شنبه , ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
ره بی بازگشت است مرگ سفر چرا روی به پیشواز مرگ🍁فیروزه سمیعی...
مرگ آن نیست که یکباره بیفتی و بگویند تمام...زنده باشی و به تکرار تو را هیچ نبینی مرگ است......
زندگی مستمر به معنی انتظاری ست که مرگ آن را ملغی می سازد . جایی که انتخابهایت محدود شد ، جایی که به یکنواختی ها عادت کردی ،جایی که امروزت با دیروزت تفاوتی نداشته به مرگ نزدیکتر شده ای و بزرگترین زجر کاستن انتظار و لفو تمامی انتخابهاست.. بی آنکه با زندگی وداع گفته باشی . همچون زندگی بی روح یک زندانی سیاسی در بند ... هرگز دشمنی نداشتم جز چند بشری از جنس حسادت و گاها اشتباهی به نام فامیل یا رفاقت از جنس بخل!!! که با دور ریختنشان آرامش تازه ...
✍🏻 غزل پدرتقدیم به یار جانم، پدرم:«آن نیستی که رفتی، آنی که در ضمیری»مرغی بُدی تو نالان، در قالب اثیریآزادی ات فغان بود، جسمت چو ناتوان بودروحی که خسته گردید، چون در قفس، اسیری!دیدم صدا زدی که در روی من گشاییدپاسخ برآمد اما، چون در شوی بمیری!شوق سفر به قلبت، درک حضور، ذهنتاز پا بلند کردت، مولای جان، امیرییارت نگاه می کرد، خندان به راه می کردگلبرگ های گلرنگ در بسترت مسیریناگه نگاه تو گشت اندر نگاه او محوجا...
چه کسی می دانست که خدا تنها نیست؟چه کسی می دانست که من از من سیر است ؟که درونم خالی است ،آسمان آبی نیست ،که تهی خالی نیست ؟چه کسی می دانست؟زندگی کردن من مثل یک ماهی بود می پریدم در رود رود ما جاری نیست چه کسی می دانست؟مثل یک کورِ کرِ چوب به دست زنده ام زندگی کافی نیست نفسم بند آمد شعر در گلویم چرخید مرگ را بلعیدم نفسم بند آمد چه کسی می دانست؟مرگ من کافی نیست...
پشت سر هم مرثیه خوان کرد مرامی گویند که خدا امتخان کرد مراهرگز نشکست پشت پسر از غمیاین مرگ شماست که ناتوان کرد مرا...
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویمترسم بمیرم و نبینم امشب روی تورا به ماه بنگر ،به ماهعزیزحسینی♡...
عزیزحسینیتلخ بنوشیمزندگی بیش از انتظار ما شیرینه ....
عزیزحسینیآمده ام که بروم ماندنم به چه کار آیدوقتی همه رفتنی ست....
آه ای مرگ، کجایی؟!زنی، قطره قطرهجانش می چکد!شعر: روژ حلبچه ای ترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
منتظر چه هستیم؟ مرگ! حتی این اختیار را نداریم که برای چنین امر وحشتناکی جای بهتر و دنج تری پیدا کنیم.صباح الدین علی- شیطان درون...
بگو که شب تاریکه دلم مرد استبگو دلم گشاده به آه و درد است بگو که کاسه صبر تو هم لبریز شدبگو گرمای امید در شب سرد است آتشی ست در دلم می سوزد بی قراربگو که دلم تا به کی در به در است نگو که برگشتن من آمدن توستبگو این بار مرگت صد در صد است...
آرزو دارم که مرگ ام را ببینیمبر مزارم دسته های گل بچینیمآرزو دارم ببینم پر گشودمشعر آخر را همین امشب سرودمجای اینکه زندگی را غم بگیردآرزو دارم عجل جان ام بگیردخط تاریکی کشیدی بر جهانمعاشقم کردی و رفتی از کنارمجای اینکه عاشق زارم تو باشیآرزویم گشته هرگز تو نباشیهر کجایی راه خوشبختی بیابیراحت و بی دغدغه هر شب بخوابیبعد از این با عاشقت باش هر که هستدیدن خوشبختی ات ما را بس است...
پل استر :مرگ چیزی نیست که از آن بترسیوقتی زمانِ فوتِ کسی فرا میرسد ، وجودش به منطقه ی بالاتری از آگاهی راه می یابد ، طوری که واقعیت را می پذیرد. خاطرات زمستان...
می خواهم بدانی که ترسی از مرگ ندارم؛ تمام ترسم از این است، زمانی به سراغم بیاید که من هنوز فرصت نکرده باشم تا بتوانم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم...!...
کاش می دونستیم چه روزی توی دفتر تقدیرمون، تاریخ مرگمون رو نوشتنای کاش حداقل یک روز قبلش خبردار می شدیمکه حداقل، حداقل یه روز فرصت داشتیمفرصت...به کسی که دوسش داشتیم اعتراف می کردیماز کسی که ازمون دل چرکین حلالیت می طلبیدیممادرمون رو برای بار آخر محکم در آغوش می کشیدیمبرای آخرین بار به ضربان قلب پدرمون گوش می دادیمبرای آخرین بار با دوستامون یه دل سیر می خندیدیمیا اون غذای گرون قیمتی که همیشه آرزوشو داشتیم برای اولین و آخرین بار ا...
من آن چیزی نیستم که تو می بینیدر من آدمی مدت هاست مرده استبوی تعفن ش کاشانه ی قبلم را به گند کشیدهمرگ را در چشم هایم ببینبه زبان توجهی نکنکه زبان ها بسیار یاوه گویی می کنند...
برگهای سوخته.بیا و مرا ببین!که بلند میشوم بر دو پای باداز تشنج لاله ی گوشاز معاشرت استخوان و زخمو پس می دهم حراج مرگ رابرشی از یک شعر بلندمریم گمار...
دلم آکنده از احساس عجیبی است چه کسی بر در تنهایی من می کوبد؟ ستوده شعر سنگ قبرم در آینده :)...
دل نمی خندد نمی خندد ، ولی با تو چرا چشم نمی گرید نمی گرید ، ولی بی تو چراعقل مدهوش است مدهوش است ، ولی با تو به هوش من نمی میرد ، نمی میرد ، ولی بی تو چرا💚🕊️🌱...
به تاریخ های روی سنگ قبر نگاه کنید:تاریخ تولد – تاریخ مرگآنها فقط با یک خط فاصله از هم جدا شده اند.همین خط فاصله کوچک نشان دهنده تمام مدتی است که ما روی کره زمین زندگی کرده ایم.ما فقط به اندازه یک ” خط فاصله ” زندگیمی کنیم !!و ارزش این خط کوچک را تنها کسانی می دانند که به ما عشق ورزیده اند.آنچه در زمان مرگ مهم است پول و خانه و ثروتی که باقی می گذاریم نیست، بلکه چگونه گذراندن این خط فاصله است....
سال ها طول کشید که متوجه بشم درختی که زرد نمیشود خیلی وقت هست که مرده است...
شاید مرگ پایان زندگی نباشد!بلکه آغاز باشد، آغازی که...سال ها آرزویش را داشتیم!ثانیه ب ثانیه، چشم انتظار آمدنش بودیم، تا رها شویم و غرق در آرامش......
من یک بار مرگ را تجربه کرده امیک نفر شبیه تو، دست یک نفرکه شبیه من نبود را گرفته بود!باران هم می آمد......
چه خوب بود می آمدیتا چهره ی رنگ پریده ی شعرهایم را می دیدیکه چگونه بدون نور نگاهت به کما رفته اندو چگونه واژه هادر گرداب غم گرفتار شده اندچه خوب بود می آمدیدست هایم با قلم آشتی می کردندو حاصل عشقبازی شاندل نوشته ای می شد در وصف چشم هایتافسوس داشتنت آرزویی شد محال اما ای کاش بودیآخرین نفس های شعرهایم را می شنیدیکه چگونه در سکرات مرگتو را صدا می زدندمجید رفیع زاد...
کاش خبر مرگِ بعدی، خبر مرگِ خودم باشه. به شخصه دیگه ظرفیت شنیدن این همه خبر بد رو ندارم....
صد هزاران آرزو در گور بردن مشکل است...
گاه من به مرگپشت پا می زنمگاه مرگ به مننمی دانماین بازی کی تمام می شود...
بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم...
[ زندگی یک تصادف است مرگ یک واقعیت......]...
بعد از چشمانتنه دگر سیگار به کار می آید نه دگر گریه که دوای درد عاشقی فقط مرگ است و مرگ....! آنی ...
اگر این زندگی ستشاید یک روز رهایش کردمو با مرگ هم پیاله شدمکه به هر لحظه بودنش ایمان دارموزنده ام!...
بشارت می دهد هر دم عصای پیر در دستمکه مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا؟...
اینکه آدم ها خودشان قبول میکنند آدم ها در حال کتمان حقیقت هستند و دلشان به ترک عادت های بعد از هزار توبه خوش است، فقطباعث میشود هر زمان که باز میانحرف های کذب همان آدم ها غرق شدندتنها خودشان مقصر باشند...و این چیزیست شبیه پذیرش یک خودکشی مجدد برای جبران خودزنی های نافرجام قبل... و ما خودمان به آدم ها اجازه میدهیم احساساتمان را به غارت ببرند و در پس یک نقاب دلفریب تر ما را مجدد به سمت خود بکشانند... و ای کاش حواسمان به سرجای خود بازگردد....
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسباسب در حسرت خوابیدن گاریچیمرد گاریچی در حسرت مرگ"...
■ اگر با مرگ همه چیز به پایان می رسد، پس زندگی چه ارزشی برای زیستن دارد؟ چنین می توان گفت که اصالت هدف نهایی انسان است. مقصود از اصالت خود شدن است. به قول هایدگر زیستن اصیل، زیستنی است که در مرتبه اندیشیدن به هستی قرار دارد؛ اما خودآگاهانه و بی دروغ زیستن نیز امری دشوار است. چگونه می توان اصیل زندگی کرد؟چطور برده خواسته های دیگران نشویم؟چگونه می توانیم آن گونه که می خواهیم، زندگی کنیم؟بی تردید این امر به واسطه جدی گرفتن مرگ ممکن می ش...
مرگ را زندگی کرده ام ؛و در طول زندگی مدام منتظر مرگ بودم. درحالی که قدم به قدم فرسودگی،و سال به سال بزرگ شدن، قسمت های مختلفی از مرگ بودند؛ که هنوز به انتهایشان نرسیده ام. - کتایون آتاکیشی زاده...
مرگ در منطق زندگی است. من مفهوم مرگ را همان گونه می پذیرم که مفهوم تولد را... ژان باروا روژه مارتن دوگار...
زندگی هر انسانی به طریقی مشابه به پایان می رسد.تنها جزئیات نحوه ی زندگی و مرگ اوست که یک انسان را از دیگری متمایز میکند....
تا امروز خواب را نوعی مردن می دانستم. فکر می کردم مرگ، امتداد خواب باشد. خوابی بسیار عمیق تر از خواب های عادی. خوابی که از هر گونه خودآگاهی خالی است؛ آرامش ابدی، خاموشی مطلق. اما حالا به این فکر افتاده ام که قبلن اشتباه می کردم. شاید مرگ هیچ شباهتی به خوابیدن نداشته باشد. شاید مرگ به کلی در مقوله دیگری بگنجد؛ چیزی شبیه این تاریکی بیدار، بی پایان و بی انتها، که حالا درون خود احساس می کنم. نه، اگر این طور بود، خیلی وحشتناک می ...
مرد هاوقتی عاشق میشوندبه دنیا می آیند،و زن هاعاشق که میشوند.... میمیرند! «ویسلاوا شیمبورسکا»...
ایزداهر ان کس که میردکار یزدان است حال که برای عدل جان گیرندبگمانم جان قاضی و شاکی ایزد برداما مجرم کدام ؟!اوجانش گیرد ک تو جانش بریشراکت یزدان است یا دخالت ازاده...
مرگ یعنی لحظه جدا شدن روحمن پرواز میکنم اما روحم کنار تو ماند...
ما زندگی را با درد و لبخند و خوشی و ناخوشی اش، تا عمق استخوان لمس کردیم؛ روزی هم مرگ را به ما خواهند چشاند؛ فراتر از آنچه قابل لمس باشد..! - کتایون آتاکیشی زاده...
افسانه ی حیات ،حرفی جز این نبود یا مرگ آرزو یا آرزوی مرگ...
می خواهمت ای مرگوقتی ندارمش...
زندگی برای زنده هاستمرگ برای مردگان استبگذار زندگی مانند موسیقی باشدو مرگ یک نت ناگفته...
عشق،تجلی خواسته ها و نداشته هاستعشق،تله ای برای دل آدم هاستعشق و مرگ از هم بدورند امّاعشق،مرگ غم دل انسان هاست...
گر نباشد دیده ی تو بر دنیای خویش عزیز کسی دگر نخواهم گشت جز فرشته ی مرگ عزیزحسینی...
عشقی که می خشکد دگر دریا نمی شوددلی که بشکند دیگر زیبا نمی شودقلبی که با غم های دوری خو بگیردحتی برای لحظه ای تنها نمی شودبا عشق آرامی ولی این قبل طوفان ستراه نجاتی از غم اش پیدا نمی شوددلباخته ی سرزمین روزهای وحشتم شب های وحشتناک من فردا نمی شودبا نا امیدی آرزوی مرگ دارم ولیبا مرگ هم دنیای من زیبا نمی شودمن گور خود را کنده ام سال هاست میدانم من مرده ام این مرگ من معنا نمی شود...