متن پرواز
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پرواز
کبوتری غمگین ام،
محصورِ میله های قفس...
که هر شب،
رویای شیرین پرواز می بینم!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
رسم پروانه شدن شب همه شب سوختن است
گرد شمع رخ تو گشتن و افروختن است
پا بپایت شدن و دل به نگاهت دادن
عاشقی را زتو و چشم تو آموختن است
اعظم کلیابی
بانوی کاشانی
من میتوانم در چشمانت خیره شوم
و بدون به زبان اوردن کلمه ای بگویم که دوستت دارم
من میتوانم از فرسنگ ها فاصله تو را در آغوش کشم
دستانت را بگیرم و تورا به یک عصرانه در پاییزی ترین روز های ابان دعوت کنم
و تو میتوانی از دورترین نقطه...
پرواز داد
بغض رود را
حباب
وقتی چشمانمان..
کنج اتاق خلوتی را می گزیند
می دانیم زمستان رسیده است
و عمر ما در رکود باتلاقی مسدود است
وقتی سوار الاکلنگ چوبی می شویم
و باد از سر ما می گذرد
لحظه ای طعم شیرین خوشبختی را می چشیم
احساس دوران کودکی
احساس باهم بودن
و احساس...
(( اسب سیاه بالدار ))
آسمان
در آغوش ابرهای تردید
با لهجه ی من حرف می زد
باران
نام کوچک دختری را میخواند
که در نیمه شبی تاریک
پشت انفجار باورهای سست
زیر شمعدانی های مرده
عروس میشد
طعم گس بوسه هایش
چشمه ها را فرو می خورد و پس...
برای پرواز با عشق پر می خواهم
اندیشه ای از مرز فراتر می خواهم
به دنبال دل گمشده ی خود هستم
برای پریدن از بال کبوتر می خواهم
درختان جوان راه مرا سد نکنند
برگ سبزی از فصل صنوبر می خواهم
آتش از سینه آن سرو جوان بردارید
شعله از...
دیگر حسرت دیدن پرواز هیچ پرنده ایی را نمیخورم...
از آن روزی که قفس چشمانت آسمانم شده.
\پرواز را به خاطر بسپار...\
تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست،
اما بعد از مرگ پرنده
پرواز هم دق کرد و مُرد!
این پرنده است که به پرواز جان می بخشد...
ارس آرامی
گاهی باید رها کرد و رفت.
درست پشت دنیای این آدم ها قایم شد.
تنها از تو یک ارثیه به جا بماند، تا بارانی شود که بر سر عاشقان فراموشکار این شهر می بارد.
گاهی باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی، عاشق بودی، وگرنه رفتن را...
::پرواز را به خاطر بسپار...::
تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست...
اما بعد از مرگ پرنده،
پرواز هم دق کرد و مُرد!
پرواز بدون پرنده بی معنی ست
ارس آرامی
\پرواز را به خاطر بسپار...\
تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست...
اما بعد از مرگ پرنده،
پرواز هم دق کرد و مُرد!
ارس آرامی
مرا همرهی کن
به گوشم شب بیقراری
سخن های مستانه گفتی و رفتی
در آلونک سوت و کورم
دمی قصه ام را شنفتی و رفتی
چه می دانی از روزگاری
که باخود دمادم به جنگ و ستیزم
و دستان خود را به دستم
ندادی که از جای خود برنخیزم
همان...