پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نگاهش می کنم شایدبه سمتم سر بگرداند سر او برنمی گردد مگر تقدیر برگردد...
دستی تکان دادی و دستم را تکان دادم !رفتی و بعد از تو نمی دانم چرا ماندم ؟!تا با تو بودم زندگی یک جور دیگر بودوقتی که رفتی ، از نفس انگار افتادم !رفتی و من هر لحظه با تقدیر می جنگمدر سرنوشتم دایما درگیر اضدادم !قسمت نشد سهم دلم باشی و صد افسوسآخر غم عشق تو خواهد داد بر بادم !یکشب رها خواهم شد از زندان دلتنگییک روز می آیی که از هر غصه آزادم !ای کاشکی می شد فراموشت کنم هرچندمن با خیال و خاطره های تو دلشادم !رفتی و...
باتو یه روز ، اینجا بهشتم بوداین روزا اما جز یه زندون نیست.می سوزم از عشقت و میدونمآتیش تو بعدش گلستون نیست.ماگم شدیم هردو تو این جادهدیگه امیدی به رسیدن نیستتو بی تفاوت می گذری از عشقراهی برام جز دل بریدن نیست.دل می کنم از تو واین رویادل می کنم دیگه از احساسمتا آخرش موندم به پات هرچندراهی نذاشتی تو دیگه واسمچشماتو بستی روی دنیام کهبگذری راحت از دل سادمچیزی نمیگی و نمی دونمتاوان چی رو با تو پس دادم.تقدیرمه ...
در سراشیبی عمر، بی گمان دعوت شدم.در برش تقدیر، شیب پر از هراسم را درک میکنم، که چگونه میتوانم ادامه دهم .تقویم زندگی پر بارم را مینگرم ،وارد میانسالی شدم. برحه ای از فصل نو و جدید شدم ،می توانم ذهنیتم را به عینیت ببینم.و با تدبیر به آن بنگرم ،آینه اتاقم سخن از تصویری خسته و پر از تجربه میدهد ، مدام از سیر جوانی میگویید. از گذشت زمان،از اتمام فصلی ،که پر از جنبش و حرکت بود. انگار ندیدمش،بی گمان افکارم بهم میریزد. ودر اوج مهارت در کنترل آن از خودم...
تقدیر چنین می خواست آرامش من باشی...
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیرتنهایی خرید کردن را، تنهایی مهمانی رفتن راتنهایی سفر رفتن را، تنهایی خوابیدن راکه اگر تقدیرت سال ها تنها ها ماندن بوداز همه ی این چیز ها جا نمانی......
شرم چشمانت چه لذت بخش و جاویدانه بودآفتاب چشم تو با قلب من بیگانه بودروزها در حسرت آغوش ممنوع تو رفتعاشقی با تو به سان عاشق دیوانه بودچای کم رنگی که با تو عاشقانه نوش شدبهتر از آن جام مشروبم دراین میخانه بودتا غم از فرسنگها نزدیک میشد سمت منشانه های بی قرارت محکم و مردانه بودبا تو باران معنی پاک طراوت را چشیدبی تو پاییزم همان آغاز بی مهرانه بودماه خم شد از تماشای نجیب چشم توحکم تقدیر من وتو سخت بی شرمانه بودتار...
همین که چاقو به دست میگیرم و رگِ خشم ِدرختان را یکی یکی از تنشان قطع میکنم؛همینکه برگ برگ ِحواسِ پرت شده ی دارکوب ها را با بوسه های خداحافظی درون ِچال های وسط باغچه ِ مان به گیاه خاک تبدیل میکنمهمینکه ردِ ِخاطره را قدم به قدم با انگشتِاشاره ی تقدیر فراری میشوم!اینها یعنی موضوع های زیادی را منباید از پای زمین پانسمان کنم تا که راحت بچرخدورازهای زیاد زندگی را،بدون اسم و شناسنامه به چشمانِ روزگار کروکی بکشد!اینهارا خودم با مهربان...
اندیشه و سکوتبغض و انتظارچهارگوشه تقدیرمان اینست !...
امان ازاین دل دیوانه، هجران را نمی فهمدندای این رخ زار پریشان را نمی فهمدچنان بنشسته در کویش که گویی یارمی آیدولی آن بی وفا بشکست پیمان را، نمی فهمدبیا ای نازنین یارم، که بی تو دل نخواهد مانددوای درد او وصل است، درمان را نمی فهمدچه گویم ازجفای یار گویم، یا ز بی مهریکه یوسف هم فراق پیر کنعان را نمی فهمددلم همچون اسیری در قفس بی تاب میگریدچو بلبل در فراق گل، گلستان را نمی فهمدبیا ازجان ودل بگذر، فدای یارکن دل رااگرچه...
حس می کنم بی توتو چنگ تقدیرمباتیغ ناخونشهرلحظه درگیرمنبود تو از مندیوونه ای ساختهکه عقلشُ پایجنون دل باخته...
خوشبختی همین جاست،که تقدیر من،به چشمانِ توگره ی کورخورده است!...
وقتی نباشی مثل من پاییز دلگیر استوقتی نباشی یک نفر از زندگی سیر استدیگر نه شوقی در سرم دارم نه امیدییعنی جوانی با غمت از عاشقی پیر استبی شک دلت روزی برایم تنگ خواهد شدروزی که برگردی برای عاشقی دیر استیک عمر جنگیدم فراموشت کنم اماعشقت هنوزم در دلم در حال تکثیر استباید خدا کاری کند در حق عاشق هاوقتی که عاشق تا ابد تسلیم تقدیر استمحسن صفری...
نوشتن اما،تقدیرِ دست های بی رمقِ ما بود......
دیگر برای ماندنت دیر است، می فهمی؟این عاشق، از تو سخت دلگیر است، می فهمی؟یک جای دیگر زندگیِ تازه خواهی کرداما دلت پیش دلم گیر است، می فهمی؟آنجا به رویت زندگی هر روز می خندداینجا کسی از زندگی سیر است، می فهمی؟یک روز می بینم بگردی سخت دنبالماین ها همه بازیِ تقدیر است، می فهمی ؟روزی که برگردی نه می گریم نه می خندمروزی که برگردی دلم پیر است... می فهمی؟!...
من که نمیگم چشمات واسه من باشهیا براش باید یا نباید بیارمولی میگم حیفه...!حالا که این همه به دلم نشستهحالا که بعد این همه سال چِشمام اهلیِ یه نگاه شده؛که هروقت با دیدنشون یادِ معلم مهربونِ اول دبستانم میوفتمکه مابینِ شلوغی های زندگیم ؛تصویرِ چشمای مهربونت جلوی چشمام رژه میرن و حواسم و از خستگی پرت میکنن...حالا که غرق میشم تو سیاه چاله یِ چشمات؛خودمو توشون نبینم....!من میگم حیفه ...چشماتو میگم!حیفشون نکن!بزارشون امانت پیش...
بیا تقدیر را روسیاه کنیمدستت را بده......
نکند که نمانی ، بروییاز همه کس سیر شومدر اوج جوانی من پیر شومنکند که نمانی ، برویاز همه دلگیر شومدر اوج سراء به یکباره غمگین شومنکند که نمانی ، برویدست ِ دلم رو بشودمرگ و این زندگی ام بسته به تقدیر شود...
من نفس های زنی خسته ام از استثمارقطره ی اشک سرِ گونه ی بی تقصیرمبغض یک دختر افسرده ام از بی عشقیغم یک جان به لب آمده از تقدیرم...
تقدیرِ من این بود که نشسته بر پیشانیمما به هم نمی رسیمخطوطِ پیشانی ام موازی ست...!حادیسام درویشی...
عشق تقدیر واقعی ماست. ما معنای زندگی را نه خودمان به تنهایی، بلکه در کنار کس دیگری پیدا می کنیم....
“پاییز می رسد که مرا مبتلا کندبا رنگ های تازه مرا آشنا کندپاییز می رسد که همانند سال پیشخود را دوباره در دل قالیچه جا کنداو می رسد که از پس نه ماه انتظارراز ِ درخت باغچه را برملا کنداو قول داده است که امسال از سفراندوه های تازه بیارد، خدا کنداو می رسد که باز هم عاشق کند مرااو قول داده است به قولش وفا کندپاییز عاشق است، وَ راهی نمانده استجز این که روز و شب بنشیند دعا کندشاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل هایک فصل را...
تقدیر من این بود که نشسته بر پیشانیمما به هم نمی رسیمخطوط پیشانی ام موازی ست...
مگر از روزگار چه می خواستیمجز یک زندگی آرامکنار کسی که دوستش داشته باشیمو دوستمان بداردبرآورده کردنش آنقدر سخت بودکه تلخی روزگارفاصله انداخت میانمانو تقدیر بی رحمانهپای تنهاییمانمهر کوبید....
کی می رسد آن روز که من مال تو باشمهی محو تماشای پر و بال تو باشمانگار خدا خواست و تقدیر چنین بودیک عمر من آواره به دنبال تو باشمای کاش که در باغ نگاهت شده حتیمن کال ترین میوهٔ هر سال تو باشمدور قد ناز تو بگردم که در این شهرمی میرم اگر بی خبر از حال تو باشمای کاش تفآل که زدی باز به حافظدر فال تو، من مال تو، من مال تو باشممن دوست ندارم که رها باشم از این غمبگذار که دلواپس احوال تو باشم....
م️ن چه آسمانِ خوشبختی ام.. وقتی تقدیر است،آفتابِ هر صبحِ من تو باشی... ️️️...
سینه ی آسمان پر از تقدیر استای رفیقان همسفروفا بیاموزید ......
برف می باردسفید سفیدبر سیاهی و پریشانی تقدیر این شهر ملتهبببارای آسمانآرام آرام بباربا دانه های فراوان فقرکه از سقف خانه چکه می کندببارتا تکه ای نان و چای شیرین شویبرای تلخی کام سفره ی پریده رنگ شامگاهببارکه تیغ فقر به استخوان رسیدهو مترسکان آوازی شوم می خوانندبر ویرانگی این خانهببارکه موسیقی فقر هم شنیدن دارد........
رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بودمی رود عمر ولی، خنده به لب باید زیست...
تقدیر ما چنین بودقصه فقط همین بودجای تو آسمان وسهم من این زمین بود ....
آزاد شو از بند خویش، زنجیر را باور نکناکنون زمان زندگی ست، تاخیر را باور نکنحرف از هیاهو کم بزن، از آشتی ها دم بزناز دشمنی پرهیز کن، شمشیر را باور نکنخود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندانتو شاهکار خلقتی، تحقیر را باور نکنبر روی بوم زندگی، هر چیز می خواهی بکشزیبا و زشتش پای توست، تقدیر را باور نکنتصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستیاز نو دوباره رسم کن، تصویر را باور نکنخالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفریدپرو...
اوضاع همیشه همینطور نمی ماندروزی می رسدمعجزه ای اتفاق می افتدو تو آنقدر عاشقم می شویکه هیچ صداییجز ضربان قلبم نمی شنویو هیچ راهیجز چشمان نم گرفته ام نمی یابیآن روز که به من می رسیزمین از گردش باز می ایستدبرگ های سرگردانبه شاخه ها باز می گردندو آسمان باران یاسبر پیکرمان می ریزدآغوشت را باز می کنیبه روی انتظار سالیانمدیگر عشق را مرزی نمی ماندکه آن لحظهخدا از سر شوقباران را کنار زدهو خودش برایمان می باردو تو...
میدانم، در مسیر بی انتهای تقدیر روزی می آید که کم روی صندلی چوبی ام در تراس نشسته ام و صدای قطرات باران را زندگی می کنم و تو از پشت پنجره با لیوان چای، لبخندت را به من می بخشی...می دانم که آن روز می آید...آدمیزاد یک عاشقی ابدی از خدا طلبکار است......
.تقدیر چنین میخواستآرامش من باشی ️️️...
انگار این نبودن هایت تمامی ندارند...این نداشتن هایم این نشدن هااین نرسیدن ها...انگار تقدیرِ من بودند!دوست داشتنت انتها نداردتمامِ وجودم از این خواستن ولی نداشتندرد میکند...انگار این بغضِ کهنه خیالِ شکستن ندارد...دوست داشتنت بغضی ست که تا همیشه همراهم است...پایانم راتمرین کردم بارها،،،دیگر دنیا برایم جای قشنگی نیست......
تقدیر همیشه منتظره به چیزی دل ببندی بعد ازت بگیره...
و چشمانت راز آتش است. و عشقت پیروزی آدمی ست؛ هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد. و آغوشت اندک جائی برای زیستن؛ اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که با هزار انگشت به وقاحت، پاکی آسمان را متهم می کند. کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود؛ و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود؛ که به آواز زنجیرش خو نمی کرد، من با نخستین نگاه تو آغاز شدم......
من متوجه شده ام حتی افرادی که ادعا می کنند تقدیر همه چیز از پیش تعیین شده، و ما هیچ کاری برای تغییر آن نمی توانیم انجام دهیم، قبل از عبور از خیابان اطراف را نگاه می کنند....
تقدیر اصلی انسان ها این است که خدمت کنند، نه اینکه فرمانروایی کنند....
... تا که این پنجره باز است، جهانی با ماستآسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماستفرصت بازی این پنجره را دریابیمدر نبندیم به نور،در نبندیم به آرامش پر مهر نسیمپرده از ساحت دل برگیریمرو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیمزندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است...زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوتزندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست...من دلم می خواهدقدر این خاطره را دریابیم.......
بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکشزیبا و زشتش پای توست تقدیر را باور نکنتصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستیاز نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکنخالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفریدپرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن...
تنهایت نمیگذارمحتے اگه تقدیرم با تو نباشدمن همیشه با تو ام .....️️️...
سهمِ من بودی ولی حق را به ناحق می خورند ای دو صد لعنت بر این دنیا و این تقدیر باد...
من چه آسمان خوشبختے اموقتے تقدیر استآفتاب هر صبح من تو باشے ... ️️️...
تقدیر چنین بوده که در دامن این خاکگل بوته ی احساس دلم با تو شود ناب......
تقصیرِ ما نبود...قسمت را یادمان دادندتقدیر را یادمان دادندنوبت به جنگیدن که رسید ؛همه سکوت کردند......
تقدیر، مثل گلوله ، همیشه در راه است !گاهی پنج دقیقه دیر میرسد، گاهی زود ،و بعد مسیر زندگیات عوض میشود ...میتوانستی مرده باشی، و زندهای !...
بریل هم کفایت نکردتا بخوانماین تقدیر زمخت را...
پایان تقدیر انار سفیر خون تابوت دانه های زنده به گور یلدا اما پایان تقدیر پسته ی خندان هم خواهد بود....
سالها گذشت تا من یاد گرفتمباززز میشود جنگید..با سرنوشت میشود جنگید ...اصلا با کل عالم میشود جنگید ،اما...فقط با کسی که سخت عزم رفتن کرده،نه... نمیشود جنگید ......