پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من برگ زردی می برد خش خش کنانش هر کجا باد آن منم...
کاش باد تنهایی ام را بیاورد بتکاند پشت پنجره ات کاش ماه آسمانم شوی بنشینم لب ایوان به تماشایت...
باد، باد است.سبک است.می آورد و می برد.یک روز با خودش روزگارت را می آوردو یک روز همه چیزت را می برد. -ناتمامی -زهرا عبدی...
مثل آن شیشه که در همهمه ی باد شکستناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست! :)...
(چهارشنبه سوری )کوه کلاه سپیداش را بر می داردتا به پرستوها خوش آمد گوید بادعطر بنفشه ها را عادلانه تقسیم می کند و زمینبی هیچ درنگی زیر پاهایت سبزمن در غروب آخرین سه شنبه ی سالبرای گرد گیری افکارم آتش افروخته ام...
ای گل خوشبوی من دیدی چه خوش رفتی ز دستدیدی آن یادی که با من زاده شد بی من گریختدیدی آن تیری که من پر دادمش بر سنگ خورددیدی آن جامی که من پر کردمش بر خاک ریختلاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفتشعله ی امید من خاکستر نسیان گرفتمشت می کوبد به دل اندوه بی پایان منیاد باد آن شب که چون بازآمدی پایان گرفتامشب آن ایینه ام بر سنگ حسرت کوفتهغیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیستعکس غمناک تو در جام شرب افتاده استپی...
چایت را بنوش نگران فردایت نباشاز گندمزار من و تومشتی کاه میماند برای بادها......
پنجره هم به باد وفا نکردآن هنگام کهاشتیاق اوراپشت قفلهای بسته ی دلش حبس می کرد......
یلدای موهایت هرگز مباد بدست باد...
می خواستم نفرین اش کنم مریمی باشد در دست های باد مریم سلیمانی_صالح...
گره بزن به روسری،که باد ناشیانه ای گره به زلف می زند،چو عشق ناشیانه هارقیب اهل شرم نیست به فرصت و بهانه ای کشد به دام ،مرغکت،به عشوه و بهانه ها...
باد با عطر تنش شانه به مویت زد و رفتماه با دیدن تو خنده به رویت زد و رفتماه در کنج افق خیره به چشمان تو شدهمدم باد صبا بوسه به کویت زد و رفتدست خورشید زده نور محبت به سرتبوسه بر روی لب زمزمه گویت زد و رفتعشق از کوچه دل عشوه گری کرد و گذشتناز خود از دل آیینه به سویت زد و رفتآسمان رعد محبّت به سر بوته فشاندعطر شبنم به تن پاک نکویت زد و رفتعشق با فکر غزل جامه به گل زار سپردبیت زیبای غزل خامه ز بویت زد و رفتسبز شد ...
به خواب هایم که تفأل می زنمگوشه ی لبت تبخال می زنداسلیمی های روسری ام خشک می شودپاییز می رسدو باد یلدا را می بردکنار بلندترین خوابِ تو.لباس های پاییزی ام را به شاخه ها گیره می زنمباران که بگیرد چروک هایشان را گریه کرده اندو به آفتابی که مایل است راضی شده اند.گل های پَتو که خشک می شود، پاییز می رسدخواب هایم را به شاخه ها گیره می زنمصبح تمامِ شاخه ها تبخال می زنند......
موهاتباد را به بازی میگیردوای به حال من......
دخترم خدا باد را برای گیسوان تو آفرید...
وزش باد شانه می زند زلفان سبز رنگ تپه ها راغرش پی در پی می شکافد ابرهای تیره آسمان راجاری می کند ابر روی زمین سیلاب اشکهایش راو زمین با بوی دلپذیرش خبر می دهد سیرابی خود را سرخی، آلاله، سپیدی نرگسان منتظرساز برگها، آهنگ دلنشین بارانلرزش گلبرگهای لالهمی نوازند آهنگ رسیدن فصل خزان را ...ساناز ابراهیمی فرد...
پائیز سر رسیدو،باد،به گوشم می خواند،سمفونی ی \ریمسکی کورساکف\* رادر شبانه های تنهائی! *سمفونی ی معروفِ شهرزاد اثرِ\ریمسکی کورساکُف\...
وقتی چشمانمان..کنج اتاق خلوتی را می گزیندمی دانیم زمستان رسیده استو عمر ما در رکود باتلاقی مسدود استوقتی سوار الاکلنگ چوبی می شویمو باد از سر ما می گذردلحظه ای طعم شیرین خوشبختی را می چشیماحساس دوران کودکیاحساس باهم بودنو احساس اینکه پدرهنوز هم در حیاط بزرگمانکنار بازیهای ما ایستاده استما چهار تایی ...به هوا پرواز می کنیمما چهار تایی به هوا پرواز می کنیمو آسمان امید ماستبیا به اتاق چادری منو ببین که چه کیفی دارد!...
باز رسید پاییزجدا شدی تو از منمثل برگ یه شاخه مثل گل بهارهنوازش باد ، آمد سراغ تودست نسیم برای بردنتبا باد همسفر شدندبی آنکه بگویم حرفیدست به دست تو سپردبه خیال آشنایی تو از من جدا شدیتو مرا به دست تقدیر سپردی وخودت با باد همسفر شدیرعنا ابراهیمی فرد...
بیا که حالِ پریشان من چه پی در پیشبیه زلف تو در باد، "شانه" می خواهد...
موهایت را آفتابی نکن باددیوانه می شود....
باور نداشت به انقراض سنجاقک تا باد پریشان نکرده بود زلف باغ را...
بی تو باران زد وبی چتر زدم دل به خیابان عطر احساس قناری بکشد سمت درختان کاش بودی که دلم بغض گلوگیر عطش را به هوا زد باد بادیدن این صحنه فرو ریخت زبرگ و نم باران... حجت اله حبیبی...
-[باد]،زمزمه ی خداست که-می وزد؛ به گوش زمین!...
آرام شده اممثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش راباد برده باشد !تلخ و آرام شده ام.....
معمای پیچیده ای ستموهای تاب خورده اتدر میان باد سهیل خطیب مهر...
دست هایت روسری را از وسط تا می کنداین مثلث در مربع سخت غوغا می کندمثل یک منشور در برخورد با نور سفیدروسری روی سر تو رنگ پیدا می کندسبز، قرمز، سرمه ای فرقی ندارد رنگ هاصورت تو روسری ها را چه زیبا می کندمی شود هر تار مو"یک شب" ولی یک روسریاین همه شب را چطوری در دلش جا می کند؟باد می ریزد به دورت حسرت تلخ مراباد روزی روسری را از سرت وا می کند...
به تو فکر کردم و کسی چه می داند پاییزها به چه رویای تکیه می دهم که باد حریفم نمیشود...
باد می آید..آری باد پاییز است.تنها یک خواهش از تو دارم؛ باد می آید، موهایت را باز نکن؛ این باد بلای جان برگ هاست..آری موهایت را باز نکن، باد عطر موهایت را می برد؛ آنگاه است که برگ ها گوش به باد می دهند و به دنبال عطر مویت موسم خزان را آغاز می کنند...مبینا سایه وند...
برگ ها یکی پس از دیگری فرو می ریختند...باد آن ها را با خود برد...این رفتن پاییز را نشان میداد...و چه سخت بود برگ هایی که درون خود جان میدادند...!نویسنده : زهرا رحیمی...
شبیه رفتن من اشک های تو هم جاریستنپرس آن روز بی چارگی ام به خاطر کیستتو آفتاب حیات آوری برای همهاگر من آدمکی برفی ام گناه تو چیست؟شکستی و ریختم به پایت جهانم را حالابرو برای همیشه ، خرابه جای تو نیستشبیه باد اگر «بودنت» به رفتن استچگونه از تو بخواهم که چند لحظه بایست؟زغالم می بینی و از ظاهرم گریزانیوگرنه باطن الماس و من که هر دو یکیست!...
تیرماه است و به شدت باد بی انگیزه است کاش بانو دامن گلدار خود را تن کنی احسان پرسا...
سر به سنگ نه ، سر کلنگ باید بزنمآهو که شدم ، پلنگ را باید بزنماین برکه ی کوچک که مرا خواهد خوردماهی که شدم به دلِ نهنگ باید بزنمآتش به لب و به چشم باران دارمسر سبزی دهکده به دامان دارممن مقصد مرغان مهاجر هستمیک باغ پرنده روی ایوان دارمابر آمد و باد آمد و باران آمدیک عمر نبودنش به پایان آمدبرعکس تمام آیه های تاریخیوسف به سرش زد و به کنعان آمد...
تنهایی امصدای کهنه ی دری چوبیکه سالهاستباد به بازی اش گرفتهمن تو راچون پروانه ایکه در دشتی آرام گم شده باشددوست دارم......
عشق من شبیه دریا بی پایانهمچون باد می آیی و من موج می زنمخسته ام از رفتنتبه شوق دیدارت در آشوبم...
خودم را از همه دریغ میکنم پیراهن گُل گلیه تابستانیم را میپوشمپنجره را باز میکنم ، به بوته های خار لبخندی پیشکش میکنم ، که خجالت میکشند و گل میدهند چراغ هارا خاموش میکنم ، پرده هارا کنار میکشم خورشید را به خانه دعوت میکنم ...آفتاب دستو دلباز تر از همیشه ، خودش را فقط وقف تابیدن به اتاقم میکند شاپرک ها دستانم را میگیرند و پرنده ها روی شانه ام می نشینند، آواز میخوانیمُ اشتیاقمان را فریاد میکنیم ، ناگهان باد میوزدُ مهمانِ ناخوانده ی محف...
به سرش زده باد، نگاهش کنید.چگونه میان درختها می دود و سرش را به پنجره ها می کوبدبه سرش زده باد، دستش را به دهان گنجشکها گذاشته نمی گذارد سخن بگویندآب حوضچه را به هم می ریزد، فرصت نمی دهد گلویش را ماه تر کندبه سرش زده این برهنه گرما زدهگفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنوددیوانه شده این پسر،پیراهنت را به دهان گرفته کجا می برد؟...
روسری سر کن و نگذار میان من و باد سر آشفتگی موی تو دعوا بشود...
ندانستی دَهَن لقّ است و مویت را رها کردیبه هر سمتی که ممکن شد رسانده باد ، بویت را...
ناگه بادی آمد ...پنجره ی دیده ی مرا گشودبا وزشی که بودزلفانم را همراه خود ربودآغاز زندگی ام یک لحظه ای بود!چشمانم را که باز کردمدر آرزو شنا کردمرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
باد می کوبد به در ، مهمان برایم می رسدقطره قطره می چکد حرفی درون باورم...
دلم آن قاصدک سفید رنگ را میخواهد که ارزویت کنم........!!! آن را دست باد بسپارم خدارا چه دیدی؟!شاید این قاصدک خوش خبر سر از کوچه شما در اورد...
پر گشایم در باد ...هر کجا باشد ، باشدپرواز خواهم کردتند برخواهم خاستو خواهم رفت ...به کوی سبز سپیدار رویاییبه ابدیت مطلق یک وجدانبه شهر های محکمه دار سنگ فرش که صحبت چلچه را...از میان شیشه های سرد مکدرکه روزی فریاد خواهند کشیدبا صداقت آواز قناری هم آغوش خواهند کردچهار چشمی ست..که هیچگاه مرا رها نخواهد کردو هیچگاه ...صحبت پنهان چلچله رابرای آنکه روزی...روزی هنگام طلوع خورشیدبه گوش خسته و متکبر و بی طاقتم رساند...
چه روز های خوبی بودهردو احوال پرس ما بودندآفتاب و بادشور و شوق اول دبستان و دوستانی لطیف تر از برگ درختهنوز حسادت رنگشان را عوض نکرده بودشهر مال ما بودو هر آنچه که در آن بودشاد بودیم و شادمی خندیدیم برای هر چیزی که اتفاق می افتادبرای وزش بادیکه مارا به عقب پرتاب می کردسردی هوایی که رخساره را سرخاب می کردعشق ما بودیمرنگین کمان محبت نیز ماسه دوست بودیمسه همیار ، سه همدمهنوز دارم به یادسبز می شدند سر راه...
پاییز بود یا بهار؟!درست یادم نیستباد عطر تنت را آورده بودهمیشهباد آورده را، باد نمی برد...
باز رسید پاییزجدا شدی تو از منمثل برگ یه شاخه مثل گل بهارهنوازش باد ، آمد سراغ تودست نسیم برای بردنتبا باد همسفر شدندبی آنکه بگویم حرفیدست به دست تو سپردبه خیال آشنایی تو از من جدا شدیتو مرا به دست تقدیر سپردی وخودت با باد همسفر شدیرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
کاش بودی و میدیدی تقاص نبودنت را قلبم چگونه از خونابه های چشمانم گرفت دیگر نه به امروز های بی تو و نه به دیروز های با تو می اندیشم فقط از فرداها میترسم فرداهایی که برای به آغوش کشیدنت سر از پا نشناسم تو سرزنشم کنی و من خونابه های چشمانم را پیشکش خرید نازت کنم.....نه مجنون نیستم فقط میگویم تا شاید به دستان باد پیام لب هایم زمزمه غنچه لبانش باشد«فاطمه دشتی»...
حیاطی کوچک وُطنابی بستهباد به پرواز درآورد رخت ها را□خوشبختی!وقتی انسانی نیست!!!...
فصل قشنگ زندگی استلحظه ای که آرام آرامماهنمایان می شودو ستاره ها چشمک پرانی می کنندتا نم نم بارانبا بوی خوش گلهای بهاریبر بالهای رنگین پروانه هانغمهء وصال بسرایدو بهارمی آید تا که قلبها رابه آغوش عشقبسپاردو مهربانی دلبرانه ناز بریزدبر روح نسیمو زندگی پر شوداز عطر خوش محبتتا گل عشوه کندو جوانه ها ریز ریز بخندندو دلباز هوای یار میکندوااااای که اگرمن باشم وتو باشیو حضرت عشق کرشمه بریزدو باد رقص...
این روزها که آراممخود را به دست باد می سپارمو گوش فرا میدهممی خواهم بدانم چه میگوید این سرکشِ رهاشاید این حجم از بی قراریه بادنجوای عاشقانه ی زنی باشد که در میان لمسِ عشقخاک،عشق را از او ربودو اکنون زن بی مهابا در میانِ ابرهااو را صدا می کند!...