شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
گر چه دیدم همه عمر،
همهمه عالم و آدم ، امّا:
دیدار به پایان نرسد تا تو نیایی
حواسم به خودم هست
نه به گنجشکی که در کوچه ی بارانی تو
دانه های خیس باران را می چیند،
نه به نجوای پروانه ها که بر لبه ی پنجره
با، باد هم آواز می شوند.
ذهنم تنها در مدار رینود می چرخد،
واین پرسش که چرا تب آتشین من...
آ ی عشق،
دور از منی،
و کف دستم از عطر نارنج تو پر است....
از فراموشی تو
از گل سرخی که با عطر.تو
نفس می کشد
از شمعی که با آواز باد
می گرید
از هر چیزی که تو را
به یاد می آورد
می ترسم...
**تو همان شعر بلندی که
به دامن صبح میریزی...
و من، ادامهی نفسهای یک غزل.**
از خنده ی تو
یک باغ پر از پسته
شکفت...
تو را...
تو را چگونه بنویسم؟
که تمنای چهار فصلی...
به کرشمه ی خورشید می مانی
می ایی
تا
تعادل فصل فصل چشمانم
بهم بریزد
و سپیدهایم
بوی بابونه بگیرد...
تو میدانی
که هنوز در همین نزدیکی ها
پشت پنجره ی قدیمیِ ستاره ها
سکوتِ تو را
با قلمِ نیلیِ باد
روی عکسِ شب مینویسم...
شاید فردا
در غبار این خیابانها
که ماه گُم شد
و پالتوی تنهایی اش را
گردنِ فصلها انداخت،
آوازِ قاصدکی را بشنوم
که از هزارویکمین...
زمستان فصل مردن آفتاب بود
و آتش بازی تو
فقط سایه ای از دود
روی برفهای ساکت ...
تو را...
تو را چگونه بنویسم؟
که تمنای چهار فصلی...
به کرشمه ی خورشید می مانی
می ایی
تا
تعادل فصل فصل چشمانم
بهم بریزد
و سپیدهایم
بوی بابونه بگیرد...
فکر کردن به تو
خوش بو تر از
بوی ترنج
در جمعه های
کهربایی من است...
آفتابا...
تو را از رنجش کلمات
در سر به هوایی باد
که شال نارنجها را می دزدد
می شناسم...
تو را مثل عاشقانه های شاملو
با چاشنی فروغ
و طعم شیرین بستنی
که زیر زبانم می ماند
می شناسم
تو را
با تمام شعرهای جهان
می شناسم
گاهی نمیشود که نمیشود
زندگی در پیچ و خم خود، گم میشود
آسمان تاریک است و باران میبارد
دل ما به یادِ تو، غمگین میشود
شوقی در دلِ پنهان دارم هنوز
اما گاهی عشق، دور میشود
خطی از یاد تو را مینویسم
در دل شب، غم به خواب میشود
یار...
حالا بماند
بگذار تا خاطراتت در سینه ام جا بماند
بگذار تا اشتیاقم همواره پوپا بماند
حالا که روییده بذر مهر و ارادت چه خوبست
آهوی دشت خیالت همپای صحرا بماند
مهلت بده زندگی را تا یک نفس جان بگیرد
از رد پایت نشانی اینجا و آنجا بماند
وقتیکه از...
از همان اول خرد با عشق چون پیمان نداشت
داستان خضر و موسی تا ابد سامان نداشت
شوقم از آغوش شیرینها و لیلیها گریخت
شور دنیا، قدر شیداییِ من، میدان نداشت
از قضا دل بر کسی بستم که خود دلباختهست
دل ولی بر باخت دادنهای من ایمان نداشت
چشم در...
شوقم از آغوششیرینها و لیلیها گریخت
شور دنیا قدر شیدایی من میدان نداشت