پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کریستین بوبن:به دو شیوه، می توان دروغ گفت: می توان حرف هایی از خود ساخت. همچنین می توان حقیقت را با صدایی آرام، با خونسردی، مثل حرفی بین حرف های دیگر، حرف های کم اهمیت بیان کرد....
گاهی فقط شنیدن نترس من هستمهمه چیز را درست می کندهمه دلهره ها ....همه شکستها همه ویرانی ها را ...به یک شبه به خواب شیرینی تبدیل می کندگاهی فقط یک کلمه ،یک امید کوچککافیست تا شب را آرام بخوابیهرچند کسی که وعده داده بود به وعده اش وفا نکندگاه همان خیال شیرین، همان دروغ بزرگ یا کوچکهمان روزنه ی فریب زندگی ات را دوباره میسازدانگار ...هر از گاهی نیاز داریم فریب بخوریم پشت دروغ ها پنهان شویم و خودمان را دوباره پیدا کنیمگ...
باید هرجا که می توانیم به خودمان حقیقت را بگوییم، به این دلیل ساده که اغلب برای آرامش کوتاه مدتی که از دروغگویی نصیب مان می شود، هزینهٔ بالایی خواهیم پرداخت....
خسته شدم از قصه هات، از شیرینیِ دروغاتاز بازیای را به رات، پشت سر هم کیش و ماتمحبوبه خاکباز...
یه جوری به چشماتون دروغ یاد دادین کهدیگه به چشماتون هم نمیشه اعتماد کرد...
هرگز نباید بخشید، کسی را که به دروغ تو را کنارِ دلش نگه می دارد! و با تو عاشقانه رفتار می کند تنها به این خاطر که این روزهایش خالی از آدم است....
آنها دروغگو هستندو می دانند که دروغگو هستندو می دانند که می دانیم که دروغگویندو با این وجودبا صدای بلند دروغ می گویند!...
ما درست آنجایی ایستاده بودیم ،که نباید. جایی که چیزی برای از دست دادن نمانده بود .دروغ بود که زخم ها ما را قوی کرده بودند ،ما تنها جسور تر و عصبانی تر شده بودیم .چیزی برای باختن نمانده بود اما هنوز یک چیز به امتحانش می ارزید و آن زندگی کردن بودسازهای آبی سولماز رضایی...
چنین حرفی خیلی غم انگیز استولی بهتر است آدم از حقیقت برنجدتا این که بخواهد با دروغ آرامش پیدا کند...
ببین من تمام وقت هایی که پیش من غیبت بقیه و می کردی به خیال خودت درد و دل و من با خنده می پرسیدیم این حرفا و پشت منم می زنی ؟ میخندیدی و می گفتی نه دیوونه تورو دوست دارم تو که خوبی اونا بدن می دونستم یه روزی بدتر از همه اون حرفا رو پشت منم می زنی می دونستم چون به اونام می گفتی دوستشون داری چون وانمود می کردی رفیقشونی فهمیده بودم عادتته که هرجا کسی کوچیک ترین مخالفتی باهات داشت با حرفات از دید بقیه حذفش کنی انقدر ادامه می دادی که خودشم ...
دروغ همیشه پذیرفتنی تر از واقعیت است و با عقل بیشتر جور در می آید، چون دروغگو این مزیت بزرگ را دارد که پیشاپیش می داند که مخاطبان آرزومند یا منتظر شنیدن چه هستند ...حال آن که واقعیت این خصلت اضطراب آور را دارد که ما را با چیزی غیر منتظره روبرو می کند که آماده اش نبودیم ...- پاریشیا آلتنبرند جانسون- فلسفه هانا آرنت...
گم شدهسپید گم شده است و سیاه گم شده استپیاده باز به دنبال شاه گم شده استمسیرِ رفته، از آغاز رو به بن بست استدروغ گفته اگر گفته راه گم شده استمسافری که در آن ایست گاه منتظر استمسافری که در این ایست گاه گم شده استهوای ماهیی دلتنگ را نداشت کسیشبی که از وسطِ برکه ماه گم شده استجهان که در پی یک اشتباه پیدا شدچه غم که در پی یک اشتباه گم شده است...برای امتِ بی چاره اش چه خواهد گفتپیمبری که در اعماقِ چاه گم شده اس...
دروغ میگویند که عشق بارها اتفاق می افتد. آدمی تنها یکبار عاشق میشود...پس از آن هرچه پیش آید، یک دوست داشتنِ ساده یِ پیش پا افتاده است......
در روزگاری که “دروغ” یک “واقعیت عمومی” است . . .به زبان آوردن “حقیقت” یک “اقدام انقلابی” محسوب می شود !...
دروغگوها همیشم آدمای بدی نیستن بعضی وقتا دروغ میگن که خوشحالت کنن...!دروغ میگن که نری..!دروغ میگن که بیشتر کنارشون بمونی..!...
این روزها فراموش کارشده ام، فراموش میکنم همه چیز دروغ بوده است، فراموش میکنم کسی مرا دوست ندارد... عجیب نیست؟ حتی گاهی فراموش میکنم باید نفس بکشم...کاش به همین منوال پیش برود، خدارا چه دیدی... شاید فراموش کردم که روزی کسی را بسیار دوست میداشتم!!...
از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ...پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای ازعشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ......
خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا ...خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته اماز این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ......
فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود من بودم و تو بودی و فصل ِبهار بودافتاده بود، ماه در آغوش جویبار خیره، نگاه ما به دل جویبار بودزلفت نمی گذاشت ببینم تو را درست ! من تازه کار بودم و او کهنه کار بوداز من هزار پرسش ِپوشیده داشتی انگار شب نبود که روز ِ شمار بودبا هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را دل در درون سینه ی ما بی قرار بوددستان ِما به گرمی هم احتیاج داشت چشمان ما به سُکر ِتماشا دچار بوددلهای سر به راه ِمن و تو در آن بهار مانند ...
من ناراحت نیستم که تو به من دروغ گفتی، فقط ناراحتم که از این به بعد نمی توانم به تو اعتماد کنم....
آنتون چخوف:به آدم دروغ می گویند ، آدم دروغ ها را می بیند ،و به روی خودش نمی آورد ...در واقع آن ها را تحمل می کند !آنوقت فکر می کنند آدم احمق است ، نمی فهمد !...
من تظاهر به باور میکنمبر دروغ دیگری !!!چگونه آخر بشکنمدلخوشی های دروغین دلی ؟؟؟...
برای اصیل بودن کافی است که دروغ نگویی ، آغاز اصالت خوب همین است که نخواهی چیزی باشی که نیستی !...
انارهای خندان ، آنچه باغی متروکبه پائیز دادهامسال هم از میانِ دروغ هایش چند تایی سوا می کنم برای باور کردن...
بهارِ ما انگار اشتباه ورق خورد! امسال به جای دروغ سیزده، حقیقت زندگی را چشیدیم! زندگی بالا بلندی دارد درست، ولی ما به نسل های قبل و بعد تاریخ ثابت کردیم با سختی ها هم میشود کنار هم بهتر از بهار ساخت.. از هر فصلی بهتر، فصلی تازه... ایران ای درخت چهار فصل! ریشه در فصل پنجم بدوان.. همیشه با تو با اشک ها و لبخندها، در این خاک نفس می زنیم. وقتی حقیقت را میدانیم همه ی دروغ ها هم گذراست.....
حالم را نپرسراست بگویم تو را می آزارمدروغ بگویم خودم را.مرا مهمان نگاهت کندر آغوش لبخندت بگیرو در گوش جانم نجوا کنهیچ شبی نیست که سحر نداشته باشد...
دروغ گفتن را اگر دوست داریدجویایحال احوال آدماهای دلشکسته شوید!انها خوب میدانندچگونه حال تلخشان رابا حرف و لبخند صیقل دهندتا کمی آرام به نظر برسند...
به جای بوسه های تو به روی گونه هام برفه دروغه لیلی ومجنون تموم قصه ها حرفه...
به عقل سر بسپارم دعای خلق این استروا مباد دعایی که عین نفرین استرهایم از هوس دیدن بهشت که عشقطمع بریدن از این سفره های رنگین استاگر چه دین مرا گیسوی رهای تو بردکسی که بنده ی موی تو نیست بی دین استتو هم تحمل اشک مرا نخواهی داشتمخواه گریه کنم بغض ابر سنگین استوداع کردی و گفتی که باز میگردیچقدر لحن تو وقت دروغ شیرین است...!!...
بامن قدم بزن ؛ غمِ آدینه بگذرداین روزهای تلخِ نهادینه ؛ بگذردبا من قدم بزن که دلم عهد کرده استدور از تو از رفاقتِ آیینه بگذرددست مرا بگیر به مِهر و رها مکنبگذار درکنار تو بی کینه بگذردمگذار این دوروزه ی دنیایِ دردخیزدر امتدادِ حسرتِ دیرینه بگذردزیبای من ! دروغ بزرگی ست زندگیوقتی بدونِ عشق تو درسینه ؛ بگذرد...
بزن زیر چادر منو با خودتببر هر کجا که هوا دلگشاستببر با خودت این من عاشق وبه اونجا که خواب شبش با صفاستحساب دلم رو جدا کن ز منحساب من و این دل از هم جداستمن و با خودت تا قیامت ببرقیامت کنار تو پُر ماجراستکنار تو و با تو بودن خوشهبهشت و جهنم دروغ خداست!...
آیینه دروغ می گویدوقتی دستِ چپش را از دستِ راستِ تو بالا می آورد .تا با ضد تعادلِ هستی, بنایش توهمی راست باشد....!حادیسام درویشی...
دارم به جای بدِ قصه می رسمدیگر تحمل و طاقت ، تمام شدوقتی به لحظه آخر رسیدم ووقتی نگاه تو حُسنِ ختام شدحالم شبیه دانه تسبیح گشته وچشمم به بازی نخ می خورد فریبجای دروغ ودشنه تزویر بر دلمآری ،شبیه زخم کریهِ جُزام شدپاداش قلب رئوفم جهنم استآتش درون وجودم بپاست بازحسرت به دور تنم چنبریده وفریاد و زاری وضجه جَزام شدچشمت چه ساده دلم را فریب دادعمری دروغ و تکبر به من فروختهرگز من آدم قبلی نمی شوموقتی که خانه دل انهدام شدیک...
دروغ بود اینکه مرا پایتخت قلبت می پنداشتیمن دریافتم که تنها مکانی بی ارزشاز حومه های شهر تو بودم.......
نه اندوه جرأتِلمس کردنم را داردنه چشم هایم گریستن بلدند!به هر طرف که نگاه می کنمصبح است و دلبری های خورشیدتو را هم که اصلا یادم نمی آیدآه...من از کی این همه خوبدروغ می گویم.؟!...
جز پلیدی _عشق_ گاهی هیچ معنایی نداشتهر کسی سمت دل آمد، شک نکن تایی نداشتدر فریبستان دنیا، شک نکن رنگ و ریادر جهان عشق بازان، هیچ فردایی نداشتوحشت از ایمان قلبم داشت، ابلیس هوسور نه ترسی از کسی، یا بیم تنهایی نداشتمی خرامد در دل بی جنبه هایی مثل منبا دروغ عشق می آید، اگر جایی نداشتعند پستی بود، وقتی با فریب عاشقیسمت قلبی رفته ای که، هیچ مأوایی نداشتقبل از این احساس، دنیایم سراسر خنده بوددر تمام عمر من _شب_ هیچ یلد...
دستانم هیچوقت دروغ نمی گویندوقتیتنهایی ام را در آغوش می کشمچقدر نزدیک استطعم تلخ وگزنده یخالی بودناز تو...
افراد ضداجتماعی را بشناسیدویژگی های افراد ضدِ اجتماعیسنگدل هستنددیگران رو مسخره می کنندجلب توجه زیاد دارندمردم را زیاد فریب می دهندبی توجهی به دیگران_ نامردی می کنند دروغ می گویند.سوار ماشین می شوند وتخلف می کنند وموجب مرگ میر جراحت مردم شوند نگران نمی شوند و در رانندگی بی پروا...بد حسابند. ..پرخاشگرند_ دزدی می کنند_ حقوق دیگران زیر پا میگذارند_ خط قرمز رد می کنند.بیشتر از جمله های من اینم میخوای چیکار کنی ؟استفاده می کنند...
در شبی مهتابی...نه، مهتاب نبودآسمان تیره تر از موی سیاهم شده بودابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بودکه ندانستم منزن محجوب یا دیوانه ی شاعر؟کدامینم؟ کدامینم؟هر قدم یاد تو با رنج و عذابمی برید نفسممی درید سینه اممی چکید از چشممآن تویی که تو نبود اما درونم زنده بودخنده می کرد و نگه می کرد چشمان مراآن نگاه دلربامست و سرخوش می گرفت دستان بی جان مراروح بی جسم مراتا فراسوی خیالآنسوی ابعادِ محالتا به آنجا که بپیچد در ...
خواب دیدمساکنانِ این شهر دیوانه وار می گریند!آفتابِ عشق را با بی مهری تمام به زیر می کِشند!و هر کدام دلِشان را از امانتِ دیگری گرفته و در جای خودش آرام آرام ، برای همیشه می خوابانند!نگاه ها نه شور و نشاط دارد و نه عشق و وفا...حرف ها نه به دهانِ گوش مینشیندو نه گوشه ی دلِ کسی را میلرزاند...صدای هیچ کس آشنا نیست!همه غریب تر از غریب در کنجِ دلشان نشسته اندو تنها با خیالِ خوشِ فرداها لبخندِ نحیفی می زنند و همه می دانند که عمر این لب...
رنجیدن از حقیقتبهتر از تسکین با دروغ است...
خوان گابریل واسکز :بدترین چیزی که برای آدم اتفاق می افتداین است که بفهمد خاطراتش دروغ است....
با صداقت آزارشون بده ولی هرگز با دروغ خوشحالشون نکن...
رفیق جان! قسم نخور که عاشقم شدی!دروغ گفتن از قسم شروع می شودهمینکه می رسی، به جاده فکر میکنی...جدا شدن، قدم_قدم شروع میشود...
شاهکار زندگی چیست؟ این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سوءاستفاده نکنی، این شاهکار است.ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ" ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﻗﻀﺎﻭﺕ" ﻧﮑﻨﻴﻢ.ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ "ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ" یکدﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ،ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻬﻢ "ﺁﺯﺍﺭ" ﻧﺮﺳﺎنیم ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ" ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮد ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ.ﺣﺘﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﺩﻭﺳﺖ" ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷ...
دنیای عجیبی شده استبرای دروغ هایمان خدا را قسم می خوریمو به حرف راست که می رسیم می شود جان تو ......
دروغ ها چیزهای وحشتناکی هستند. می توان گفت بزرگترین گناهانی که جامعه ی مدرن را می آزارند افزایش دروغ و سکوت است.گستاخانه دروغ می گوییم و بعد زبانمان را قورت می دهیم. به هرحال، اگر تمام طول سال صرفا حقیقت را بگوییم، احتمالا حقیقت ارزشش را از دست بدهد....
همه چیز، حتی دروغ ها، در خدمت حقیقت هستند.سایه ها نمی توانند آفتاب را خاموش کنند....
خودکار، کاغذ، شعر، باران، اشک، موسیقیاین واژه های لعنتی دار و ندارم شداز هر چه می ترسیدم آمد بر سرم وقتیصد سال تنهایی نصیب روزگارم شدبعد از تو من با خواب هایم زندگی کردمرفتی که جایت پر شود با قرص خواب آوراندازه ی تنهایی من را نمی دانی؟در خاطرت ویرانی بَم را به یاد آورباید به فکر درد بی درمان خود باشماز آسمانم جای باران درد می باردیک بار خود را جای من بگذار می فهمیدنیای تنهاییِ عاشق عالمی داردهر کس که بعد از من به آغو...
فقط دشمنان حقیقت را می گویند. دوستان و عاشقان بر اساس وظیفه، بی وقفه دروغ می گویند....