تا می توانی با من سخن بگو! سکوتِ تو، جهانم را خاموش می کند...
چون درختان خزان حال دلم افسرده است برگ برگ خاطرات ِ عاشقی پژمرده است باغ گل بودم به هنگام بهار فصل ها کوچ بی هنگام تو قلب مرا آزرده است همچنان برگ درختان خزان بی خانه ام باد سرد سرنوشتم برگ و بارم برده است ابرهای دیده ام گریان تر...
تا تو را جدی گرفتم بر تنم خنجر زدی عشق را بازیچه کردی بردلم آذر زدی سوختم دراین سکوت و انزوای عاشقی غصه را بر تار و پودم تا رج آخر زدی
گناه کار ... کسی نیست که........ تکالیف دینی اش را انجام نمی دهد گناه کار واقعی کسی است که در برابر ظلم سکوت می کند.
دریا ساده است ...معادله ای سخت ندارد ...واضح و شفاف است ...دریا همیشه من را به یاد آدمهایی می اندازد که سخی و دلپذیرند ...بخشنده و بزرگوارند ...آرام و متین اند... پوششی بر دره ها و صخره ها و زخم های خویشند....عمقشان را نمی بینی ...زخمشان را لمس نمی کنی...
دلتنگ که میشوم با تو قدم میزنم تو سکوت می کنی من لبخند میرنم تو نگاه میکنی من لبخند میزنم تو گریه میکنی من غرق میشوم وناگهان کسی بر شانه هایم می زند
هزار سال پس از سکوت من این چکاوکان عاشق قلب من! میان تن کبود غروب، طلوع می کنند هزار سال پس از سکوت من این سبز درختان تناور دست های من نم نمک، از زیر پوستم قد می کشند هزار سال پس از مرگ من نجوای عشق من میان تمام...
من و تو و سکوتی پر نوا تو و من و این عشق جاودان...
سکوت.. همیشه به معنای رضایت نیست.. گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام. به کسانی که هیچ اهمیتی به فهمیدن نمیدهند توضیح دهم! سیمین دانشور
کوک شده ساعتم روی لحظه ی آمدنت و وقت رفتنت سکوت ممتد این روزها نشان میدهد تو را برای ابد جایی در زندگی گم کرده ام...
تصویرِ من در میانِ قابِ چشمان تو مرگی است که آهسته در می زند! چشم هایت را نبند؛ هر صدایی از سکوت متولد می شود، حتی آخرین جرعه از جامِ نگاهت که هنوز از گلویم پایین نرفته است!
فنجان واژگون شده ی قهوه ی مرا بر روی میز باز تکان داد با ادا یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام، آرام و سرد گفت: «که در طالع شما...» قلبم تپید... باز عرق روی صورتم... گفتم: «بگو مسافر من می رسد؟و یا...» با چشم های خیره به فنجان...
نه جوانم و نه پیر و نه حتی شده دیر کارهای نیمه تمام بسیاری هست که باید پرونده شان را بست مثل برگرداندن ساعت در پاییز چیدن آخرین انار دلخونِ خون ریز شکستن پنجره های بسته پراندن کبوتران نشسته یک دل سیر حسرت آزادی را خوردن بغض برای جوانه های...
ساعت دیواری خانه، پولک های درخشنده ی نور را بر لباس سیاه شب، می دوخت پروانه خیره به ماه بود و شمع به تنهایی در سایه ی تاریک ماه می سوخت؛ رهایی من من خوب می دانم دنیا را در سکوت دیوانه کرده اند آنکه باید در پود ابریشم تار...
یک وقت هایی هم هست که در خودت حبس میکنی کلماتت را.. مچاله میشوی در لابلایِ وجودت و بی کلامی است که چمبره میزند روی حرف هایت! گاهی "سکوت" بهتر است وقتی میدانی هیچ گوشی برای حرف هایت نیست...
و خدا خودش شاهد است ..... . که چگونه آسمان برای شکستِ پرنده ای در پرواز می گرید که چگونه سکوتی پر وهم گلوی عاشقی را خاموش می کند که چگونه نفس دغدغه ی هوای خانه را دارد که چگونه یک صبحِ زود, فریاد می زنی آی عشق لعنتی در...
سکوت چیزی است که می توانی بشنوی.
تصویر تو در سکوت قاب می خندد دریاست به پوچی حباب می خندد من نیستم این که شادمان می بینی دیریست به چهره ام نقاب می خندد
جزوه را که باز کردم یاد چشم هایش افتادم زمان میگذشت و من هنوز در سطر اول با چشم هایش عالمی داشتم ! ساعت ها می گذشت و در سکوت تمام ، تمام نا گفته هایم را میخواند چشم های نقش بسته ی جزوه ام .
آرام بگیر! گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش بگذار به حال خودش زندگی را و هیاهوی آدم ها را... بنشین کنار سکوتت و یک فنجان چای به خودت تعارف کن...
براى بعضى از ما امروز و براى بعضى هم شاید سال هاى سال بعد حسرت بى فایده اى وجود دارد یا خواهد داشت که ما را لبریز مى کند از حرف هاى نگفته ، بازى هاى نکرده لبخندهاى نزده ، در آغوش گرفتن هاى نشده و بوسه هایى که دیگر...
به دنبال سایه ی درختی در کویر بودم سکوت حضورت داد دلم را دو چندان کرد در سایه درخت تنها .
به خانه خواهم آمد اگر جاده های طولانی صد پاره شوند اگر این تاریکی مرموز امان دهد اگر سکوت، از سرِ زبان های بی مهرِ ما بیفتد اگر باران ببارد و این کدورتِ هزار ساله را از دلهایمان بشوید آه ... اگر باران ببارد اگر باز دوستم داشته باشی اگر...
برای مردم جایی که من در آن زندگی می کنم، قانون یک متر فاصله ، قانون جدیدی نیست. اینها اساسا فرهنگ ماچ و بغل و بوسه را ندارند. حتی همان دست دادنشان هم آداب خاص خودش را دارد. اینها آدم لحظه اول پریدن و دست دادن و خودمانی شدن نیستند....