنم !مانده ام در قفسِ تنهایی ،در قفس می خوانمچه غریبانه شبی است ،شب تنهایی من... شب خوش...