جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
عشق توپرنده ای سبز استپرنده ای سبز و غریب ......
کسی آیا آیین پرنده ها را می داند؟ گنجشکی مرده...
دیگر حسرت دیدن پرواز هیچ پرنده ایی را نمیخورم...از آن روزی که قفس چشمانت آسمانم شده....
هوای توبی تابی پنجرهکاش پرنده ایبال اش را به من می داد....
تو را نمیتوان نوشتچرا که مثل رودخانهای طولانی در جریانیو همزمان که آفتاببر پاهایت طلوع میکنددر سرت غروب کردهاست.تو را نمیتوان نوشتتو زیباییو این هیچ ربطی به زیباییات نداردحرف نمیزنیچرا که میدانییک پرنده وقتی حرف میزند انسان استوقتی سکوت میکند، آسمان...
\پرواز را به خاطر بسپار...\تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست،اما بعد از مرگ پرندهپرواز هم دق کرد و مُرد!این پرنده است که به پرواز جان می بخشد...ارس آرامی...
سر به سنگ نه ، سر کلنگ باید بزنمآهو که شدم ، پلنگ را باید بزنماین برکه ی کوچک که مرا خواهد خوردماهی که شدم به دلِ نهنگ باید بزنمآتش به لب و به چشم باران دارمسر سبزی دهکده به دامان دارممن مقصد مرغان مهاجر هستمیک باغ پرنده روی ایوان دارمابر آمد و باد آمد و باران آمدیک عمر نبودنش به پایان آمدبرعکس تمام آیه های تاریخیوسف به سرش زد و به کنعان آمد...
خودم را از همه دریغ میکنم پیراهن گُل گلیه تابستانیم را میپوشمپنجره را باز میکنم ، به بوته های خار لبخندی پیشکش میکنم ، که خجالت میکشند و گل میدهند چراغ هارا خاموش میکنم ، پرده هارا کنار میکشم خورشید را به خانه دعوت میکنم ...آفتاب دستو دلباز تر از همیشه ، خودش را فقط وقف تابیدن به اتاقم میکند شاپرک ها دستانم را میگیرند و پرنده ها روی شانه ام می نشینند، آواز میخوانیمُ اشتیاقمان را فریاد میکنیم ، ناگهان باد میوزدُ مهمانِ ناخوانده ی محف...
برگرد تا ببینی پرنده ی کنج قفسبعد از رفتن تو ،پر کشیده است.....حجت اله حبیبی...
::پرواز را به خاطر بسپار...::تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست...اما بعد از مرگ پرنده،پرواز هم دق کرد و مُرد!پرواز بدون پرنده بی معنی ستارس آرامی...
\پرواز را به خاطر بسپار...\تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست...اما بعد از مرگ پرنده،پرواز هم دق کرد و مُرد!ارس آرامی...
به گمانم اندوه،پرنده ای ست تنها،در غم جفت اش، [غمگین]که حدِ فاصلِ دو کوچ،بال هایش را سست می کند. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
تو نبودیتا ببینیبی توهیچ پرنده ایشوق پرواز نداشتبا پرنده ها،پرواز کن،در پرواز ،هیچ پرنده ای؛پیر نیست...!...
در نامه هایتشما خطابم کنپرنده ات پریدخداحافظبعد از اینآرزوى محال صدایم کننیکى فیروزکوهی از کتاب خداحافظ اگر باز نگشتم...
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنیآن درختِ رو به رو من باشمفصلِ تازه من باشمآفتاب من باشماستکان چای من باشمو هر پرنده ای کهنان از انگشتانِ تو می گیرد …!...
در اسمان غم چرا دلت حرف نمی زنددر آسمان ابی ام عشق تو پر نمی زندهوا هوای غم رسید به آسمان ابی امدر این هوای سرد کوه ، پرنده پر نمی زندنفس کجا ، نفس چرا ، مهربانی ات نفس شدهمحبتت به آسمان دریای بی کران شدهاگر که کوی تو در ان حوالی هوس بوداگر که نام تو در اسمان آبی ام بوداگر که روح تو شفاعت کند ندامتمپرندگان آسمان را چه کنم قیامتم...
شکوفه های هلو رُسته روی پیرهنتدوباره صورتی ِصورتی ست باغ تنتدوباره خواب مرا می برد که تا برسمبه روز صورتی ات رنگ مهربان شدنت...چه روزی آه چه روزی که هر نسیم وزیدگلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت...چه روزی آه چه روزی که هر پرنده رسیدنوکی به پنجره زد پیشباز در زدنتتو آمدی و بهار آمد و درخت هلوشکوفه کرد دوباره به شوق آمدنتدرخت، شکل تو بود و تو مثل آینه اششکوفه های هلو رُسته روی پیرهنتو از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ...
ای پرندهٔ رهاسال هاستبر ته مانده ی پوتین ات لانه دارند،پرنده ها!. (زانا کوردستانی)...
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....
همیشه از خودم می پرسیدم...دوندگان آفریقایی...می خواهند از چه چیزی فرار کنند...که این قدر پاهای قوی دارند..بومیان آمریکا...می خواهند ...کدام آواز را بخوانند...که آرواره های محکمی دارند...و ساکنان قطب ..از گرمای کدام کلمه...به یخ ها پناه برده اند...همیشه از خودم می پرسیدم...من پرنده ی کدام آسمانم؟می خواهم به کجا بپرم...که این قدر دلم بال بال می زند...برای پریدن ......
کسی که آسمانش به اندازه پنجره ای ست که دارد، هرگز پرواز را نمی فهمد و پرنده هایش همیشه ناتمامند......
ای کاش پرنده بودم تا میتوانستم از بالای ابرهای بغض آلود، زندگی کردنت را تماشا کنم .ای کاش دریا بودم تا میتوانستی سنگِ دغدغه هایت را در دلم پرتاب کنی و ساعت ها به من خیره بمانی .ای کاش فردا بودم تا هر روز در انتظارم بنشینی و ای کاش با تو آنجا بودم؛ در کنار دریا چشم انتظار فردا و غرق شده در رویاهایمان پرواز کردن را به تو می آموختم....
آغوش آسمان باز است درمن پرنده ای فوبیای پرواز دارد......
حالا که رفته ایپرنده ای آمده استدر حوالی همین باغ روبروهیچ نمی خواهد،فقط می گوید: کو کو... "محمدرضا عبدالملکیان"...
- تکدّر: دوستت دارمو همین اصل،،، غمگین ترم می کند! وقتی که،نمی توانم چهار فصل جهان رادر آغوش تو آواز بخوانم!حسادت می کنم وقتی نسیمی زیرکمو هایت را به بازی می گیرد! آهنارون بالا بلند من!باور کناز این همه خواستن، --غمگین ام...مثل پرنده ای کهبادِ مهاجملانه اش را به تاراج برده ست! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
این روزها حال و هوایی در سرم نیست !غیر از خودم دیگر کسی دور و برم نیست!این روزها آنقدر کافر گشته ام که ....حتی خدا استغفرالّه ، باورم نیست !شاید "خدا" می خواست من تنها بمانموقتی که"او"هم جان پناه و یاورم نیست!دیگر هوای عشق هم در سر ندارمدیگر برای عاشقی شور و شرم نیست !همچون پرنده در قفس آشفته حالمدر آسمان هیچکس بال و پرم نیست !مثل درختی بی ثمر می مانم از دورجز شاخه ی خشکی به روی پیکرم نیست!...
کدام پرندهبا بوی تن تو پرواز می کندکه باران رااین گونهعاشقانه می نوشم؟...
مرا ببخش... اگر پنجه های گرگ ندارمبرای بُردنِ تو نقشه ای بزرگ ندارمبگو بیایم هرگوشه ی جهان که بگوییکه پَر بگیرم هرسمتِ آسمان که بگوییقرارِ اول مان هرکجا که دار نباشدکه دُورِ سینه ی مان سیمِ خاردار نباشدتوجهی به شب و حلقه ی طناب نکردنقرار بعدیِ مان مرگ را حساب نکردنبدون بال درین آسمان پرنده بمانیمقرار بعدیِ مان: لج کنیم، زنده بمانیم!اگرچه بر تنِ مان ردّپای قرمزِ جنگ استبه مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است.........
دلتنگت که می شوم،حسِ پرواز--به سرم می زند...افسوس!من پرنده ای محبوسم [زخمی ی میله ها]! لیلا طیبی (رها)...
پرنده نیستمکه بگویی: دوستت دارم، پرواز کنم! آدمم،بیشتر عمر میکنم......
خواهر همان پرنده ایست کهحتی اگر پاییز باشی...به روی شاخه های بی روح و بی رنگ توآواز خوش زندگی میخواند،تا بهارسمت تو بیاید......
ربنا که می گوییماه حلول می کندپرنده خاموشگوش به هوش می شودهر واژه کهحنجره می خوانددَم به عطش می نوشدروحِ تشنهافطار می کندپر پرواز می گیرد جانای صدایتشبیه آب روانتوتنها توربنا بخوان......
ای کاشماهی ای بودم توی حوضشاخه گلی در بیابانپرنده ای روی شاخه ی یک درختسنگ ریزه ای تهِ رودخانهیا قاصدکی میان دستان بادهر چیزی جز "انسان"هر چیزی که غم هیچوقتحوالی خیالش پرسه نزند...
کاش تنهایی پرنده بودگاهی همبه کوچ فکر می کرد...
از سر زمین عشقبرایت پیامی آوردمبدین سانبیا مثل دو پرندهبال بگشایم بسویخانه خوشبختیکه درآن میز شب یلدا رااینگونه چیدمشکلات ، از طعم چشمانتآجیل از ذرات ، عشق مندوستت دارمعاشقتمانار ، از باقی مانده قلبمکه هزاران تکیه شدهدرون ظرفی از وجودمهمه را در روی میز تنهاییچیده امبیا تا شب یلدا راسپری کنیم باعشق...
من از پنجره چشمان توآسمان آبی را دیدمکه پرنده عشقپرواز می کرددر کهکشان دوستت دارم...
جهان را به شاعران بسپاریدمطمن باشیدکلمات را بیدار می کنندو در کرت هاگل و گندم می کارندجهان را به شاعران بسپاریدبیابان و بارانهر دو خوشحال می شوندو هر دو جوانه می زننداز سر انگشت کودکان دبستانیجهان را به شاعران بسپاریدمطمن باشیدسربازان ترانه می خوانند وعاشق می شوندوتفنگ هاسر بر قبضه می گذارند وبیدار نمی شوندجهان را به شاعران بسپاریددیوارها فرو می ریزند ومرز ها رنگ می بازنددرختان به خیابان می آینددر ص...
«ماه را...»گاهی همهء زیبایی های آسمانتنها می شوند و می ترسنداما این ترس را به روی خودشان نمی آورندتا زیبا بمانند!تنهایی شان که فراوان شودآنها با آن همه زیباییبه کجا پناه می برند؟ماه را می دانم!ماه راهرکجا که تو پناه بدهیآسمانش آنجاست!و پناهش می دهیدر آسمان پشت پیراهنت...و پرنده ای اینجا بی تاب می شودبرای پروازبا بال هایی جا ماندهدر یک سقوط ناگهانی!پس حسرت ماه نبودنش را می خوردو وقتی که به یاد می آوردر...
روزهای اول پاییز یه عادتی هم که داره اینه آدمهای غمگین رو مهربون و اشکی تر می کنه از بقیه سال. یعنی شما با گردن افراشته داری برای خودت راه می ری تو شهر، بی رویا و بی کابوس، یخِ یخ. یهو یه برگی می مونه زیر پای چپت و با یه ناله محزونی عمرشو میده به پوکی، به بیهودگی. ابر میاد تو گلوی آدم که آخه شاخه جان، درخت جان، خوب شد حالا؟ این برگ رو از خودت روندی، نخواستیش گفتی برو خسته ام میخوام بخوابم تا باهار و برگ نو و حال نو. خوبه حالا اینطوری تموم شد؟ خم ...
سلام یارنمیدونم یادت هست یا نه، اما من خیلی خوب یادمه، اولین باری که دستمو گرفتی رو میگم.تو باغ محتشم بودیمسومین قرارمون بود و چهار ماه از آشناییمون می گذشت.دیگه وقت خداحافظی بود و خجالت ها هم ریخته بودقرار بود تو بری سمت سیادتی و منم برم سمت مطهری، باید تو همون پارک خداحافظی میکردیم،خداحافظی کردیم تو موندی تا من برم بعد بریاما من هنوز یه قدم برنداشته بودمکه سرجام خشک شدمبرگشتم با یه نگاهی معصومانه نگات کردماومدی سمتم و گفتی:...
«درخشان ترین روشنایی»روزها گذشتو شب ها همآبی، سیاه شد و سیاه، آبیو میان من و تو هنوز فاصله هاستمن از نغمه ی خوش آهنگ یک پرنده،از بوی نرم خیس خورده یچوب درخت آبشار طلاییاز لبخند سبز نارنجی برگ هااز قلب تپنده ی خورشیداز صدای عاشق تار مردیاز معصومیت اشک های دختریاز مورچه ی رهگذر دشتاز آدم هایی که در مهربانیهمچون تو بودنداز صدای نرم شیشه ای باراناز خلوص صادقانه ی پاک ابرهااز استقامت چوبین درخت هااز آسمان، از خورش...
گر که غم لشگر برانگیزد که حالم بد کندتا پرنده، تا که گل باشد به دنیا، خوشدلم...
ببین چطورپرنده ها بر پلک های من بال می زنندو ابرهابخت بلند پیشانی ام رابارانی کرده اندهمه چیز این جهان به سایه پناه برده استفقط دگمه های پیرهن تودر افتاب می درخشدمیله های بافتنی مادربزرگم رابا آن دست های سفید کم تحمل می بینمکه شالی بارانی برای تو می بافندو آواز میخواندکه ای مرد مه گرفته!پرنده ها بر پلک های دخترم بال می زنند...
من از زندگی سر می روموقتی لبخندت را پرنده ها برایم می آورندو جهنمِ کوچکمریز ریز گل می دهد!زندگی از من سر رفته اماحالا که دلتنگ توام....سهمِ مرا از زندگیلبخندی کنببند به پایِ پرنده ایکه این نامه را برایت گریست.......
از آسمانچشم پوشیدیم،پرواز رافراموش کردیمو در کنج قفسبه روی خود نیاوردیمپرنده شدنآخرین رسالت مان بود....
در آسمان چشمانت پرنده خواهم شدتو اما آفتابت را بتابان میخواهم آن لحظه که دور نگاهت میگردم هیچکس جز تو ، نتواند ببیند مرا...دوست دارم بی هیچ نشانی در من بمانی و بس!...
جایی خوانده ام پرنده ای که به روی شاخه درخت نشستههیچوقت نگران شکستن شاخه و سقوط نیستزیرا او به شاخه اعتماد نکرده بلکه به بال و پر خود اعتماد داردآن روز فهمیدم زنی که قوی است....زنی که اعتماد به نفس دارد ....زنی که میداند دویدن آهو از چشمانش زیباتر استزنی که در شرایط بحرانی زندگی همیشه یک راه دوم در آستین دارداین زن فقط میتواند یک پرنده باشدحتی یک گنجشک مادر که به بالهایش ایمان دارد نه شاخه درختان و به همین خاطر تا همیشه فانوس روشن...
به هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمد:دَمِ باد و نمِ بارانکمانِ پاک و رنگینِ پس از آناز پرستوی سبُکبارانگُلِ سرخ و پرندهاز هیاهوهای گنجشکانمیانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاکو حتّی اشک های ماهدر وداع از کلبه ی خورشید، غمخوارانبه هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمدنه تنها هر چه زیباییکه هر زشتی، از او آواز می آمدکه تار و پودِ این دریابه هم پیوسته است اینجاو زشتی در مقامِ خودبسی زیباست...
برای پرنده هیچ اهمیتی ندارد که آیا کسی به آوازش گوش می دهد یا نه. برای پرنده حضور شنونده اصلا مهم نیست. برای این آواز نمی خواند که در عوض چیزی بستاند. فقط از روی شور و نشاط آواز می خواند. خورشید طلوع کرده، صبحی دگر آمده و شب رفته است و اینها همگی انگیزه ای برای رقص و آواز پرنده هستند. راه درست زندگی همین است- هرلحظه خوش و خرم بودن، خوش و خرم بودن در زندگی و بخشیدن آن به هرچه که سر راهت قرار می گیرد: به یک درخت، به یک حیوان، به یک صخره...
آویرا بوپرنده هم بیجارقطاره شوبگم شد/شالی زار هم پرنده/سوت قطار...